به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

   علی شاکری زند


افشاء یک تحریف بزرگ تاریخی
یا
پاسخی به ادعاهای نسنجیده و بی پایه ی
آقای همایون کاتوزیان
درباره ی کنفدراسیون جهانی
و عده ای از رهبران آن
**
*
گفت‌و‌گویی متفاوت با همایون کاتوزیان
درباره زندگی سیاسی و فکری او
        مصاحبه با: همایون کاتوزیان
        مصاحبه از: شهروند امروز، شماره ۳ کاتوزیان

1

مُشک آن است که خود ببوید...

فشرده ی موضوعات:

ـ خلیل ملکی " یک انتلکتوئل واقعی" بود
ـ گنده‌های جبهه ملی[!] هم با او قابل قیاس نبودند
ـ جبهه ملی هم با تمام قوا و با تمام نادانی او[ دولتِ امینی] را کوبید
ـ توده‌ها به نشست‌های جبهه ملی می‌رفتند و هورا می‌کشیدند چون آن جمع، جمع بزرگی بود.
اما اطرافیان و دوستان ملکی عموما نخبه بودند
ـ «او از تاثیرپذیری اصلاح‌طلبان ایرانی
از نظریات جامعه‌شناسی و تاریخی‌اش می‌گوید»
ـ ... آقای علوی‌تبار را هم که در ایران دیدم، ایشان از این تاثیرپذیری صحبت کردند و گفتند که یک تاثیر
اساسی خواندن آثار شما، ایجاد اعتدال در ما بود
ـ تنها بچه کم‌ سن‌ و سال بودم که در یک جمع شش، هفت نفره در خانه صدیقی می‌نشستم
و شنونده بحث‌های سیاسی و فلسفی درآن خانه بودم
ـ جوان‌های ضد حزب توده ... همه مارکسیست ـ لنینیست شده بودند...
ـ ...در سال‌های بعد، کنفدراسیون به یک حزب تبدیل شد، اما آنچه من پیش‌بینی نمی‌کردم و رخ داد این بود
که شما اگر مارکسیست ـ لنینیست نبودید دیگر نمی توانستید عضو کنفدراسیون بشوید. بچه‌های [!] جبهه ملی در کنفدراسیون هم مارکسیست ـ لنینیست شده بودند. مائویست[کذا] که ظهور کرد جبهه ملی‌ها کشف کردند که می‌شود عاشق مصدق و مخالف حزب توده بود و با این حال تعلقات مارکسیستی هم داشت
ـ "کدام بچه‌های [!] جبهه ملی مارکسیست ـ لنینیست و چپ شده بودند؟"
ـ "مثل برادران شاکری (خسرو و علی)، دکتر علی راسخ و حسن لباسچی که برادرزاده قاسم
لباسچی بود. از جبهه ملی به مائویسم [کذا] رسیده بودند. خیلی عجیب بود. بنابراین من از سال ۱۳۴۲ از کنفدراسیون بیرون آمدم همچنانکه برخی رفقای دیگرمان مثل امیر پیشداد، هوشنگ وزیری و حمید عنایت هم بی‌سروصدا کنار کشیدند.»
ـ با خودم می‌گفتم که اگر بعد از خاتمی ما این تجربه را در رئیس‌جمهور بعدی ادامه دهیم جامعه ما می‌تواند بلند
مدت‌تر شود. ولی تجربه ‌‌‌همان شد که دوره خاتمی هم انگار یک کوتاه‌مدت دیگر در تاریخ ما بود. انگار که اتفاق نیفتاده است. چیزی که باقی ماند حرف و شعار در سینه‌ها بود. مثل تجربه مصدق.»
ـ اولین شعری که در ۹ سالگی به گمانم سرودم...

I


گفت‌و‌گویی متفاوت با همایون کاتوزیان درباره زندگی سیاسی و فکری او/ از دوستی با خلیلی ملکی و جلال آل‌احمد تا تجربه کنفدراسیون و همکاری با حمید عنایت

هم شاعر است، هم اهل ادبیات و نقد ادبی؛ هم جامعه‌شناس است و هم استاد اقتصاد. هم تاریخ‌نگار است و هم با چهره‌هایی تاریخی روابط دوستانه و از نزدیک داشته است. بنابراین انتخاب یک سوژه برای گفت‌و‌گو با "محمدعلی همایون کاتوزیان" هم راحت است و هم سخت. ما اما این بار پا از تحلیل‌های جامعه‌شناسی و تاریخی هما کاتوزیان فرا‌تر گذاشتیم و از دریچه زندگی سیاسی و فکری کاتوزیان به گفت‌و‌گو با او نشستیم.

شنیدن گفت‌و‌گو با کاتوزیان آن گاهی که با لحن خلیل ملکی یا صدای جلال آل‌احمد خاطراتی از آن‌ها را مرور می‌کند البته جذاب‌تر از خواندن گفت‌و‌گوی ما با اوست. این حظی است که ما از گفت‌و‌گو با او بردیم و خوانندگان از آن محرومند.

زوایای ناگفته زندگی و خاطرات کاتوزیان آنقدر خواندنی هستند که بیارزد باری در گفت‌و‌گو با این آکادمیسین هفتاد ساله (متولد آبان ۱۳۲۱) چندان به سراغ نظریات مشهور و شناخته شده او در باب «استبداد ایرانی»، «کم آبی و پراکنده بودن جامعه ایران»، «چرخ استبداد- هرج و مرج- استبداد»، «جامعه کوتاه مدت» و «جامعه کلنگی» نرویم و بگذاریم تا برایمان از خلیلی ملکی، جلال آل‌احمد، علی شریعتی، حمید عنایت، تجربه کنفدراسیون و عضویت در جامعه سوسیالیست‌ها بگوید.

با مروری بر مقدمه ی مصاحبه کننده با آقای کاتوزیان خواننده در مقابل این پرسش می ماند که می باید روی سخنش با "شاعر و اهل ادب " باشد یا با "واضع"(؟) نظریه « کم آبی و پراکنده بودن جامعه ی ایران»، یا بالاًخره با پایه گذار فرضیه ی «چرخ استبداد ـ هرج و مرج ـ استبداد، در ایران» در مورد این کشور سه هزارساله. هریک از این ها مستلزم دانش و اهلیتی است، بویژه در برابر کسی که مرحوم خلیل ملکی را در همین مصاحبه "انتلکتوئل واقعی" ایران، می نامد، معرفی خود را به عنوان ادامه دهنده ی افکار و راه این دانای بی همتای ایران به خواننده القاء می کند، و سران جبهه ی ملی را بی پروا «نادان» می خواند، و حتی تا جایی می راند که درباره ی مصدق هم می گوید که :

« چنانكه بنده سي سال پيش در كتاب اقتصاد سياسي ايران و بيش از بيست سال پيش در كتاب مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران نشان دادم جنم و مهارت او در رهبري اقليت خيلي بيشتر از رياست دولت بود. *»

و از آنجا که هر اندازه گیری جنبه ی نسبی، دارد، اگرچه ایشان نگفته اند، اما ناچار و بطور حتم می دانسته اند که انجام این سنجش در مقایسه با کدام زمامدار دیگر ایرانی بوده است، چه اگر دانای دانایان، خلیل ملکی را، که هرگز امتحان زمامداری نداده است، حذف کنیم، می ماند امثال قوام و امینی و ساعد و سهیلی و ... و معلوم نیست مصدق با کدامیک مقایسه شده است؟! چه اگر سخن از مقایسه با زمامداران کشورهای دیگر در میان باشد، موضوع بی جاست زیرا هر زمامداری در زمینه (کونتکست) و چارچوب امکانات و متقضیات کشور خود او قابل سنجش است، وگرنه از باب مثال سنجش شخصی چون روزولت با نهرو معنایی نخواهد داشت!

