به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۹

من و تارم، مرتضی نگاهی

مرتضی نگاهی
دلتنگی‌های نویسنده خیابان لمبارد سانفرانسیسکو
کسی رفته بود دکان آلات موسیقی و به هر سازی اشاره می‌کرد قیمت‌اش را می‌پرسید:
ـ این تار قیمت‌اش چنده؟ جواب می‌شنید: «این تار نیست. گیتار است.» چرخی می‌زد و می‌پرسید: این تار قیمت‌اش چنده؟ می‌شنید: «تار نیست، کمانچه است.» همین طوری تمام مغازه را گشت می‌زد و قیمت «تار»‌ها می‌پرسید. اما تار مورد نظر او ویلن بود، کمانچه بود، سنتور بود، عود بود و... فروشنده حوصله‌اش سر رفت: «این‌ها تار نیستند!» مشتری جواب داد: «ببخشید. چشمان من تار می‌بینند!»


در ایام کرونایی من هم به «تاری» دچار شدم. داشتم سفرنامه حج‌ام را می‌نوشتم و گیر کرده بودم در نوشتن، که ناگهان در میان هزار کارِ خانه از جمله برق انداختن ظروف کریستال و نقره، چیدن درست کتاب‌ها و گردگیری‌شان، تماشای آلبوم عکس‌های قدیمی، به فکر افتادم که برای ننوشتن شاید یادگیری تار هم خوب چیزی باشد. عاشق صدای بم و تودماغی تار بودم. تار رامیز قلی‌اف را دوست داشتم. دیوانه «مخالف سه گاه» فرهنگ شریف بودم. یکی قفقازی یکی شیرازی. به دوستانم زنگ زدم و آخرش ناهید جان را یافتم که تاری داشت خوش دست. دکور خانه‌اش. تار نمی‌زند اما صدای بسیار خوشی دارد. یک روز ماسک و دستکش کردم و رفتم و با «رعایت مراعات» از پشت در خانه برش داشتم. آوردمش خانه. بوسیدم و بوئیدم. مژده دادم به دوستم فردین عزیز در بوگوتا، کلمبیا، که درسم بدهد. خوشحال شد که معلم تار من باشد. از دور دست. تار و سه تار خوب می‌نوازد این فردین. به یاری فردین عرض دو سه روز نت یاد گرفتم. دو، ر، می، فا، سول، لا، سی...

پنجاه سال پیش هم تار می‌گرفتم. استادم عیسا خان باربد بود. خواننده و نوازنده مشهور سراب. شب‌های برفی سراب صدای تار در اتاق بالاخانه‌ام طنین می‌انداخت و من تار را به سبک آذربایجانی‌ها به سینه می‌فشردم و سعی می‌کردم آهنگی، رِنگی بزنم که خواهر کوچکم در اتاق پاپین به رقص درآید. داشتم ماهور یا چهارگاه یاد می‌گرفتم که دانشگاه قبول شدم. از سراب به تبریز رفتم. اتاقی کرایه کردم در کوچه مقصودیه. اتاقم نمور بود. عیسا خان گفت: این نم برای پوست تار خوب نیست. بیست روزی نگذشته بود که زندانی شدم. پس از چند ماه که بیرون آمدم به کمتر از بتهوون قانع نبودم. یکی از زندانیان عادی رادیویی سرهم بند کرده بود که ایستگاه‌های خارجی را خوب می‌گرفت و یکی فقط موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. از تحصیل معلق شدم. در سایه ساواک و بی تحصیلی دانشگاه، تار را فراموش کردم و چسبیدم به فلسفه و رمان و البته اپرا و سیمفونی. کشف بزرگم نیچه و گابریل گارسیا مارکز و گوستاو مالر بود. اتاق کرایه‌ای نمور پس داده شده بود. به سراب رفتم. در دامنه سبلان، به دامن خانواده و به دامن «آبا»‌ی نود ساله‌ام، که از ده سالگی اشنو ویژه کشیدن و رقص لزگی یادم داده بود متوسل شدم. عیسا خان هم بفهمی نفهمی زیر سایه ساواک بود. کسی به دانشجوی تازه از زندان درآمده روی خوش نشان نمی‌داد. سال بدِ پنجاه و یک بود. شاه داشت دو هزار و پانصد سال شاهنشاهی‌اش را به رخ جهان می‌کشید و من و آبا و بابا (پدر بزرگ) و عیسا خان باربد نگران بودیم. نگران نگاه‌های فرج پاسبان یا آقای باغچه‌ای هم بودم که می‌گفتند ساواکی‌اند. هر دو انسان‌های خوبی بودند. اما ما سایه‌هاشان را می‌دیدیم و بس!
سال بعد باز گشتم به درس و مدرسه. لنین و استالین را با فیزیک کوانتوم و فیزیک حالت جامد تاخت زدم. عیسا خان سرطان گرفت و رفت. دنیا تیره و تار شد!
... حالا نیم قرن پس از آن تاری دیگر، این بار در هیات شیرازی خود به خانه‌ام آمد. از سینه‌ام لغزید روی ران. تپل، مپل. سکسی. باز صدای سیم تار بود که طنین می‌انداخت و مضراب‌های فرهنگ شریف در مخالف سه گاه. در خیابان لمبارد سانفرانسیسکو.
اما، کشف کردم که شانه چپ‌ام پس از یک شکستگی سخت درد می‌گیرد، انگشتانم ورم می‌کند و دستانم چنگ می‌شود. تار را که به دست می‌گرفتم ناصر خسرو و سفر مکه طواف و عرفات و سنگساری شیاطین درون و بیرون را فراموش می‌کردم. بدجوری شیفه تار شده بودم. نیمه شبان بی‌خوابی بلند می‌شدم که کوک کردن را تمرین کنم. یک بار سیم سفید تار پوکید. (پاره شده) به هنگام انداختن سیم سرش رفت زیر ناخن دستم و دو قطره خون چکید روی شلوارم. به شنیدن پناه بردم. بیات اصفهان و آواز دشتی و ماهوری از شریف نیوشیدم و تصمیم گرفتم به جهان بی‌تارم بازگردم که ایام کرونا بی یار سخت تیره و تارش کرده بود. سفرنامه‌ام را به دست گرفتم. ناصر خسرو منتظرم بود. تار در گوشه اتاقم لمیده. گاه به گمانم صدایی از آن به گوش می‌رسد. اما چشم‌هایم تار می‌بینند!

۱۶ آوریل ۲۰۲۰
سانفرانسیسکو
mnegahi@gmail.com