پیام هیلا صدیقی به مناسبت آغاز بیست و هفتمین بهار زندگی
درختان ایستاده می میرند
دلم می سوزد که در سرزمین مادریم مردم جسم و روحشان را چنین ارزان فروشی میکنند. و وجدان ها تا به این حد خوابند.
بیست و هفتمین بهار زندگیم آغاز شد اما در دلم برگریزان است.
کودک درونم همپای من از سردترین و سخت ترین شبهای زندگی عبور کرد و بزرگ شد…و از پشت نقاب ها دید چهره پلید مردمانی را که تزویر عادتشان شده.
کودک درونم آشفته و بیزار از دنیای بزرگترها سر به دیوار این قفس صبر می کوبد و بی قراری می کند که اعتمادش را سلاخی کردند . او با چشمان کودک…انه اش به تماشای حیواناتی نشست که در لباس انسان پنهانند. و حالا خوب میداند گاهی چشمه ای که گمان میکند زلال و روان جوشیده، مردابی بیش نیست .و خوب میداند که طمع و شهوت ، هر ارزش و مقدسی را زیر پا له میکند و انسان را به پست ترین حقارت می کشاند.
او حالا فهمیده که سالها انتظار برای طلوع یک خورشید رویایی، جز حبس شدن در تاریکی و افسون ستاره های فریبنده شدن دستاوردی ندارد.
چشمانی که به تاریکی عادت کرد با باز شدن پنجره ها و تابیدن صبح حقیقت به آسمانش، کور خواهد شد…
دلم می سوزد مثل آتشی در جهنم. دلم می سوزد که در سرزمین مادریم مردم جسم و روحشان را چنین ارزان فروشی میکنند. و وجدان ها تا به این حد خوابند.
دلم می سوزد از این حقیقت که اگرچه آزادی نزدیک است اما آبادی کمی دور است …
برگریزان دلم ،درختانی را تداعی میکند که از عریان شدن شرمی ندارند و با غرور سر به فلک می کشند و سیلی باد هراسشان نمی دهد.
به خود میگویم بگذار این برگهای خشک بریزند تا بر شاخه هایم دوباره زندگی جوانه بزند
فردا که بهار عشق بیاید دوباره سبز خواهم شد …
شرمی ندارم از این برگریزان که به قول سهراب: درختان ایستاده می میرند
هیلا صدیقی:
...پا از قدم مردم این شهر گرفتند،،،رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندن...د ،،،،با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند ،،،مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت ،،،این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند،،،، یک باغ پر از افت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش ،،،،،هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت جاهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند ،،،آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر اینه سپردند ،،،،، صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خونپاره و خون بود وشب و درد مداوم ،،،با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
ان دسته که ماندند از ان قافله ها دور ،،،،،فرداش از این معرکه بردن غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه ،،، بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر،،،، تب کرد زمین از سر غیرت
که سراسر، فرسود هوای وطن از بوی خیانت ،،،،از زهر دروغ وطمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر ،،،امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد ،،،از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده،،،از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن ،در قدم باد بهاران،،،میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره ،،،،پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت ،،،، فرداش ببینند که سبز است دوباره
کودک درونم همپای من از سردترین و سخت ترین شبهای زندگی عبور کرد و بزرگ شد…و از پشت نقاب ها دید چهره پلید مردمانی را که تزویر عادتشان شده.
کودک درونم آشفته و بیزار از دنیای بزرگترها سر به دیوار این قفس صبر می کوبد و بی قراری می کند که اعتمادش را سلاخی کردند . او با چشمان کودک…انه اش به تماشای حیواناتی نشست که در لباس انسان پنهانند. و حالا خوب میداند گاهی چشمه ای که گمان میکند زلال و روان جوشیده، مردابی بیش نیست .و خوب میداند که طمع و شهوت ، هر ارزش و مقدسی را زیر پا له میکند و انسان را به پست ترین حقارت می کشاند.
او حالا فهمیده که سالها انتظار برای طلوع یک خورشید رویایی، جز حبس شدن در تاریکی و افسون ستاره های فریبنده شدن دستاوردی ندارد.
چشمانی که به تاریکی عادت کرد با باز شدن پنجره ها و تابیدن صبح حقیقت به آسمانش، کور خواهد شد…
دلم می سوزد مثل آتشی در جهنم. دلم می سوزد که در سرزمین مادریم مردم جسم و روحشان را چنین ارزان فروشی میکنند. و وجدان ها تا به این حد خوابند.
دلم می سوزد از این حقیقت که اگرچه آزادی نزدیک است اما آبادی کمی دور است …
برگریزان دلم ،درختانی را تداعی میکند که از عریان شدن شرمی ندارند و با غرور سر به فلک می کشند و سیلی باد هراسشان نمی دهد.
به خود میگویم بگذار این برگهای خشک بریزند تا بر شاخه هایم دوباره زندگی جوانه بزند
فردا که بهار عشق بیاید دوباره سبز خواهم شد …
شرمی ندارم از این برگریزان که به قول سهراب: درختان ایستاده می میرند
هیلا صدیقی:
سبز است دوباره
از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست ،،،انگار که این قوم غضب ،هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند ،،،با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند...پا از قدم مردم این شهر گرفتند،،،رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندن...د ،،،،با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند ،،،مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت ،،،این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند،،،، یک باغ پر از افت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش ،،،،،هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت جاهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند ،،،آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند
دیروز تفنگی به هر اینه سپردند ،،،،، صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خونپاره و خون بود وشب و درد مداوم ،،،با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
ان دسته که ماندند از ان قافله ها دور ،،،،،فرداش از این معرکه بردن غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه ،،، بر سینه فرزند گرفتند نشانه
از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر،،،، تب کرد زمین از سر غیرت
که سراسر، فرسود هوای وطن از بوی خیانت ،،،،از زهر دروغ وطمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر ،،،امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد ،،،از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
هر چند که باغ از غم پاییز تکیده،،،از خون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن ،در قدم باد بهاران،،،میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره ،،،،پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت ،،،، فرداش ببینند که سبز است دوباره