حال بجاست بگوییم که ما از آنچه لنین"کبر کمونیستی" بلشویک ها نامیده خبر داشتیم. لنین همچون یک واعظ غیر متعظ پیروان خود را از "کبر کمونیستی" منع کرده بود؛ اما نمی دانستیم که از همنشینی با یک بلشویک سابق ایرانی و رویگردانده از استالینیسم( مرحوم ملکی) نیز "کبر کمونیستی" می تواند، مانند یک ویروسِ واگیردار، سالیان دراز پس از پشیمانی آن مرحوم، و زمانی دراز بدنبال درگذشت او، هنوز با شکل حادی ازعوارض آن در یکی از مریدانش ظاهر گردد.

قضیه زمانی نمکین تر می شود که دانشمند مورد بحث از فراز کرسی "استادی" خود با کوبیدن مُهر اعتقاد چند تن از فعالان و رهبران جبهه ملی اروپا به "مارکسیسم ـ لنینیسم"، و حتی " مائوئیسم"، بر پیشانی آنان، فتوای الحاد سیاسی آنان را صادرمی کند؛ و سپس، با ادعای بی اساس رسوخ نظیر همین"انحراف" در جنبش دانشجویی سال های شصت میلادی در چارچوب "کنفدراسیون" دانشجویان ایرانی، از آن برای رویگردانی خود از این جنبش توجیهی می تراشد.

در ضمن گفته باشیم که دست کم در کشور فرانسه عنوان مطلقِ "آکادمیسین" در درجه ی اول ویژه ی اعضاء "آکادمی فرانسه" است، و در درجات بعدی است که این عنوان با قید نام هرآکادمی خاص دیگری، چون آکادمی های علوم یا بعضی ازهنرها، برای اعضاء آنها، بکار می رود.اینجا موضوع بگونه ای عنوان شده که گویی در انگلستان هرکس مدتی کار دانشگاهی کرد "آکادمیسین" نیز خوانده می شود، و ناچار اعضاء خود آکادمی ها را عنوان دیگری است؛ باید گفت که این برخلاف اطلاعات مردمان "بیخبری" چون ماست.
گفت‌و‌گو با کاتوزیان در ‌‌نهایت به رفت و آمد فیزیکی [رفت و آمد "فیزیکی" هم از آن "مقولات" جدیدالخلقه و عجیب الخلقه ی این دور و زمانه است که هیچگاه زبان فارسی نظیر آن را به خود ندیده بوده است] و معنوی[ و متقابلأ، رفت و آمد "معنوی" هم، که تالی آن است، دست کمی از آن ندارد] او به ایران نیز کشید و خود، فصل مستقلی از این گفت‌و‌گو شد. او از تاثیرپذیری اصلاح‌طلبان ایرانی از نظریات جامعه‌شناسی و تاریخی‌اش می‌گوید و در ‌‌نهایت به داوری خود درباره کامیابی و ناکامی اصلاح طلبان ایرانی می‌پردازد.(تاًکید از ماست)

آرزو بر جوانان عیب نیست، و تَوَهُّم بر مُعمّران!

***

خانواده و تحصیلات اولیه

بسیاری از علاقه‌مندان به تاریخ در ایران با آثار مکتوب و نوشتاری شما آشنا هستند و کتاب‌های شما را خوانده‌اند، اما تاکنون شما کمتر درباره زندگی و کارنامه عملی خود سخن گفته‌اید. بنابراین بد نیست در این گفت‌وگو راهی را به سوی آشنایی بیشتر خوانندگان آثار شما با هما کاتوزیان بگشاییم. در ابتدا لطفا توضیح دهید که شما در چه خانواده‌ای به دنیا آمدید. از خانواده خود و تحصیلات اولیه‌تان برایمان بگویید.



« من در ۲۶ آبان سال ۱۳۲۱ (۱۷ نوامبر ۱۹۴۲)در تهران متولد شدم. پدرم وکیل دادگستری بود و مادرم زنی خانه‌دار. معمولا یک نیاپرستی در جامعه ایرانی وجود دارد که من علاقه‌ای به آن ندارم، بنابراین زیاد مایل نیستم درباره پدر و مادرم صحبت کنم. فقط تنها چیزی که می‌توانم اشاره کنم این است که من در خانواده‌ای بزرگ شدم که در آن یک خلوص و صداقتی وجود داشت.

من تا ۱۸ سالم نشد و از مدرسه البرز فارغ‌التحصیل نشدم یک دروغ از کسی نشنیدم. خانواده ما بسیار فرهنگ‌دوست بودند و خواهر‌ها و برادرهای من همه اهل درس و فرهنگ بودند و این تاثیر زیادی در اشتیاق من به سوی فرهنگ داشت.»

II

و تحصیل شما در مدرسه البرز هم به نظر می‌رسد تاثیر به‌سزایی در شخصیت آینده‌تان داشت. از تجربه مدرسه البرز بگویید.

« دبیرستان البرز محیطی بسیار استثنایی داشت. روابط اجتماعی و خلق‌وخویی که در دبیرستان البرز حاکم بود واقعا از [با] فضای بیرون دیوارهای مدرسه متفاوت بود. البته می‌دانید که جامعه ما کوتاه‌ مدت است [؟!] و این تعریف من به این معنی نیست که البرز همیشه‌‌‌ همان البرز باقی ماند[؟!]. این اواخر که به ایران آمده بودم به آنجا رفتم و به قول سعدی «سیب درختانش را دیدم چون بِه گردی نشسته». در عین حال من از هشت سالگی به این‌سو اشتیاق زیادی به تاریخ ایران و جهان و همچنین ادبیات فارسی و اروپایی داشتم. همچنین علاقه‌مند به مباحث سیاسی و اجتماعی بودم و این اشتیاق تا به امروز در من باقی مانده است. این اشتیاق فرا‌تر از درس و مدرسه در من وجود داشت.»

