دیشب از سردشت بیرون زده و به مهاباد آمده ام. راستش را بخواهید حال خوبی ندارم. شاید طعم دلنشین صدای “عزیزشاهرخ” بتواند مرا دگرگون کند. شما نیز اگرجای من بودید، ازتماشای حال و روز سردشت و مردمان بی پناهش می گداختید. به مهاباد که رسیدم شب بود و دیر وقت. این شهر را پیشترنیز دیده بودم. شهری آرام و تمیز و متین و نسبتاَ بهره مند از ظرفیت های خوب برای رشد و توسعه. نشانی عزیز را دارم. کجا؟ چهار راه آزادی. صدای او را شنیده ام. جنس صدایش جوری است که دست به دل مخاطب می برد و دل را از هرکجا که هست برمی کشد و به وادی شوق در می اندازد. عزیز، خواننده و شاعری است که از هر دو رژیم پهلوی و اسلامی آسیب دیده است. پیش از انقلاب یک سه سالی زندان بوده و بعد از انقلاب از کار اخراج شده. اخراج ازکجا؟ از اداره ی فرهنگ سابق مهاباد و اداره ی ارشاد فعلی. که بعنوان یک کارشناس تجربی درآنجا مشغول کاربوده است.
صدای آواز عزیز یک صدای داوودی است. صدایی آمیخته به حزن و شور و تحریرهای ماهرانه. زلال و مسلط. بدا که فقر، سالهای سال فرصتی برای ظهور این خواننده ی مطرود و بی کس برنتافت و او را به دور دست های هنر تاراند. بکجا؟ به میوه فروشی. به رانندگی. به کارگری. عزیز آنقدرکارگری می کند تا سر انجام یک مغازه ی کوچک می خرد و انبوه نوارهای کاست و از رده خارجش را به آنجا منتقل می کند. دراین مغازه او چه می کند؟ تصنیف های خودش را کپی می کند و می فروشد. به تقاضای من همانجا چند تکه ازکارهایش را برایم پخش می کند. پیش از آن اما همان چند تکه را برایم می خواند. گر چه سن و سالی از او گذشته اما زلالیت صدای او همچنان باقی است.
عزیز شاهرخ، آسیب دیده ی تنگ نظری های ماست. آسیب دیده ی حسادتهای حرفه ای. آسیب دیده ی نفهمی های کسانی است که نسبتی با هنر ندارند اما برای هنر و هنرمندان تعیین تکلیف می کنند. با اطمینان می گویم: عزیز شاهرخ اگر دوستی، رفیقی، آشنایی، رابطی، و مدیرهنریِ زبان بازی داشت اکنون یکی از سر آمدان موسیقی کُردی و از بر جستگان آواز کشور بود. من از همینجا از اساتید گرانقدرمان جنابان شجریان و ناظری تقاضا می کنم که در دستگیری عزیز شاهرخ پای پیش بگذارند. که دستگیریِ شاهرخ نه به این است که پولی در دخلش بیندازیم، نه، دستگیریِ مورد نظرمن برکشیدن و به عرصه در آوردن صدای فرو خفته ی عزیز است. که صدای عزیز همچنان شنیدنی است. غرور وی سخت ور شکسته است. باید دست غرور وی را گرفت و یاوری اش کرد.
وقت خداحافظی فرا می رسد. صورت عزیز را می بوسم و دست برشانه اش می گذارم و می گویم: هنوز دیر نشده، یک وقت دیدی یکی آمد و سرمایه ای روی میز مغازه ات نهاد وگفت: بیا شریکی چند تا آلبوم موسیقی تولید کنیم و بیرون بدهیم. سرمایه از من، شعر و تنظیم و خوانندگی ازشما. و شما می گویی: باید فکر کنم. عزیز آرام خندید. نمی دانم به چه؟ به سخن من یا به عمر رفته و جفاهای دیده. راستی هر وقت به مهاباد آمدید حتماً در خیابان آزادی به ملاقاتش بروید. اگربدانید من امروز چقدر برایش کف زدم! درهمان مغازه ی کوچک و فقیر.
سه قطعه ازکارهای عزیزشاهرخ تقدیم به شما:
محمد نوری زاد
ساعت ده صبح بیست و هفتم آبان نود و دو- مهاباد