به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۴۰۰

چه می گذرد در سر سرباز، افسانه خاکپور

 
افسانه خاکپور 

چه می گذرد در سر سرباز

چه می گذرد درسر سرباز

زیر آن کلاه آهنین

 و پشت عینک های دوربین

می بیند آیا

کالسکه ی کج وخالی ازعروسک و خالی از کودک را

و سگ سرگردان گرسنه درخیابان را

پلهای شکسته پای بسته را

 

خلبان چشم بسته بر تماشا 

دود میپاشد بر نور

و درآنی خانه ها سوخته

سقف ها فروریخته

خلبان رفته

آوارگان به هرسو

آدمها گریزان هزاران

براهی گنگ

 

تارمکن صبح را با بوی دود وآتش و بمب

مرگ مپاش برشهر وبر دهکده خفته

بگذارباشند و بنوشند مردمان

بگذار گلها وانسانها تنفس کنند

 نسیم سحررا بی دغدغه

 

خلبان خوار مکن زندگی را با بمب خوشه ای

با حفرگودالهای عمیق سیاه

 

سرباز می داند آیا

که پوتین هایش پا می گذارد درخون

برخاکی که از آن او نیست

مام او نیست

 

سرباز

سرباززن ز کشتن

بازگرد زخاکی که از آن تونیست

دستانت را زخون بشوی

سرباز

سرباز زن ز جنگی که از آن تو نیست

 

 پنج مارس دوهزارو بیست و دو