خلاصه اینکه من از همان بدوِ نوجوانی فردی بودم از هر جهت استثنائی و این "در ناصیه ام هویدا بود" !

III

البته ما در مدرسه نیز از امکان فعالیت‌های فرهنگی برخوردار بودیم. مثلا یک انجمن ادبی به نام انجمن فردوسی و سالنی به نام سالن جردن برای اجرای تئا‌تر داشتیم که حالا دیدم اسمش شده است سالن شهید رجایی. در آن سالن ما برنامه‌های شعر، داستان‌خوانی، مباحثه و نمایش ترتیب می‌دادیم. مدرسه البرز در آن زمان رشته ادبی نداشت و من چون هیچ علاقه‌ای به مهندس‌ شدن( تلقیمان در آن زمان از مهندسی کار راه و ساختمان بود) نداشتم، رشته طبیعی را انتخاب کردم. البته من به طبیعیات و مخصوصا علم پزشکی علاقه زیادی داشتم و برای همین پس از گرفتن دیپلم بلافاصله در کنکور شرکت کردم و برای تحصیل در رشته پزشکی به دانشگاه تهران رفتم.

مدرسه البرز و رشته پزشکی

IV


آیا تحصیل در مدرسه البرز آنقدر جذاب بود که شما به‌رغم علاقه به تاریخ و ادبیات در آنجا ماندید و در گرایش طبیعی ادامه تحصیل دادید؟

«سطح بالای فرهنگ در مدرسه البرز بسیار مهم بود و من دوست داشتم که در البرز بمانم. البته من در آن زمان به رشته پزشکی علاقه‌مند بودم. هنوز درست فکر نمی‌کردم. ۱۴ سالم بود که رشته طبیعی را انتخاب کردم و این انتخاب در یک مسیر عادی و غیر حساب‌ شده صورت گرفت. خیلی فکر نمی‌کردم. گمانم این بود که من مطالعه‌ام را در تاریخ و ادبیات در کنار پزشکی ادامه می‌دهم، اما وقتی به دانشکده پزشکی رفتم با واقعیت روبه‌رو شدم. دیدم که اگر بخواهم دنبال حرفه پزشکی بروم آن علایق تاریخی و ادبی در من حالت تفننی پیدا می‌کند. در حالی‌که به مرور آن علایق برایم مهم می‌شد. برای همین بعد از چند ماه تصمیم گرفتم که از دانشگاه خارج شوم و برای تحصیل علوم اجتماعی به انگلستان بروم.»

خانواده‌تان با این انتخاب مخالف نبودند؟

خانواده‌ام مخالف نبود و این نظر من را پذیرفت. از من هم برای تحصیل در انگلیس به لحاظ مالی پشتیبانی کردند. اما خارج از خانه دیوانه و مهجور اعلام شدم. آن زمان رشته پزشکی بسیار با پرستیژ بود و قبول شدن در آن بسیار سخت بود. یادم هست یکی از دوستان پشت‌ کنکوری من که چند سال بود در دانشگاه قبول نمی‌شد وقتی از تصمیم من مطلع شد، می‌گفت من حاضرم فلان‌ قدر پول بدهم که جای شما باشم. من خطر کردم اما خوشبختانه برای ادامه تحصیل در رشته مطلوبم موفق شدم.»

تا اینجا دیدیم که همه ی محیط های زندگی و آموزش "استاد" محترم نیز دارای سطحی استثنائی بوده است!


V

آشنایی با خلیل ملکی

قبل از اینکه به زندگی شما در خارج از کشور برسیم می‌خواهیم درباره فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی شما در ‌‌‌همان جوانی در ایران بیشتر بپرسیم. از آغاز فعالیت‌های سیاسیتان بگویید. شما با خلیل ملکی در ارتباط بوده‌اید و گویا برای اولین‌بار در سال ۱۳۳۹ یا ۱۳۴۰ به منزل او زنگ زده بودید تا درباره محل برگزاری یک برنامه از او بپرسید و از همانجا با او ارتباط برقرار کردید. اگر ممکن است شرح مختصری درباره آغاز ارتباطتان با خلیل ملکی و تمایلتان به نیروی سوم یا همان جامعه سوسیالیست‌ها بدهید.

« من وقتی دیپلم‌ام را در سال ۱۳۳۹ گرفتم در تابستان‌‌‌ همان سال مجلس نوزدهم به پایان رسید و مساله انتخابات مجلس مطرح بود. کندی، رئیس‌جمهور آمریکا شده بود و به کشورهایی همچون ایران به دلیل فقدان آزادی و فساد اقتصادی خیلی انتقاد داشت. ریاست‌جمهوری کندی باعث شد که شاه تکانی به خودش بدهد و بگوید که انتخابات آزاد برگزار[کذا؛ برگذار] می‌شود. بنابراین فشارهای سیاسی و مطبوعاتی کمی کاهش پیدا کرد و بنابراین یک عده از همکاران دکتر مصدق در نهضت ملی مثل اللهیار صالح، کریم سنجابی، غلامحسین صدیقی، کاظم حسیبی و باقر کاظمی دور هم جمع شدند و جبهه ملی دوم را تشکیل دادند. تظاهرات و فعالیت‌هایی را هم شروع کردند و رفت‌وآمدهایی به خانه این افراد به جریان افتاد. من هم که علاقه‌مند بودم و آشنایی‌هایی با این افراد داشتم ـ مثلا پدرم با اللهیار صالح دوست بود ـ شروع کردم به رفتن به خانه این افراد. مثلا جمعه‌ها به خانه دکتر سنجابی، آقای صالح و صدیقی می‌رفتم. خوب یادم هست که صدیقی را به لحاظ علمی بسیار می‌پسندیدم و تنها بچه کم‌ سن‌ و سال بودم که در یک جمع شش، هفت نفره در خانه صدیقی می‌نشستم و شنونده بحث‌های سیاسی و فلسفی در آن خانه بودم. جالب است که چند ماه بعد که بوی کباب انتخابات آمد در حیاط خانه صدیقی جای سوزن انداختن هم نبود.»

اگر برخی از خوانندگان به یاد بعضی از سخنان فرد خودستای دیگری به نام کورش زعیم بیافتند جای تعجب نخواهد بود. او هم در مصاحبه هایش گفته است که در دوران دبستان روزنامه ی دیواری را اختراع کرده است(!) و بسیاری از این خودستایی های کودکانه و مضحک دیگر.
شما در ۲۶ مرداد ۱۳۳۹ که جوانان جبهه ملی یک میتینگ سیاسی بعد از سال‌ها به صورت علنی در جلالیه تهران برگزار کردند، آیا حضور داشتید؟

« بله، من آن میتینگ را به یاد دارم. خیلی پرشور و حرارت بود، اما به گمانم بیشتر از ۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر در آن شرکت نداشتند. آقای عباس شیبانی هم سخنران اصلی بودند. یادم هست نام مصدق که برده می‌شد جمعیت به شور و هیجان می‌افتاد. بعد از هفت سال که کسی جرأت نمی‌کرد اسم مصدق را بیاورد حالا اسم مصدق در یک برنامه علنی برده می‌شد و این تازگی داشت.»

