به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۴

به یاد مصدق، محمد نوری زاد

در همان احمدآباد. یک دیوار گلی پیدا کردیم شبیه دیوار باغ دکتر محمد مصدق و دست بدان نهادیم
 و عکسی به یادگار گرفتیم.

یک: با دکتر ملکی و مادر سعید زینالی و مادر مصطفی کریم بیگی و آقای نعمتی رفتیم احمدآباد مصدق. پیش ترش نوشته بودم برای برادران که: ما داریم می آییم و این هم لیست غذاهایی که دوست داریم برایمان تهیه کنید. حتی نوشتم: پولش از خودمان. سرِ سه راهی احمد آباد، هم ماشین های پلیس بود هم ماشین های برادران. پیچیدم به سمت روستا و برای برادرانِ چشم به راه دست تکان دادم. افتادند پی مان و درست سرکوچه ای که می رفت به سمت باغ و مزار مصدق، راه را بر ما بستند. یکی شان با تکان دست خواست بگوید که: برگردید نمی شود. پیاده شدم. رفتم سروقت شان. راننده شیشه را کشید پایین. سلامم تمام نشده بود که سرتیم شان گفت: برگردید نمی شود. ما اما آن همه راه نرفته بودیم که با یک نمی شود باز گردیم. دوستانه به سرتیم شان گفتم: ما می رویم و یک سلامی می کنیم و برمی گردیم. گفت: نمی شود. بفرمایید. گفتم: من که لیست غذا هم برایتان نوشته ام. کجا برویم؟ مهمان شما هستیم. گفت: نمی شود. گفتم: می رویم دست می گذاریم به دیوار باغ و یک سلامی می کنیم و فاتحه ای نثارش می کنیم و برمی گردیم. گفت: حتماً می خواهید عکس بگیرید و از این کارها. گفتم: اگر از عکس گرفتنِ ما نگرانید، عکس نمی گیریم. این را که گفتم، خیالش راحت شد و قبول کرد. گفت: باشد.همگی رفتیم کنار دیوار باغ مصدق و دست بر دیوار گلی اش نهادیم و سلامش گفتیم و فاتحه ای تقدیمش کردیم.

دو: حیف شد. کلی برای خودمان نقشه کشیده بودیم که برادران ما را بازداشت می کنند و به بخشداری نظر آباد می برندمان و ناهاری برایمان تدارک می بینند و از اینجور قضایایی که سال گذشته با من و دکتر ملکی و خانم کریم بیگی کردند. دریغ که از بازداشت و ناهار خبری نبود. علتش شاید این باشد که هر چه مأمور داشتند، ریخته بودند داخل احمدآباد برای جلوگیری و یا احتمالا بازداشت کسانی که به سراغ مصدق می روند. خب، این همه مأمور، به ناهار محتاج است حتماً و برای تأمین ناهار ما پنج نفر به مشکل برمی خورده اند لابد! در همان احمدآباد، یک دیوار گلی پیدا کردیم شبیه دیوار باغ دکتر محمد مصدق و دست بدان نهادیم و عکسی به یادگار گرفتیم. می گویم: چرا ملاها از اسم مصدق و راه مصدق و استخوان های غباریده ی مصدق می هراسند اینقدر؟
رازش را بگویم؟ رازش در این است که مصدق با هر نقطه ضعفی که داشت، با عقل و درایت و خردمندی میانه داشت. و همین میانه گری، وی را از ورود به عرصه های هرزگی باز می داشت. مطرح شدنِ مصدق یعنی مطرح شدنِ همین خصلت ها. و حال آنکه ملاهای حاکمیت به تنومندسازیِ خرافه و بی خردی محتاج اند تا در پناهِ معرکه اش هرچه که اراده کردند، هَپَلویش کنند.

سه: روز هشت مارس را همین چند روز پیش، خانم نرگس محمدی – آنگاه که با دکتر ملکی و مادر سعید زینالی و آقای نعمتی جلوی زندان بودیم و وی را با دستانی بسته به زندان می بردند – یاد آوری مان کرد. رو به خانم زینالی داد زد: هشت مارس مبارک. این روز، روز جهانی زن است. و من این روز را به همه ی بانوان سرزمینم چه آنانی که خوشبخت اند و چه آنانی که زخمیِ بی لیاقتی ها و ناجوانمردی ها و بی خردی ها و تبعیض های ملاها و نامردان حاکمیت اند، تبریک می گویم.
چهار: از قرار، دیشب عروسیِ یکی از دختران جناب میرحسین موسوی بوده در یک فضای ماتم زده البته. که نه پدر عروس حضور داشته و نه مادرش. البته آقای خاتمی را هم اجازه نداده اند که در این مراسم حضور یابد و بجایِ پدری که نیست، پدری کند. رازش را بگویم؟ رازش در این است که حضرت رهبری رفته مشهد برای حضور در مراسم خاکسپاری یار دیرینش جناب واعظ طبسی که سر سلسله ی دزدان این سوی انقلاب است. حالا شما در این هیری ویریِ عزا و نماز میت و اشک و آه و کندنِ قبر و نکیر و منکر و فشار قبر و حال و هوای خاک برسری، خجالت نمی کشید بساط عروسی بپا کرده اید و بنای شادمانی دارید و از ما هم انتظار دارید به مقدمتان گل بریزیم؟! وقتی ما عزاداریم، کل کائنات باید به تأسی از ماتم طبسی عزا بگیرد حالا حالاها.
فیس بوک: www.facebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
پانزده اسفند نود و چهار – تهران



تو زنده ای مصدق عزیز
من دیروز از اعماق جهل، از اعماق تعصب، ازاعماق فریب، از اعماق نفرت های ناجوانمردانه خود را بیرون کشاندم و سربه زیر، به دیدار تو شتافتم. من سالها با تو اینگونه بودم. و قدر تو را نمی شناختم. و به خون دل خوردن های تو خاک می افشاندم. چرا؟ چون اسم تو با اسم آیت اللهی چون کاشانی مترادف بود. و دراین سالهای انقلاب، همگانِ هستی باید در برابر روحانیان ذلیل و خوار می شدند. ومن، سالها تو را خارج از این قاعده یِ عرشی می دیدم و از تو می رمیدم.
دیروز احمد آباد و خانه ی کوچک تو، در محاصره ی برادران اطلاعاتی بود. آنان هر تازه واردی را می تاراندند. من اما پیش چشمشان دستی به دیوار خانه ات کشیدم تا حسی از تو را لمس کرده باشم. خبرپیچید که فلانی آمده است احمد آباد. احاطه ام کردند. هشت نفر. باز همان بازی های همیشگی. کارت شناسایی. دوربین. معطلی. پرسش و پاسخ. و سرآخر حافظه ی دوربینم را بیرون کشیدند و بردند.
دیروز در احمد آباد تو از همگانِ ما زنده تر بودی. مگر نه این که زنده کسی است که برفضای اطرافش تأثیر بگذارد؟ تو دیروز مؤثرترین فرد احمد آباد بودی. با آن خانه ای که دیوارهای گلینش خبراز سالهای دور این سرزمین می داد. دیوارهایی که یکی از مرد ترین مردان این سرزمین را درخود جای داده بود. به همین خاطراست که می گویم: تو زنده ای مصدق عزیز. نه به این خاطر که با جماعتی از پوسیدگانِ عصرخود در افتادی. نه، بل به این خاطر که تو مشتاق عقل بودی و حاکمانِ این روزهای ما از این اشتیاق تو در هراس اند. تو مشتاق روفتنِ جهالت بودی، و حاکمان ما برای رواج همین جهالت هزینه ها می کنند.
دیروز سایه ی سنگین اسم تو احمد آباد را که نه، همه ی دلهای آباد را تسخیرکرده بود. ومن، تلاش کردم دراین میانه سهمی برای خود نشان کنم. که یعنی: من نیز طرفدار عقل و عقلانیتم و ازجهل و جهالت بیزار. تو هستی مصدق گرامی. زنده ای. که اگر مرده بودی، کسی از تو نمی هراسید. اسم تو نیز بر بساط جماعتی خاک می افشاند.
کاش ورق برمی گشت و ما تو را درمیان خود می دیدیم. اما نه، همان به که رفتی. که اگر بودی، هزار باره شقه شقه ات می کردند. همان به که رفته ای و نام نیکت را برای ما وانهاده ای. ما با نام تو و انگشت اشاره ی تو به سوی خردمندی خیز برمی داریم. بگذار جماعتی نیز از تو درهراس باشند و دلخوش به جهالتی که آذینش بسته اند.

محمد نوری زاد
پانزدهم اسفند نود و دو – تهران
به سایت نوری زاد:
Nurizad.info
به صفحه ی نوری زاد در فیس بوک:
و به صفحه ی نوری زاد در گوگل پلاس سربزنید:
ایمیل
mnourizaad@gmail.com