«مادرم، صد لیر به من بده که میخواهم به آمریکا بروم»
چند سال پیش از این، برای اولین شماره مجله «نمایه تهران» از من خواسته شد درباره مهاجرت فقرا چیزی بنویسم. اما من در ميان بحران رفتن فرزند خودم به خارج برای ادامه تحصیل بودم و برای من مسئله بزرگ فرار مغزها بیشتر دغدغه بود. بنابراین، مطلب سوزناکی نوشتم که از یک طرف به مهاجرتهای کرور کرور ایتالیايی و اروپايی فقیر در جستوجوی کار به آمریکای اوايل قرن بیستم و ایرانیهای بعد از جنگ عراق به ژاپن اشاره و از سوی دیگر درد دل سوخته خودم را بازگو میکرد.
حتی یادم میآید از یک آواز قدیمی ایتالیايی هم بیتی آوردم که در آن پسرک میگفت: «مادرم، صد لیر به من بده که میخواهم به آمریکا بروم» و مادر که پاسخ میداد:
«صد لیر را به تو میدهم، اما به آمریکا نه، نه، نه!» و با اشک و آه افزودم که امروزه بچههایمان دیگر قرانی پول هم درخواست نمیکنند و میروند.
بالاخره باید دید چرا میروند؟ چرا همانجا میمانند؟ آنان که برمیگردند، با چه شرایطی در ایران روبهرو میشوند؟ دوستی میگفت: آیا با بحرانهای بیکاری قبل و بعد از جنگ دوم جهانی همه از اروپا رفتند؟ نه؛ ماندند و ساختند.
ما هم بعد از انقلاب نرفتیم و ماندیم و همینجا زندگی کردیم و بعد از جنگ هم سعی کردیم بسازیم. چه بسیار خانوادهها که در دنیا پراکنده شدند چون یکی ماند و یکی رفت. بعدها، جوانان که با محدودیتهای اقتصادی، فرهنگی و... کمتر کنار میآمدند، اگر موقعیتهای بهتری در جاهای دیگر دنیا پیدا میکردند، بیشتر هم ميرفتند. اما ما که انقلاب کرده بودیم، با هزار مشقت ماندیم و مسئولیتی ناگفته را برای ساختن و ادامهدادن حس کردیم. ماجرا دقیقا چطور اتفاق میافتد؟ جوانان برای ادامه تحصیل به غرب میروند.
ایرانیان نسبت به جمعیتشان تعداد قابلتوجهی مهاجر نخبه به آمریکای شمالی و کشورهای توسعهیافته میفرستند. این تعداد در سالهای پیش از انقلاب و جنگ از امروز هم بیشتر بوده است. آنها اول میروند که درس بخوانند. به آنجا که میروند، همه شرایط برای رشد و بالندگیشان فراهم است. دانشگاههای خوب و زمینه کاری پس از آن باعث میشود بمانند و رفاه و شرایط خوب کاری و آزادی فرهنگی و رفتاری را به بازگشتن به محیطی پرتنش و پر از گرفتاریهای روزمره ترجیح دهند. آنان که کمالگرا هستند، خوب میدانند که حاصل کارشان را با کل تمدن بشری که مرز نمیشناسد، به اشتراک میگذارند و خیلی هم نگران بازگشت نیستند. حس میکنند اول باید به بلوغ خود فکر کنند تا بعد بتوانند ثمر دهند.
میگویند تمدن جنگ نیست، مبارزه نیست، تهاجم و دفاع نیست. آنها باید بیاموزند و خود به دیگران بیاموزند. اما جایش مهم نیست؛ هر جا موقعیت بهتر فراهم شد. بعد هم عادت میکنند به آن محیط، به شغل و موقعیت اجتماعیشان. به فعالیتهای فرهنگی شهری که در آن هستند و توانستهاند جماعتی از هموطنان را در آن شناسايی کنند و کسوکار خود انگارند؛ پس میمانند.
اگرچه دوست دارند یادی از وطن هم بکنند، اما نابسامانیهای وطن همچنان دورشان نگه میدارد. مگر آنکه تغییری بزرگ وادارشان کند در این رویه تجدیدنظر کنند.
به خاطر دارم یکی از دوستان محترم پدرم دکتر مجتهدی که سالها رئیس کالج البرز بود، مأموریت یافت در سالهای ١٣٤٠ به آمریکا و اروپا برود و شماری از نخبگان دانشمند و تحصیلکرده و استادان ایرانی شاغل در آن کشورها را دعوت کند تا به ایران بیایند و دانشگاهی فنی و علمی را بنیان نهند که امروز دانشگاه شریف نام دارد و هنوز بهترین است.
آنها آن روز آمدند و خانه و زندگی خود را دوباره در وطن خود بنا نهادند و خوشحال هم بودند که دارند علم و تجربه خود را به جوانان وطنشان منتقل میکنند. اما آیا موقعیت مشابهی امروز وجود دارد؟
با چند نفر که بعد از تحصیل در خارج به ایران برگشتهاند، صحبت کردم. گفتند ما برای خدمت برگشتهایم، اما شرایط اصلا فراهم نیست، کار نیست، خرج زندگی بالاست و مزدهای پیشنهادی برای شغلهای موجود کفاف نصف کرایه خانه را نمیدهد، چه رسد به گذران زندگی و تشکیل خانواده.
پس اینان معطل میمانند تا روزنه امیدی باز شود و در هر جای دنیا که شد، شرایطی مناسبتري پیدا کنند برای زندگی. چه بسیار دوستانی که شاهد بودیم رفتند که رفتند و شک هم نکردند! اما آنها که میمانند و بازمیگردند که بمانند، آرمانگراها هستند.
آنان، اگرچه بسیاریشان که دارای کمال، اصالت و توانایی زندگی در جاهای دیگر و بهتر هستند، باز میگردند، چون مغناطیسی مهمتر آنها را به وطن میکشاند. آنها میخواهند هویت و سرزمین خود را با خلاقیت نوین امروزیشان را که دستاوردشان از سالیان دوری و فراق است، دیگربار زنده کنند.
اما آیا خواهند توانست؟ پسر من پنج سال پیش كه داشت میرفت، آرزو کرد من خانهای در اطراف دانشگاه تهران برایش بخرم.
گفت: بالاخره روزی برمیگردم و درآن دانشگاهی که درس خواندم، درس خواهم داد! آیا چنین خواهد شد؟ من که مطمئن نیستم... .