مصدق و رابطه با جبهه ملی

به هنگام کودتای ۲۸ مرداد که سن‌وسالی نداشتید و خاطره‌ای احتمالا از مصدق ندارید.

« نه، اینطور نیست. در خانواده ما خیلی فضای سیاسی غالب بود و در سال ۳۲ شاید ۱۰ [ده] روزنامه و نشریه در خانه ما آورده می‌شد و پدرم هم با این افراد ملی در ارتباط و دوستی بود و پسرعموی مادرم هم رئیس دیوان عالی کشور بود[!]. من به خوبی روز ۲۸ مرداد را به یاد دارم. اما بگذریم و به سوال قبلیتان برگردم. من در سال ۱۳۳۹ سیاسی نشدم بلکه قبل از آن هم از ۹ تا ۱۰ سالگی سیاسی بودم. اولین شعری که در ۹ سالگی به گمانم سرودم مضمونش چنین بود:

«جان و سر و تن چه بود/ تا که هست مصدق و حسیبی و شایگان.»[!!!]

البته به عنوان "اولین شعر"، آن هم از "شاعری" نُه ساله، نمی توان سراینده ی آن را سرزنش کرد !
از قریحه ی اعجاب انگیز طفل نه ساله گذشته، او بعدآ در سن عقل پی می برد که ممدوحان آن "شعر" خیره کننده، و دیگر رهبران جبهه ملی، مشتی «نادان» بوده اند؛ زهی افسوس از چنان شعر شیوایی که در ستایش از افرادی چنان «نادان» سروده شده بود!

پس در ۱۸ سالگی به لحاظ سیاسی بیشتر تمایل به نیروهای جبهه ملی داشتید؟

«بله، من از زمانی که یادم می‌آید طرفدار دموکراسی پارلمانی بودم و با هر نیرویی که نماد دیکتاتوری بود مخالف بودم. در آن زمان دو نیرو چنین گرایشی داشتند. یکی دیکتاتوری حاکمیت و شاه بود و دیگری دیکتاتوری حزب توده. البته با وابستگی حزب توده به شوروی هم ضدیت داشتم اما این مساله بعدی من بود نه دغدغه اولیه‌ام.»(تاًکید ازماست)

ظاهرأ حزب توده هم، صرف نظر از اینکه حزبی بوده دارای سلسله مراتب غیردموکراتیک و شبه نظامیِ همه ی احزاب توتالیتر، یک حکومت "دیکتاتوری" هم در ایران داشته و ما از آن بی اطلاع بوده ایم!

VI

مثلا شما در آن زمان کسی مانند قوام‌السلطنه را از نمادهای دیکتاتوری می‌دانستید؟

« نه، قوام‌السلطنه مستقل بود و هنگام بحث اصلاح قانون اساسی و تشکیل مجلس موسسان در سال ۱۳۲۷ قوام‌السلطنه برای معالجه به فرانسه رفته بود و نقشی در دادن اختیارات به شاه نداشت. کاره‌ای نبود. اما نامه محکمی خطاب به شاه نوشت و گفت که در این مملکت آن همه خون ریخته شد برای مشروطیت و این اقدام خلاف مشروطه است. شاه هم خیلی عصبانی شد. قوام‌السلطنه به خاطر نقش‌اش در ماجرای آذربایجان لقب حضرت اشرف گرفته بود، اما وقتی این نامه را نوشت شاه دستور داد به ابراهیم حکیمی، وزیر دربار که پاسخ این نامه را بدهد و بگوید که این فضولی به شما نیامده و آن لقب را از شما پس گرفتیم. قوام به این هم جواب داد و گفت که آقای حکیم‌الملک آدم با شخصیت و با ادبی است و من باور نمی‌کنم که این حرف‌ها حرف‌های او باشد. بگذریم. قوام در ۳۰ تیر در موقعیتی قرار گرفت که بدنام شد، اما او آدم شاه نبود همانطور که امینی هم آدم شاه نبود. شاه همانقدر که از مصدق بدش می‌آمد از امینی و قوام‌السلطنه هم بدش می‌آمد.»(تاًکید از من است)



پس به نظر استاد محترم استقلال یک سیاست گر از شاه(مثلأ مانند وثوق الدوله، برادر قوام)، برای استقلال او معیاری است کافی؛ و وابستگی های دیگر، مثلأ وابستگی به قدرت های خارجی منافی با استقلال مرد سیاسی نیست. و در این قضیه ی بزرگ تاریخی نخست وزیری قوام و حوادث پایان تیرماه 1331، که قوام خود از مدتها پیش، حتی با توسل به جلب پشتیبانی سفرای انگلستان و آمریکا، برای جانشینی مصدق در تلاش بود، نه به این دلیل «بدنام» شد که از پشت به دولت ملی خنجر می زد، بلکه سبب این امر فقط یک "بد بیاری" بود!

VII

پس به این ترتیب شما هیچ‌وقت تحت تاثیر چپگرایی حزب توده نبودید؟

« نه‌ تنها تحت تاثیر نبودم بلکه به‌ شدت مخالف توده‌ای‌ها بودم. با تمام قوا حزب توده را می‌کوبیدم. در تمام مقالات و کتاب‌هایم. چون آنها مبلغ یک ایدئولوژی توتالیتر و مارکسیست ـ لنینیست و حکومت صریحا دیکتاتوری بودند و علاوه بر آن مبلغ قدرت شوروی و عامل آن کشور بودند[؛] البته از روی عشق و ایمان. آنها عاشق شوروی بودند و حاضر بودند که کل مملکت را به خاطر شوروی بفروشند.»


شما هیچ شخصیتی در حزب توده را متفاوت نمی‌دانستید [کذا] و آیا همه همین خط را داشتند؟ از کیانوری تا کشاورز؟

« کشاورز که جدا شد از حزب. ملکی و یارانش هم که انشعاب کردند. پس از آن حزب توده [چنان] یکدست و توتالیتر شد که عضو خودش حسام لنکرانی را هم می‌کشت. کیانوری و کامبخش دربست در خدمت شوروی بودند.»

