فرناز کمالی
سحر
مادرم همسر دوم پدرم بود. بابابزرگم مادرم رو مجبور کرده بود، زن دوم بشه. برای اینکه به قول خودش هر چه زودتر یه نون خور از سر سفره ش کم بشه. وقتی با هم ازدواج کردند بابام بردش خونه ی زن اولش. یعنی زن اول و دوم با هم تو یه خونه زندگی می کردند. مامانم میگه که همیشه با هم دعوا می کردند، بابام دخالت نمی کرده و می گفته اینقدر دعوا کنید، بزنید همدیگه رو بکشید که جونتون در بیاد. از زن اول چهار تا پسر داشت از مامانم دو تا. من و برادرم.
بابام اعتیاد داشت. وقتی می خواست مواد بخره مامانم رو می برد با خودش.
یه روز که مادرم از دست زن اول بابام خسته شده بود و می خواست طلاق بگیره، بابام بهش میگه اگه می خوای زن اولم رو طلاق بدم، بیا با من تریاک بکش. مامانم اول قبول نمی کرده ولی بالاخره تسلیم می شه بلکه زندگی ش بهتر بشه اما خرابتر می شه. حالا اعتیاد هم شده بود مزید بر علت. زن اول پدرم مدام تو سر مادرم میزد و اعتیادش رو به رخش می کشید.
بابام بدهی بالا آورد، هر دو تا زنش رو گذاشت و فرار کرد به یه شهر دیگه. مامانم با زن اول بابام دعواهاشون به اوج خودش رسید، از یه طرف هم طلبکارها یکی یکی سر و کله شون پیدا شد و آزار و اذیت ها چند برابر. بابام زندانی شد.
مامانم طلاق غیابی گرفت و ما از اون خونه در اومدیم، نه جایی رو داشتیم نه کسی که بهش پناه ببریم. رفتیم یه شهر دیگه تو یه گاوداری، هم کار می کردیم هم زندگی. تا سوم راهنمایی درس خوندم که خواستگار اومد برام. نمی خواستم شوهر کنم ولی صاحب گاوداری که منو برای خودش در نظر گرفته بود، وقتی فهمید خواستگار دارم و مادرم راضی شده که منو بهش بده ما رو از گاوداری بیرون کرد. مجبور شدم زنش بشم، زندگی سختی داشتم. مامانم هم دوباره ازدواج کرد.
شوهرم اعتیاد داشت. وقتی فهمید میخوام ازش طلاق بگیرم من رو هم معتاد کرد. در خونه رو قفل می کرد روی من و نمی ذاشت بیرون برم یا مادرم رو ببینم. همش کتک می خوردم ازش. بابام که از زندان آزاد شد، اومد دنبالم، طلاقم رو گرفت. می خواستم ترک کنم ولی نمیشد. یه شب بابام پول نداشت مواد بخره، منو انداخت تو یه اتاق و یه مردی که براش مواد می آورد رو فرستاد تو اتاق ... این کار بارها تکرار شد. بابام رو قسم می دادم که بذاره برم دزدی کنم یا گدایی کنم، مواد جور کنم ولی منو نفروشه، بابام راضی نمی شد.
حالم بد بود. هم معتاد بودم هم بابام منو می فروخت. از خونه فرار کردم. تو پارک ها می خوابیدم، همونجا هم مواد می کشیدم. مردها کتکم می زدند، چند بار بازداشت شدم. دوباره برگشتم خونه بابام و همون توقعاتی که بابام قبلا ازم داشت، تکرار شد. دوباره از خونه زدم بیرون، رفتم شهر خودمون. خونه پدربزرگم بودم، اونم کتکم میزد و از خونه بیرونم می کرد.
همش تو سرما بودم و گرسنگی بهم فشار آورده بود. یه مردی رو تو خیابون دیدم ازش خواستم چند دقیقه تو ماشینش بشینم که گرم بشم، چون مرگ رو به چشمم می دیدم. تا مغز استخوانم یخ کرده بود. سی و دو شب بود که تو خیابون بودم و هیچ چیز درست و حسابی نخورده بودم. اون مرد قبول کرد و بهم پیشنهاد کرد برم زن دومش بشم، عقدی نه، صیغه ایی. گفت زن اولش بچه دار نمیشه. اگه براش بچه بیارم بهم پول میده و برام خونه می گیره. برای اینکه برم یه جای گرم و از گرسنگی خلاص بشم قبول کردم. منو برد خونه ش. زن اولش سن بالا بود، من 19 سالم بود. شوهرم منو دوست داشت، بهم محبت می کرد ولی زن اولش خیلی باهام درگیر میشد. اعتیاد رو به سختی ترک کردم ولی زن اول شوهرم همش تو سرم میزد که معتادی، کس و کار نداری، خیابونی هستی، شوهرم رو گول زدی و ... خیلی سختی کشیدم. هر شب گریه بود و دعوا. حالا نون داشتم بخورم ولی باید تو خون می زدم و می خوردم.
یه روز که داشتم سیب زمینی پوست می کندم، زن اول شوهرم اومد سراغم. اون خسته شده بود، من از اون خسته تر. بهم فحش های رکیک داد و لباس هام رو جمع کرد جلوی در خونه. گفت از خونه ی من گمشو بیرون، این خونه رو چهل سال با خون دل خوردن گرم نگه داشتم، اینجا جای تو نیست. گفت گدایی و نداری شوهرم مال من بود حالا که به یه جایی رسیده پول هاش مال تو شده؟ قربون صدقه ی تو میره؟ خیلی گریه کردم به پاش افتادم. گفتم بخدا پول نمی خوام، اصلا صیغه رو فسخ می کنیم، بذار تو خونه ت کلفتی کنم، راضی نمیشد. نمیخواستم دوباره برگردم تو خیابون، نمی خواستم معتاد بشم و تن فروشی کنم.
درگیری مون بالا گرفت. نفهمیدم چی شد که چاقو رو پرت کردم سمتش، خورد به صورتش و خون تمام صورتش رو گرفت. هم خودش، هم شوهرم از من شکایت کردند. من فرار کردم، باز هم تو خیابونم ولی هنوز سمت مواد نرفتم ... من و مادرم هر دو قربانی ازدواج های مجدد مردهای خانواده شدیم، من و مادرم خیلی سختی کشیدیم، زندگی همیشه برای ما جهنم بود ...