به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۶

نامه ی سی و پنجم محمد نوری زاد به رهبر - سی و یکم فروردین نود وشش - تهران

ما اگر می رویم، شما بمانید
سلام به رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران
یک: مرگ، چون پرنده ای سیری ناپذیر، پنجه می افرازد و ما را یک به یک می کاود تا مگر به گوشمان بگوید: وقت رفتن است، راهی شو! کاش من - محمد نوری زاد - پیش از شما بمیرم. و شما باشید و بمانید تا در بزنگاهِ ناگزیری، به پرسش های هزار پاره ی مردم پاسخ بگویید. حیفِ مردمِ ایران که شما، پاسخ نگفته به پرسش هایشان پای از این جهان بدر ببرید.
بله، بمانید و نگاهِ بهت آلودِ مردم ایران را اجابت کنید و پرسش هایشان را لایق بدانید. فرومایه آن دنیایی که دستی برآورد و یکی را از قهقرا برکشد و بدو اعتبار آویزد و به امضای همو، جان و مال و آبروی مردم را جابجا کند، و سر آخر، او را در میانِ گلبارانی از سپاسِ هوادران بخاک بسپرد. نه، ما این دنیا، و مناسباتِ اینجوری اش را قبول نداریم. شما، پاسخ نگفته نباید از این دنیا بروید. بمانید. حتماً بمانید و به پرسش های معطلِ مردم پاسخ بگویید. که اگر بی خیالِ این پرسش ها شوید، و یا چون امام تان: با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار، تنِ بی روحِ خود را به زرورقِ تقدیر و تشکر دوستانِ خود بیارایید، بدانید که تا قیامِ قیامت، و تا هرکجای تاریخ، ابرِ سیاهی از پرسش های سرگردانِ مردم بر سرِ هر آنچه که از شما باقی ست، سایه می اندازد و دار و ندارِ شما را می خراشد وهیچ از شما و نسلِ شما بجای نمی نهد.

دو: من از میانِ پرسش های هزار پاره و سرگردان، تنها و تنها پنج گفته را برمی گزینم و با شما در میان می نهم. تا بدانید، شما را اگر دوست و رفیقی هست، او، محمد نوری زاد است، نه آن کسانی که دستِ چاکری به عبای پروردگاریِ شما می سایند، و ته مانده ی غذای شما را از هم می ربایند، و شما را در زمینِ به این بزرگی تنها گزینه ی کهکشانِ الهی می دانند. باور کنید من برای این که صدای خود را به شما برسانم، و برای این که همین پرسش ها را با شما در میان نهم، سالهاست که در وسطِ معرکه ی وحشت، پرپر می زنم. اگرمی دانستید هواداران شما با من و با خانواده ام چه ها که نکرده اند، شاید نیم نگاهی از پنجره ی ولاییِ خود بدینسوی پرتاب می فرمودید تا صدای نوری زاد را که چکه هایی از آبشار ضجه ها و فریاد های مردم است، بشنوید. با این همه، مرا دیگر با شنیدن و نشنیدنِ شما کاری نیست. من می پرسم چون هستم:

سه: چه شد که ناگهان شما خود را ولی امر مسلمین جهان دانستید؟ چه کسی و چه الهامی شما را به این مأموریتِ سترگِ آسمانی تحکم فرمود؟ شما در میان یک و نیم میلیارد مسلمان، و با اعتنا به این همه پولی که خرج کرده اید و با این همه فرصتی که برای سخنوری داشته اید و با این همه دستی که به گشادگی فرا برده اید، ده میلیون طرفدار و عاشق و گوش بفرمان دارید. تازه این رقم در بزنگاه تلخ حادثه ها بشدت فرو می کاهد و شما می مانید و جمعی چند. پیشنهاد می کنم تا دیر نشده، این "ولی امر مسلمین جهان" را از اعماقِ ذهن و باورِ خود بروبید و به همان سید علی خامنه ای اکتفا کنید. رستم می خواهم که در برابر وسوسه هایی که از همین واژه های ژاژ بر می جهد، تاب آورد

چهار: هم انقلاب اسلامی و هم بویژه شخصِ جناب شما، تا هر کجا که مقدورتان بود، بر سرِ نخبگی خاک افشاندید. علتش را می گویم. بخردان و کاردانان و کارآگاهان و متخصصان، تنها و تنها در جاهایی تحمل می شوند که برای شما و اطرافیان شما لقمه آورند. این یک فرمول حتمی در نظام بشری است و به شما نیز محدود نمی شود. تمامخواهان، هرگز تاب تحملِ بلند قامتان را ندارند. مگر این که همان بلند قامتان، کمر به چاکری و لقمه آوری خم کنند. در یک قلم، اصرار شما بر ماندگاریِ فردی فرسوده چون شیخ احمد جنتی آنهم در جایگاهی حساس، می تواند تنها و تنها یک دلیل منطقی داشته باشد. و آن این است: " ما اینیم". وگرنه در این کهنسالِ بی نوا، شما جز صفتِ چاکری - که از هر پول بگیری بر می اید - مگر چه دیده اید؟ از این کهنسال بی نوا بخواهید بیست دقیقه با یک جوانِ رهگذر در باب جوانی سخن بگوید. اگر توانست؟

پنج: همه ی ما همین که از دنیا می رویم، در مدار یک پرسش مشترک قرار می گیریم. و آن این که: این که رفت، چه از خود بجای نهاد؟ چرا نگویم: نگرانیِ شما از همین پرسشِ پر وحشت بود که برای تزیین آرامگاه امام خود، دست به دامان اشرافیت و شکوهی فراتر از تصور بردید تا مگر این شکوه خیره کننده به مدد آید و به مردمِ هاج و واج بگوید: به پیر و به پیغمبر، این کسی که این زیر خوابیده آدم مهمی بوده. من از میان هر آن ناپسندی که از شما بجای می ماند، تنها به یکی - بسیجیان - بسنده می کنم. بسیجیان در روزهای نخست، با تربیت و فهیم و شجاع و نترس و اهل مدارا و خلوص و ادب بودند. شما اما همه ی این صفات را فدای عصبیت کردید. واز آنان، جمعی عربده کش و عبوس و عصبانی بر آوردید تا بوقت ضرورت از استعداد عصبیت شان سود برید. که البته اعتراف می کنم که راز بقایتان نیز به همین سودی بند است که تا کنون از عصبیتِ بسیجیان برگرفته اید. شنیده ام که بعضی از بسیجیان در توصیفِ شجاعتِ شما می گویند: جیگر داره سیخی یه ملیون! بدا که همین جگرخواهیِ بسیجیان، شما را به شعارسرایی های حماسی و دشمن خواهی های تمام نشدنی فرو برده است. بسیجیانِ عبوس، گرسنه ی شعارهای دشمن شکنِ شمایند. و شما مجبورید - آری مجبورید - این گرسنگانِ عصبیت را با الفاظی تند و شعاری تغذیه کنید. شما بعد از نوری زاد از این دنیا می روید اما یادگاری که در قامتِ بسیجی بجای می نهید، بختکی است که گلوی مردم و نسل های خود شما را می جود. مگر این بسیجیان برای نسلِ امام شما وفا کردند؟

شش: شما مقصر اصلیِ داستان خفت بارِهسته ای هستید. در هر کشور فهیمی اگر این خفت و این خسارت، سامان پذیرفته بود، حتماً بانی و بانیانِ این خسارت بزرگ به گردونه ی نفرتِ مردم و به صلابتِ قانون سپرده می شدند. شما اما بی یک ذره احساس گناه و خطا، همچنان طلبکار و حق بجانب، می خورید و می خوابید و سخن می گویید و برای همگان خط و نشان می کشید. اصلاً نه انگار با امضای شخص شما و با زخم عمیقِ خنجرِاین خسارت بزرگ، کشور به دریوزگی های بین المللی در افتاده و سرمایه های نقدش به تاراج رفته و جز بی آبرویی برایش نمانده. اگر شهامت می کردید از چهره ی گلِ عزیزانِ خود، به چهره ی دختران و بانوان تن فروشِ ایرانی چشم بدوانید، می توانستید مختصرکی از طعمِ سوزِ آن زخم عمیقِ خنجرِ خویش را بچشید. البته اگر شهامتش را می داشتید. بسیجیان تان که می گویند دارید. سیخی یک ملیون.

هفت: شما بعد از نوری زاد از این دنیا می روید بی آنکه بدانید با تاریخِ این مردم چه کرده اید. همه ی رشته ها را سپردید به دست سرداران سپاه تا همه ی کشور را برای خود لقمه کنند. شما این روزها سخت اسیر سرداران خویش اید. شما را هرگز توانِ این نیست که از لقمه گیری برای سردارانِ خود سر باز زنید. بله، سرداران سپاه، شأن شما را تا مرتبه ی یک "لقمه گیر" فرو کاسته اند. آنها تنها شما را بخاطر امضاهایتان می خواهند. می خواهید ردّی از نفوذ جاسوسان روسی و اسراییلی در اعماق سپاه نشان تان بدهم؟ بله؟ به کنایه اما می گویم: به موشکی بنگرید که سرداران تان درست در گرماگرم نشست های هسته ای شلیک کردند و بر بدنه اش به زبان عبری نوشته بودند: ما اسراییل را از صفحه ی روزگار محو خواهیم کرد.
هشت: شما بعد از نوری زاد بدست همان پرنده ی مرگ برچیده می شوید و می میرید و بسیجیان و سرداران تان تا هفته ها بر مزار شما شیون می کنند. صدای این شیون ها بجای این که شما را تسلی بخشد، روان و روح شما را می خراشد. چرا که این شیون ها در امتداد ضجه های مردم زخمی و کشته شده و آواره ی سوریه محو و نا پیدا می شوند. بدانید که اسم شما با هر فشنگ و ترکش، به تن و بدن مردم عراق و سوریه و یمن فرو شده است و می شود. و با اسم شما خانه ها فرو می ریزند و خرابی ها سر بر می آورند. شما برای مسخره ای به اسم شیعه گستری، هم کشور را از بودی که داشت تهی کردید، هم منطقه را زخمی و آشفته.

پایان سخن: نوری زاد را فردا اگر می درند، شما را اما در پرنیانی از اشک و هیاهو می نهند و بخاک می سپرند. اما نه، شما باید بمانید. حیف مردم ایران که شما ترک شان کنید بی آنکه به پرسش های هزار پاره شان پاسخ بگویید. بمانید و پاسخ بگویید.

با احترام و ادب: محمد نوری زاد
سی و یکم فروردین نود و شش - تهران

نامه ی سی و پنجم محمد نوری زاد به رهبر - سی و یکم فروردین نود وشش - تهران