آیا این دو مورد اخیر هم نشانه ی «عشق و ایمان» بود؟! یا نتیجه ی سرسپردگی این دو وچند تن دیگر مانند آنان (مثلأ رضا روستا) به شوروی؟
ضمنأ برای دقت در اظهار نظر تاریخی باید دو امر مهم تذکار داده شود
1 ـ حسام لنکرانی سالها پیش از جدایی دکتر فریدون کشاورز کشته شده بود، و قتل او نمی توانست با حادثه ای که بعد ها رخ داده هیچ ارتباطی داشته باشد. مگر اینکه ارتباط زمانی میان علت و معلول (تقدم و تاًخر) وارونه ی ارتباطی باشد که تا کنون همه تصور می کرده اند !
حزب توده برای کسب خصلت توتالیتر نیازی به انشعاب ملکی و یارانش و سپس جدایی دکتر کشاورز نداشت. این حزب که خود مصاحبه شونده، در سطور بالا تر از «دیکتاتوری» آن سخن گفته بود، از ابتدای تاًسیس دارای خصلت توتالیترِ همه ی احزاب استالینیستی بوده است؛ و حتی توتالیتر" به توان دو": یک بار به علت تبعیت از یک قدرت توتالیتر خارجی، و بار دوم به دلیل همان ساخت شبه نظامی سلسله مراتب داخلی آن!

VIII

برگردیم به آشنایی و آغاز رابطه‌تان با خلیل ملکی.

« به دانشگاه که رفتم هنوز تظاهرات ۱۶ آذر ۱۳۳۹ رخ نداده بود و بعد از آن بود که سکوت دانشگاه شکست. من اما در ‌‌‌همان زمان هم دنبال پیدا کردن محملی برای حضور سیاسی خود بودم. کسی که من از همان ۱۰ سالگی خیلی برایش ارزش قائل بودم خلیل ملکی بود و حزب نیروی سوم.»
یعنی : خلیل ملکی همان و نیروی سوم همان؟ بیچاره آن حزب، اگر واقعأ چنین بوده است.
البته این مربوط به همان سن آغاز شاعری است !

« روزنامه نیروی سوم را می‌گرفتم و می‌خواندم. یک روز اعلام شد که در منزل مرحوم لباسچی در ناحیه بازار جلسه انتخاباتی است. بازرگان و نیروهای جبهه ملی این جلسه را ترتیب داده بودند. ما هم شنیدیم که چنین جلسه‌ای هست اما نمی‌دانستیم کجاست. به دوستم گفتم که برویم و از خلیل ملکی بپرسیم جلسه کجا برگزار می‌شود. یادم می‌آید که از توی کتابچه شماره‌های تلفن گشتیم و براساس نام خلیل ملکی با شماره‌ای که در آن کتاب آمده بود، تماس گرفتیم. خلیل ملکی تلفن را جواب داد و من برای اولین‌بار با او صحبت کردم و تازه فهمیدم که او ترک است و لهجه ترکی دارد. کسی تلفن را برداشت و با لهجه ترکی گفت بفرمایید. گفتم می‌خواهم با آقای خلیل ملکی صحبت کنم. او هم با‌‌‌ همان لهجه‌اش گفت بفرمایید خودم هستم. گفتم آقای ملکی من نامم کاتوزیان است و دانشجو هستم، شنیده‌ام که امشب ملیون جلسه‌ای دارند و می‌خواهم بدانم جلسه کجا برگزار می‌شود. او هم احتیاط کرد چون احتمال می‌داد من ساواکی باشم. گفت که من زیاد اطلاع ندارم ولی یکی از آقایان آمده بود اینجا و چنین آدرسی را نوشته. آدرس خانه لباسچی را داد و ما هم به آن آدرس رفتیم. این اولین گفت‌وگوی من با ملکی بود. دوستی داشتم به نام انور غفوری که در نوجوانی در حزب نیروی سوم فعال بود اما در آن زمان فعالیت نمی‌کرد. هفته بعد از آن ماجرا به او گفتم که تو خلیل ملکی را می‌‌شناسی و آیا می‌شود ما را پیش او ببری؟ او هم قبول کرد و ما به خانه ملکی رفتیم. خیلی جالب بود. هم آن زمان و هم در جلسات بعدی»

VIII

« من خیلی تحت تاثیر ملکی قرار گرفتم. بسیار مودب، متین و دقیق در صحبت بود. گنده‌های جبهه ملی[!!!] هم با او قابل قیاس نبودند. یک انتلکتوئل واقعی بود.»


پیداست که تشخیص یک "انتلکتوئل واقعی"، از مشتی "گنده های نادان" جبهه ی ملی، برای یک نوجوان دوازده ـ سیزده ساله هم کاملأ میسراست، خاصه اگر آثار نبوغ هم در خود او آشکار شده باشد.

« نه اهل تبلیغات بود و نه اهل شوخی کردن و حرف بی‌پایه زدن. او منشور جامعه سوسیالیست‌ها و سازمان جوانان را به من داد و گفت که چنبه‌شهارشب‌ها[نامفهوم؛ کذا فی الاصل؛ چهارشنبه ها؟] هم جلسه بحث و انتقاد در همین اتاق در خانه من برگزار می‌شود و شما هم می‌توانید بیایید. اینگونه بود که من با ملکی آشنا شدم و در مدت کوتاهی به او نزدیک شدم. ... همچنین اینها مجله «علم و زندگی» را در می‌آوردند [کذا] که بسیار مجله‌ای خوب و خواندنی بود[کذا! که مجله ای بسیار خوب و خواندنی بود]... ابتدا اسمش «نبرد و زندگی» بود[گویا "نبردِ زندگی"!] که به خاطر فشار سازمان امنیت نامش را به "علم و زندگی" تغییر دادند.»

معلوم نیست چرا مرحوم ملکی می بایست "اهل شوخی کردن" باشد؟؛ و یا نباشد؛ البته و به ناچار، باز هم در قیاس با رهبران جبهه ی ملی که گویا وقت خود را به شوخی و مزاح می گذارنده اند! مگر اینکه تصور کنیم این حالت "جدی" ملکی، بازتابی بوده باشد از بعضی روحیات خشک لنین( مانند این که دردوران مهاجرت ـ در ایتالیا؟ـ ، شبی نزد ماکسیم گورگی هنگامی که یکی از شاهکارهای بتهوون ـ سونات آپاسیوناتا ـ را گوش می کردند به میزبان حساس و خوش ذوق گفته بود "من از این سرگرمی ها پرهیز می کنم چه شیندن چنین آثاری طبع آدمی را ناچار چندان رقیق می کند که به نوازش سگی که در آن نزدیکی باشد تمایل پیدا می کند غافل از اینکه همان سگ می تواند درجای خود دست نوازش کننده را بگزد"ـ نقل به مضمون) که مدل و الگوی دیگر رهبران احزاب "برادر" قرار می گرفت، و احتمالأ آقای کاتوزیان نظیر آن را در ملکی مشاهده کرده، و درآن عالم جوانی سخت تحت تاًثیر آن حالت جدی قرار گرفته باشد، و آن را با این کلمات که "او اهل شوخی نبود" بیان داشته باشد.
بدیهی است که تالی جمله ی « او یک انتلکتوئل واقعی بود...» درباره ی مرحوم ملکی درست همین است که البته « "گنده های جبهه ملی" (!) هم با او قابل قیاس نبودند»، و" جدی هم نبودند" و اشخاص قابل قیاس با او جز از میان کسانی که به فیض همنشینی او رسیده بودند نمی توانستند بیرون آیند:

«...مثلا جمعه‌ها به خانه دکتر سنجابی، آقای صالح و صدیقی می‌رفتم. خوب یادم هست که صدیقی را به لحاظ علمی بسیار می‌پسندیدم و تنها بچه کم‌ سن‌ و سال بودم که در یک جمع شش، هفت نفره در خانه صدیقی می‌نشستم و شنونده بحث‌های سیاسی و فلسفی در آن خانه بودم»

باری؛ دیگر حتی آن دکتر صدیقی هم با این مراد جدید " قابل قیاس نبوده است" تا چه رسد به ... غلامحسین زیرک زاده( مترجم آثار ژان ژاک روسو چون " قرارداد اجتماعی" و "امیل"، و تاریخ رم اثر ژول ایزاک، و آثار متعددی ازادبیات فرانسه(نک. مهندس احمد زیرک زاده، پرسش هایی بی پاسخ در سال هایی استثنائی)، شاپور بختیار دارنده ی دو دکترا از سوربون، یکی در علوم سیاسی(با پایان نامه ی دکترا درباره ی رابطه ی دولت و دین در تمدن های باستانی) و دیگری در فلسفه، یا احمد زیرک زاده از صاحبنظران سوسیال دموکراسی چپ و...(البته، دکترمحمد علی خنجی که جای خود دارد و مستحق هر ناسزایی هم هست! درباره ی برخی از آثار این متفکر اجتماعی و سیاسی نهضت ملی نگاه کنید به یادداشت شماره ی 4 این متن)
خوب، ایشان هنوز خیلی جوان بوده اند؛ و اینکه در آن زمان خلیل ملکی که به تازگی از استالین و شوروی زده شده و از آنها بریده بود، برای "نیروی سوم در سطح جهان" مارِشال" تیتو" را مدل قرار داده بود برای ایشان امری فرعی بوده است ! همان مارشال تیتو که همچنان مارکسیست ـ لنینیست بود و، علی رغم اعلام استقلال نسبت به بلوک استالینی شرق، یوگوسلاوی را با یک سیستم تک حزبی، زیر نظر یک حزب کمونیستِ ساخته شده بر اساس الگوی لنینی مبتنی بر بیست و یک شرط انترناسیونال سوم اداره می کرد، و مخالفان و یاران گذشته ی خود(مانند میلووان جیلاس که از بزرگترین رهبران حزب و نهضت مقاومت در برابر نازیسم بود) را محاکمه کرده، روانه ی زندان می ساخت.

IX

« مانند این جلسات بحث و انتقاد به هیچ‌وجه در جبهه ملی برگزار [کذا؛ برگذار] نمی‌شد.»

این هم لابد طبیعی بوده است! وقتی در میان گردانندگان جبهه ملی حتی یک "انتلکتوئل واقعی" مانند خلیل ملکی وجود نداشته چطور می توانستیم انتظار داشته باشیم که آنها هم برای جوانان خود جلسات بحث و انتقاد برقرار کنند. حوزه هایی هم که در ایران، تحت نظارت دکتر محمد علی خنجی، به عنوان مسئول کل تعلیمات جبهه ملی، تشکیل می شد، البته "به همان دلیل مذکور در بالا"، در حدی نبوده که به لعنت خدا بیارزد!

در خارج از کشور هم که، به طریق اولی، جوانان جبهه ملی چون، به استثنای دو سه تن از آنان، از کلاس های بحث و انتقاد نیروی سوم بهره ای نبرده بودند، و راه کتابخانه ها و کتابفروشی ها را هم نمی شناختند، طبیعتأ همه بی سواد و "هوراکش" بوده اند!
 X

«همان زمان یک هفته‌نامه علم و زندگی هم شروع به انتشار کرد که من هم در آنجا و هم در مجله علم و زندگی قلم می‌زدم. همچنین در جمع کردن مطالب هم کمک می‌کردم. اما بیش از من داریوش آشوری و منوچهر صفا در آنجا وقت می‌گذاشتند و کار می‌کردند. یادم هست که ۲۶ اردیبهشت ۱۳۴۰جلسه‌ای به مناسبت دهمین سالگرد تشکیل حزب زحمتکشان در دفتر علم و زندگی برقرار شد که بزرگ‌ترین گردهمایی ما تا آن زمان بود. اما بعد از آن جلسات حزب گسترده‌تر شد که دیگر من حضور نداشتم و برای تحصیل عازم انگلیس [منظورانگلستان، یا کشور انگلستان است؛ خوب، استاد خودمانی سخن می گویند!] شده بودم.»

XI

شما پس از تشکیل دولت امینی و هنگام برگزاری آن نشستِ [کذا] بزرگ جلالیه [(!!) گویا منظور از "نشست" جلالیه، "تجمع" یا "گردهمآیی" بزرگ میدان جلالیه است!] هم همچنان در ایران بودید. در آن میتینگ شرکت داشتید؟

« بله، امینی اوایل فروردین بود که نخست‌وزیر شد و این میتینگ بزرگ برگزار[کذا] شد. به گمان ما ۱۰۰ هزارنفر [صدهزار نفر؛ یا، 100.000 نفر] در آن میتینگ حضور داشتند اما نشریه تایم شرکت‌کنندگان را ۸۰ هزار[ایضأ] نفر تخمین زد. به هرحال جمعیت خیلی عظیم بود. مردم شعار یا مرگ یا مصدق می‌دادند و شور و هیجان عجیبی در جمعیت حاکم بود. یادم هست دکتر صدیقی، سنجابی، بختیار و فروهر سخنرانی کردند. نام مصدق را که هر کدام می‌بردند انگار تابویی می‌شکست و جمعیت به وجد می‌آمد.»

[رسم الخط فارسی در مورد ارقام چنین است: 1000000 نفر؛ یا صد هزار نفر؛ آیا می شود بخشی از یک رقم را با اعداد و بخش دیگر آن را با حروف الفباء نوشت؟ نوشتن "100 هزار" نفر همانقدر غلط است که بنویسیم "صد 1000" نفر.!]

مواضع خلیل ملکی و جامعه سوسیالیست‌ها نسبت به این میتینگ چگونه بود؟ حضور داشتند؟

«ما فردای آن روز یک شماره فوق‌العاده علم و زندگی را درآوردیم [کذا] که در آن عکس و گزارش این مراسم را آورده بودیم. مردم هم چه‌جور می‌خریدند در بازار. یادم هست در یکی از دالان‌های بازار یک پاسبان آمد و جلوی من را گرفت که من گفتم این نشریه قانونی است و مردم هم حمایت کردند از من.»

