خاوران ــ ابراهیم رئیسی |
رونوشت به: تمامی اعضاء هیئت مرگ
امروز نامه ای دریافت نمودم که فقط یک خط بود.در این نامه که مخاطبش تمامی دادخواهان بود،آمده است:
"شما فراموش نکنید و نگذارید دیگران هم فراموش کنند."
پس از دریافت این نامه،تصمیم گرفتم این چند خط را برای ثبت در تاریخ و بر "علیه فراموشی" بنویسم.
نیک می دانم هیچ جنایتی نمی تواند تا ابد پنهان بماند و بالطبع آن هیچ جنایتکاری نیز نمی تواند سیمای کریه و غیر انسانی خود را با ماسک دروغ و فریب،پنهان سازد.
می دانم و میدانید،آفتاب حقیقت برای همیشه در پشت ابرهای تیره،دروغ و فریب و ریا و بهتان و فراموشکاری پنهان نمی ماند.
تلاش وجدانهای آگاه، سبب شده تا هیچ جنایتکاری نتواند گریبان خود را از چنگ عدالت رها سازد.
می شنوید!
این فریاد زجردیدگان و شکنجه شدگانی است که با سرود زندگی بر لب،در گورهای جمعی در خاک غنوده اند.
این خواست دادخواهانه هزاران انسان شریفی است که با احکام شما در قعر گورهای جمعی،من و ما را به دادخواهی فرا می خوانند.
من و ما، فریاد در گلو مانده هزاران زن و مرد و دختران و پسران جوانی هستیم که فقط و فقط به گناه دگر اندیشی به چوبه های داری که شما ساختید،آویخته شدند و یا قلب پر تبششان آماج گلوله های شما جنایتکاران قرار گرفت.
من و ما تلاش می کنیم این فاجعه تلخ ضد انسانی به فراموشی سپرده نشود.
من و ما فراموش نمی کنیم و برای تحقق عدالت تا کشف حقیقت و محاکمه عادلانه شما تلاش خواهیم کرد.
حتمأ یادتان می آید که:
حلقه های طناب که محکم می شد،دیگر کارشان تمام بود و تمام نبود.قرقره هائی که آن طناب ها بدان متصل بودند،با صدائی خشک می چرخیدند.طناب های اصلی محکم می شد و "جان شیفته اشان" را به بالا می کشید.فشار طناب،خرخره را، با صدائی که در درون، پژواکی سخت داشت،خرد میکرد.
پیش از جنایت های شما،در اکثر موارد،رسم بر این بود وقتی کسی را "دار" میزدند،زیر پای اعدامی ناگهان خالی می شد.این سرعت زیاد،و شتابی که ثقل جان می گرفت،در همان ضربه نخست،نخاع را قطع می کرد و "مرگ" به تندی صورت می گرفت.اما شما قصد داشتید"مرگ" را نیز برای آنها "دشوار" کنید.
آنکس که اهرم قرقره ها را در پائین می کشید،کارش تمام بود، تا طناب اصلی در بالا،سفت و محکم "جان" چند نفر،چند هزار نفر در بالا پیچ و تاب بخورد،و با این کار در یک ضرب نه چند نفر،بل چند هزار نفر رابه دار کشیدید.
رعشه "جان بر بالای دار"،چشم هائی که دیگر پلک نمیتوانست بپوشاندشان،کف خون آلود بر دهان و زبانی که کبود و نیلگون بیرون زده بود.
ذره ذره جانشان می رفت و آخرین لرزهای جان که پایان می گرفت،چان دیگر نبود،در آن تن ها نبود،اما جای دیگری بود و هست هنوز.در آنجا که یارانشان بودند،آنجا که عزیزانشان بودند تا آن جان های شیفته را در خود مضاعف کنند و با نیروی بیشتر،داد خواهند این همه بیداد را.
گاه، وقتی تن ها را پائین می کشیدند،هنوز ریز لرزه هائی بر جانشان بود،هنوز ته مانده زندگی در جانشان سو سو میزد،ولی شما آدمکشان را صبوری نبود. با خود می گفتید در میان جسدهای انبوه دیگر که بیافتاند،در زیر خروارها خاک که بمانند،تمام میشوند،حتی اگر چند ساعتی بیشتر طول بکشد.
یادتان می آید:
تن ها را با سرعت از طناب جدا می کردید و به زمین می افکندید؟آنچه فرو می ریخت،ریزش بی گاه برگ و بار انسانی بود، گاه فرود کال میوه ها،پائیز زود رس در ریزش برگ سبز.
یادتان می آید:
جنازه ها را دسته دسته،پشت ماشین های باری،بار می کردید تا به گلزار خاوران برسانید.در خاوران گورهای بزرک از پیش تعبیه شده،همگی شان را دسته جمعی در خود می پذیرفت وآنگاه صدای بولدزرها بود که انبوه انبوه خاک بر این جانهای گرم می پاشید؟
در آن سالها،روزی به خاوران رفتم و زنی سیاه پوش با فرزندی در دست را دیدم که به تمام نقاط خاک و نه فقط یک نقطه،با عشق و درد اشک می ریخت،تعجب کردم .
زن سیاه پوش گفت:
عجب مکن!این کار از آن رو است که جنایتکاران حتی اجازه نداده اند که نقطه دقیق خاکسپاری جگر گوشه اشان را بدانند و به همین دلیل تمامی خفتگان در خاوران،پاره های تن او هستند،عزیز او هستند.
عجب مکن!این کار از آن رو است که جنایتکاران حتی اجازه نداده اند که نقطه دقیق خاکسپاری جگر گوشه اشان را بدانند و به همین دلیل تمامی خفتگان در خاوران،پاره های تن او هستند،عزیز او هستند.
در انتهای چشمهای آن کودک،غمی ناگفته دیدم.زن سیه پوش می گفت:
چیزی مپرس!
آنچه او به تو نخواهد گفت،این است که در لحظه ای که پدر و یا مادرش را به گور دسته جمعی می سپردند،نگذاشتندروی عزیزش را حتی،حتی برای لحظه ای هم که شده ببیند و بوسه ای بر آن چشم های بر آمده از چشم بزند.
به زن سیه پوش و آن کودک غریب گفتم:
"خاوران پایان نیست".نه برای آنکه یاران ما را دسته دسته چون دانه های شکافته شده هستی در گورهای دسته جمعی نهادند،و نه برای عزیزان ما که رفتند و با هستی زمین یگانه شدند،نه!
"خاوران"پایان راه هیچ کس نیست.
یادتان می آید!
اعدام شوندگان را دسته دسته به سالن های سرپوشیده مرگ روانه کردید؟
حمید حمیدی ، عصرنو