درباره ی این موضوع ما خوانندگان را به مقالات آقای دکتر منصور بیات زاده که زحمت پاسخگویی مستند و مشبع به آن را کشیده اند ارجاع می دهیم3.

ایده شما اسقاط نظام بود؟

XII

«نه، اما دلبسته نظام هم نبودیم.»

مگراصلِ نظام مشروطه نبود، که فقط قانون اساسی آن به طرز رسوا و ویرانگری نقض می شد؟ چگونه "استاد" روش دیکتاتوری شاه را با ماهیت اصلی نظام خلط می کند؟

« ملکی می‌گفت انقلاب واقعی در رخ دادن یک اقدام قهرآمیز نیست. انقلاب واقعی یک تحول در سیستم اقتصادی و اجتماعی است.»

پس می بینیم که مارکسیست ـ لنینیست مرحوم ملکی بوده است، نه کسانی که آقای "استاد" مُهرِ آن را بر پیشانی آنان زده اند!

«برخی ملی‌ها ملکی را می‌کوبیدند چون او طرفدار دیالوگ و گفت‌وگو بود نه برخورد قهرآمیز. البته دید ما همچون ملکی فوق‌العاده انتقادی بود.»

اولأ مگر رهبران ملی هوادار مبارزه ی قهرآمیز بودند، که ملکی مانند یک استثنا معرفی می شود؟ اما درباره ی دیالوگ! منظور دیالوگ با که... بوده است؟ با سرنیزه و ساواک؟ یا مثلأ با اسدالله عَلَم؟ البته این را می دانیم که ملکی و هواداران نیروی سوم از ضرورت« دیالوگ با جناح سالم رژیم" سخن می گفتند، اما چون تمام قدرت در دست شاه متمرکز بود، شاید منظور از جناح "ناسالم" اشرف پهلوی بوده و از "جناح سالم" شخص شاه! 1

XII
آشنایی با جلال آل‌احمد

آیا تا این زمان با جلال آل‌احمد هم آشنایی داشتید؟

« بله، من اولین‌بار آل‌احمد را در خانه ملکی دیدم. ... مرحوم رضا ملکی برادر کوچک خلیل ملکی یک خانه‌ای در ولنجک ساخته بود و یک ولیمه داد. یادم هست که ملکی و همسرش و پسرش پیروز به همراه من به خانه رضا ملکی رفتیم ...آنجا آل‌احمد هم بود و بحثی میان او و ملکی درباره درخشش که می‌خواست وزیر فرهنگ در دولت امینی شود درگرفت که شاهدش بودم. تازه امینی، نخست‌وزیر شده بود و درخشش، رئیس اعتصاب [!!] معلمین بود و امینی می‌خواست او را وزیر فرهنگ کند. من که به خانه ملکی رفتم تا همراه او به خانه برادرش برویم دیدم که درخشش هم آنجاست با لباس مشکی ملیله‌دوزی شده وزارت بر تن. آمده بود تا با ملکی مشورت کند. ملکی هم سریعا مرا معرفی کرد و با‌‌‌ همان لهجه ترکی‌اش گفت: آقای کاتوزیان از جوانان مبارز دانشگاه. دیدم که درخشش صورتش را پایین انداخت. تصور کنید مواجه شدن یک وزیر و یک چریک را. من فوری گفتم که ببخشید مزاحم شدم و از اتاق بیرون می‌روم. این را هم باید بگویم که سه سالی بود که درخشش با ملکی قهر بود و حالا ناگهان او به دیدن ملکی آمده بود. وقتی به خانه رضا ملکی رفتیم آل‌احمد از ملکی پرسید که به نظر شما پست خالی وزارت فرهنگ را به چه کسی می‌دهند؟ ملکی هم گفت: تمام شد. آل‌احمد گفت یعنی چی؟ دارید خبر می‌دهید؟ ملکی هم گفت که بله، درخشش وزیر فرهنگ شد. آل‌احمد گفت که شما از کجا می‌دانید؟ ملکی هم گفت چون همین امشب با لباس وزارت به خانه ما آمد و معلوم بود از دربار می‌آید و می‌گفت که دستم به دامنت من شده‌ام وزیر فرهنگ، به من بگویید چه کار کنم؟ آل‌احمد گفت شما چه جوابی به او دادید؟ ملکی هم گفت که من به او گفتم چند کار مشکل را که شاه با آن مخالف است از شما می‌خواهیم انجام دهید و اگر انجام دادید حسن‌ نیتتان بر ما اثبات می‌شود. آل‌احمد هم گفت که آقای ملکی این درخشش سه بار به شما از پشت خنجر زده است و شما باز به او روی خوش نشان می‌دهید. ملکی هم جواب داد که: جلال این مسائل برای من اجتماعی است نه شخصی و خصوصی. اختلاف شخصی من با درخشش به جای خود است اما او اکنون وزیر است نه درخشش و از من می‌پرسد که شما که دنبال اصلاحات هستید به من بگویید چه کنم و من هم مطمئنا اگر پیشنهادی داشته باشم باید به او بگویم.»

البته ما هم زنده ماندیم و آن اصلاحات را دیدیم؛ خاصه "اصلاحات" ویرانگر ارضی را که در بخش های پایانی این نوشته بدان هم خواهیم رسید.
XIII

شخصیت ملکی محکمتر و غالب‌تر بود یا شخصیت آل‌احمد؟

«آل‌احمد سخت تحت تاثیر ملکی بود و پیش ملکی مثل یک دانش‌آموز می‌نشست. حتی بیشتر از ما تحت تاثیر ملکی بود و تقریبا در مقابل ملکی مثل یک دانش‌آموز دست‌هایش را روی پایش می‌گذاشت و مرتب می‌نشست. واقعا اینطور بود.»(تًاًکید از ماست)

ابدأ نیازی به تفسیر نیست !

XIV

جذابیت ملکی برای شما جوانان دانشجو هم بیشتر از جذابیت آل‌احمد بود؟

«البته. ملکی سرش به تنش می‌ارزید. فکرش را می‌گفت و هراسی از محبوب نبودن نداشت. توده‌ها به نشست‌های جبهه ملی می‌رفتند و هورا می‌کشیدند چون آن جمع، جمع بزرگی بود. اما اطرافیان و دوستان ملکی عموما نخبه بودند. او دنبال عده و عُده نبود.» (تاًکید ها از ماست)

تبارک الله احسن الخالقین، از این کِبرِ کمونیستیِ(می بینیم که کیش شخصیت به استالین محدود نبوده است. بدون پرستش استالین هم ابتلاء به کِبر کمونیستی ممکن بوده و هست)، کِبری که گفتیم لنین بسان یک واعظ غیر متعظ پیروانش را از آن منع کرده بود. این چگونه جامعه ای بوده که همه ی نخبگان آن تنها گرد یک تن، خلیل ملکی، جمع بودند، و همکاران نزدیک مصدق جزو نخبگان آن محسوب نمی شدند. نسل جوان هوادار گروه اخیر هم «مشتی هوراکش» بودند و بی خبر از کتاب و به اصطلاحِ مردم ما همگی"لاکتاب" !

«به هرحال در آن زمان جلال به واسطه طرح بحث غربزدگی و مانند آن محبوبیت خاصی در میان جوانان پیدا کرده بود و به نوعی کاریزما شده بود[کذا فی الاصل]
اگر ما بیسوادان هوراکشِ آن زمان درست فهمیده باشیم، "جلال..." دارای کاریزما" شده بود، یا " کاریزماتیک"؛ اما خودش که نمی توانست تبدیل به "کاریزما" شده باشد!


از اینجا به بعد که گفتگویی طولانی و بامزه درباره ی آل احمد و روابط او با خلیل ملکی و دوستانش صورت گرفته، هرچند خالی از حکمت هایی نیست، آن را رها می کنیم و به گفته هایی حساس تر می پردازیم.

دنباله دارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*مصدق سياستمدار درستكار و شرافتمندي بود كه يك عمر خواهان استقلال و دموكراسي بود و در تمام عمر نيز بهاي سنگين آن را پرداخت. اما البته از زمره اولياء وانبيا و امام زادگان نبود. و از جمله اينكه - چنانكه بنده سي سال پيش در كتاب اقتصاد سياسي ايران و بيش از بيست سال پيش در كتاب مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران نشان دادم جنم و مهارت او در رهبري اقليت خيلي بيشتر از رياست دولت بود.

همایون کاتوزیان، مصاحبه با شرق

1 تاره این پرسش، بدون توجه به موضوع کمک مالی دستگا ه به نیروی سوم یا شخص خلیل ملکی است که یکی از منابع کتبی آن هم شهادت دکتر مجتهدی استاد دانشکده ی فنی و مدیر همان دبیرستان البرز است که در خاطرات خود(مجموعه ی تاریخ شفاهی ایران، متن کامل خاطرات محمد مجتهدی مدیردبیرستان البرز و مؤسس دانشگاه صنعتی آریا مهر، ویراستار حبیب لاجوردی، چاپ دوم، 1387) در این باره گواهی داده، و دست کم از گوشه ای از این راز پرده برگرفته است.

دکتر محمد مجتهدی در بخشی از این خاطرات شرحی از یکی از روزهایی که نزد شاه بوده می دهد. بدین ترتیب که به شاه می گوید«من میل ندارم رئیس دانشگاه ملی باشم» و شاه با گفتن اینکه « من شما را به آنجا فرستادم تا آنجا را طوری درست کنید تا با دانشگاه تهران رقابت کند... مشکلات آنجا را هم به وسیله ی دفتر مخصوص برای من بفرستید تا دستورات لازم را بدهم» در راضی کردن او می کوشد.

سپس اضافه می کند که«حال یک چیزی یادم آمد[ که ] ضمنأ معترضه بگویم. و آن این است که همان ماه اولی که دردانشگاه ملی بودم رئیس حسابداری آمد یک لیستی آورد. گفت "آقا این لیست را دستور پرداخت بدهید." گفتم اینها چه کسانی هستند؟ گفت " اینها هرکدامشان پنج هزار تومان پول می گیرند." گفتم" خوب، اینها [در] هر دانشکده ای که درس می دهند رئیس همان دانشکده [مکث].»
حبیب لاجوردی «دستورش را بدهد؟»
م. م. « بنویسید که این [شخص] کار انجام داده، پول بگیرد. گفت " نه. اینها درهیچکدام از دانشکده ها درس نمی دهند. اینها جزو کادر دبیرخانه هستند." گفتم " بابت چه؟ از محصلی که می آید اینجا اسم می نویسد، پدرش زیلوی خانه اش را می فروشد...صنار سه شاهی جمع می کند می آورد 4500 تومان به دانشگاه می دهد برای اینکه از این پول به استادان پسرش پرداخت شود که به او درس می دهند، نه به کسانی که اصلأ برای پسرش کار نمی کنند. اینها هرکدام ماهی پنج هزار تومان می گیرند...گفتم من این یک ماه که رنگ آنها را ندیده ام ولی چون خبر ندارند این یک ماه را بپردازید؛ تا ماه دیگر هم تصمیم می گیریم.»

سپس مجتهدی ماه دیگر لیست را می برد پیش شاه و شرح می دهد که چگونه نام دو نفر اول را، که نخستین آنها سناتور(سرتیپ) اسفندیاری است، و دیگری شغل مهمی دارد، ذکر می کند. و پس از نام آن دو، اضافه می کند« آن یکی خلیل ملکی است. ماهی پنج هزار تومان می گیرد، آن نمی دانم فلان؛ این ده نفر اسامی را نشان دادم به شاه و گفتم " من مخالف دادن پول به اینها نیستم ولی مخالف این هستم که من از بچه های مردم، دانشجویان[با شرح وضع بد مالی آنان] پول بگیرم و به اینها بدهم " ...»

پس از شرح کوتاهی از ادامه ی مذاکره با شاه که به گفته ی او از این شرح سرخ می شود، می گوید که او گفت «این پول ها برای چیه، اینها که کاری انجام نمی دهند. قطع کنید؛ آقا قطع کنید. همین جوری قطع کنید.» دکتر مجتهدی اضافه می کند که گفتم« این خلیل ملکی را این جور که رئیس حسابداری می گفت دربار دستور داده که به او پول بدهند.» و می افزاید: [شاه] گفت «او را دستور می دهم از جای دیگر بدهند.»، بعد گفت « شما را آنجا گذاشتیم تا آنجا را منظم کنید و هر کاری هم دارید به من بگویید.» ( همان، صص. 151ـ 154)

مجتهدی سپس شرح می دهد که چگونه بلافاصله پس از بازگشت به دفترش اسدالله عَلَم در یک مکالمه ی تلفنی با او خشم خود را از قطع پول « آنهایی که از آنجا کمک می گیرند» نشان داده و، در واکنش به این پاسخ او که این کار« با موافقت اعلیحضرت» انجام گرفته، تلفن را با عصبانیت قطع کرده است.

پس از این ماجرا شرح می دهد که چگونه، در پی جلسه ای [از هیئت امناء] که طی آن پس از بازخواست اسدالله علم درباره ی استادانی که رئیس می خواسته تغییرشان دهد، و پرسش از علت آن و جواب مجتهدی، و حملاتی که از طرف شریف امامی نسبت به او و« اهانتش نسبت به استادان» صورت می گیرد، رئیس دانشگاه ملی استعفانامه ی خود را برای شاه می فرستد.(ص. 155)



دنباله دارد

ــــــــــــــــــــــــ

2

جنبش دانشجویی
و کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایران