به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۱

مرگی از هر جهت اندوهبار

 منوچهر هزارخانی :

مرگی از هر جهت اندوهبار

علی شاکری زند

چند روز پیش از درگذشت دکتر منوچهر هزارخانی آگاهی یافتم. مرگ در نوعی گمنامی و شاید هم بدنامی. او را از نزدیک می شناختم و نمی توانستم از سرنوشت تاریک او اندوهگین نشوم.

منوچهر هزارخانی را در ایران در دوران نوجوانی به اسم و از دور می شناختم. شاید چون هم محله بودیم. هنگامی که در سال ۱۹۵۶ به شهر دانشگاهی مونپلیه در جنوب فرانسه رفته بودم، شهری نه چندان بزرگ که همه ی دانشجویان ایرانی آن یکدیگر را می شناختند، با هزارخانی نیز بسیار زود آشناشدم. بعضی او را منوچهر می خواندند و بعضی دیگر «هزار». او دانشجوی سالهای اول پزشکی بود، رشته ای که بعداً نیز آن را، تا دریافت دکتری، در پاریس ادامه داد. اقامت من در آن شهر کوتاه بود زیرا چند ماهی بیشتر نگذشت که برای تحصیل به سوییس رفتم. در آن مدت کوتاه اقامت در مونپلیه گهگاهی او را همراه با دوستان مشترک دیگر می دیدم. یک خاطره از آن ایام که از یاد نبرده ام این بود که شبی به اتفاق یکی ـ دو دوست دانشجوی دیگر به خانه ی او، شاید یک اطاق یا استودیوی کوچک دانشجویی، رفته بودیم و از هر دری سخنی می رفت. «هزار» برای ما موسیقی گذاشت. آنچه گذاشته بود صفحه ی سمفونی شماره ی ۹ بتهوون بود. در آن زمان همه ی دانشجویان ایرانی با موسیقی کلاسیک اروپایی آشنا نبودند. اما، ما دو نفر در حین شنیدن بخش اول سمفونی به گفت و گو درباره ی آن پرداختیم. من در دوران دبیرستان با موسیقی کلاسیک آشنا شده بودم و تا جایی که آن زمان در ایران ممکن بود شماری صفحه از شاهکارهای این موسیقی را خریده بودم و در حد یک آماتور جوان آن آثار را می شناختم. به علت علاقه ی بسیار به موسیقی، همه ی کتاب های موجود به زبان فارسی درباره ی موسیقی ایرانی و غربی را نیز تهیه کرده و خوانده بودم و در نتیجه هم با تاریخ موسیقی غربی و ایرانی و هم با اصول و مبانی تئوری موسیقی آشنایی داشتم. مبانی نظری هر دو موسیقی را بر اساس کتاب های زنده یاد استاد روح الله خالقی که در آن زمان تنها سه مجلد از آنها منتشر شده بود، و تاریخ و شرح بسیاری از آثار غربی را که حتی شنیدن آنها در ایران هنوز میسر نبود بر اساس اندک کتاب های موجود، خاصه پنج جلد کتاب زنده یاد سعدی حسنی، می شناختم. توانسته بودم به چند کنسرت ارکستر سمفونیک تهران، که در آن زمان موسیقیدان روس، سرژ خوتسییِف، رهبر رسمی آن بود، اما ایرانیانی چون مرتضی قلی حنانه نیز گاه آن را رهبری کرده آثار خود را نیز به اجرا می گذاشتند، بروم. بدین جهت در آن شب در منزل هزارخانی از هم سلیقگی با او و گفت و گو درباره ی آن سمفنی که آن را خوب می شناختم و در ایران بسیار گوش می کردم، لذت بردم. آشنایی ما در آن شهر آغاز شده بود. پس از عزیمت به سوییس نیز باز با او در پاریس دیدارهایی داشته ام.

چند سال پس از آن هنگامی که فعالان دانشجوی سازمان های سیاسی توانستند پایه های کنفدراسیون دانشجویی را بگذارند، او را در اولین کنگره ی این سازمان در لندن، که در آن سال هنوز کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا بود و اینگونه نامیده می شد، دیدم. او یکی از نمایندگان سازمان دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه در این کنگره بود. همچنین یکی از گردانندگان اصلی این کنگره نیز بود. من نیز نماینده ی سازمان دانشجویان ایرانی شهر لوزان، سوییس، بودم. بعدها روابط دور و نزدیک ما بر همین نسق ادامه یافت. البته همه می دانستند که او از اعضای برجسته ی جامعه ی سوسیالیست های نهضت ملی ایران در خارج از کشور بود، سازمانی که زنده یاد خلیل ملکی در ایران بنیان گذارده بود. آنان خود را پیرو دکتر مصدق می دانستند و من هم که از فعالان و بنیانگذاران سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا بودم، به رغم اختلافات موجود، با بسیاری از آنان روابط خوبی داشتم.

هزارخانی پس از پایان تحصیلات به ایران رفت و فعالیت های سیاسی و فرهنگی خود را، که بخشی از آن شامل نگارش و ترجمه می شد، در داخل کشور دنبال کرد.

با اینکه من از سال ۱۳۴۶(۱۹۶۷)، اجباراً از سوییس به فرانسه و شهر پاریس نقل مکان کرده بودم در این سالهای دراز دیداری میان ما تقریبا رخ نداده بود و تنها خاطره ای که از یک دیدار دارم این است که در سفری به پاریس، احتمالاً در سال ۱۳۵۶، زمانی که حزب الهی های هوادار خمینی در ایران رو به گسترش می رفتند، همراه با یکی دو دوست مشترک دیگر در قهوه خانه ای با او قرار داشتم و او از وضع سیاسی جدید ایران می گفت. برخی از جملات او که به خاطرم مانده است حکایت از قدرت روزافزون بازاریان جدید ثروتمند و متعصب هوادار اسلامیون داشت؛ هنوز از خمینی به شکل سالهای بعد نام برده نمی شد.

پس از آن بود که اوضاع به سرعت دگرگون شد، حادثه ی شوم بهمن ماه رخ داد. من هم توانستم به ایران بروم. در هفته های اقامت من در ایران یکی از خبرهایی که دست به دست می گشت قصد عده ای به تشکیل «جبهه ی دموکراتیک ملی» بود، که مبتکرین آن در نظر داشتند با نزدیک ساختن سازمانهای «انقلابی» مسلح پیش از حوادث ۵۷ و یکی دو دارودسته ی دیگر بدان اقدام کنند. من به علت راه کجی که رهبری جبهه ملی در اتحاد با خمینی در پیش گرفته بود هیچگونه ارتباطی با این رهبری نداشتم و فعالیت هایم را همراه با گروهی از دوستان قدیم جبهه ملی اروپا و حزب ایران بطور جداگانه انجام می دادم.

روزی یکی از دوستان قدیم اروپا به من خبر داد که قرار است جلسه ای در خانه ی کسی تشکیل شود و موضوع آن اتحاد برای دموکراسی یا چیزی از این قبیل بود و به من گفت که گفته اند خوب است در آن شرکت کنم.

من با اعتمادی که به آن دوست داشتم به آن جلسه رفتم. شمار حاضران بسیار اندک بود و اکثر آنان نیز نسبت به من جوان بودند. اما هزارخانی هم در آن جلسه حضور داشت. با سخنانی که گفت متوجه شدم که این جلسه نیز در زمره ی کوشش هایی است که در جهت تشکیل جبهه دموکراتیک ملی می شود. هزارخانی درباره ی چنین اتحادی توضیح داد و بطور مشخص از سازمانهای «انقلابی» مسلح پیش از حوادث بهمن ماه و ضرورت اتحاد آنها در چنین جبهه ای نام برد. من نوبت گرفتم و مخالفت قاطع خود با چنین اتحادی را بیان داشتم و استدلال کردم که سازمان هایی که از آنها نام برده می شود دارای خصلت دموکراتیک نیستند و حتی برخی از اعضای خودشان را هم کشته اند. من به هنگام اقامت در اروپا، از همان نخستین سالهای تشکیل این سازمانها به این نتیجه رسیده بودم. در پاسخ من، استدلال هزارخانی برای توجیه پیشنهاد خود این بود که بگوید آنچه من می گویم مربوط به گذشته است و نباید در تصمیمات آن زمان مورد توجه قراربگیرد! بدیهی است که چنین پاسخی برای من بسیار سطحی، خلاف اصول و بکلی غیرقابل قبول بود، و البته سبب شگفتی من از آن هزارخانی که قبلاً می شناختم.

کار آن «جبهه» بجایی نرسید و من هم پس از آن دیگر او را ندیدم و به اروپا بازگشتم. مدتی پس از آن که همه نتیجه ی همکاری با خمینی را دیدند و به خارج پناهنده شدند، روزی شنیدم که هزارخانی هم، که از روابط نزدیک او با مجاهدین خلق اطلاع داشتم، به پاریس آمده است. به یاد ندارم چگونه توانستم ردپایی از او بدست آورم و با او قرار دیداری بگذارم. در روز دیدار او که تازه هم به پاریس رسیده بود از دوستان «مجاهدش» به شدت انتقاد داشت و به عنوان مثال می گفت «اینها هنوز حتی یک دولت در تبعید هم تشکیل نداده اند.» تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. من مبهوت مانده بودم. البته می دانیم که اندک زمانی پس از آن این کار صورت گرفت و این «دولت در تبعید» هم تشکیل شد. این بزرگترین سرخوردگی من از او بود. برایم قابل تصور نبود پزشکی از هم مسلکان خلیل ملکی تا جایی سقوط کند که به همکاری با مجاهدین بپردازد. مسأله تنها سیاسی نبود؛ عاطفی هم بود. من او را از جوانی می شناختم و باید بگویم، جدا از روابط سیاسی، و تا وقوع این حوادث شخصیتی جذاب و دوست داشتنی بود. پس از آن دیگر او را ندیدم جز روزی که حسب تصادف، به هنگام سوار شدن در یک اتوبوس او را دیدم و پس از سلام و علیک کنار او نشستم. در حقیقت آن روز ما هر دو دیگر می دانستیم چیزی برای گفتن یه یکدیگر نداریم؛ و شاید نیز زبان مشترکی هم نداشتیم.

یکی دو سال پیش مصاحبه ای دورودراز از او که توسط «دوستان» مجاهدش ضبط و پخش شده بود شنیدم. آنهمه هذیان او در ستایش از آن سازمان خوفناک مرا مبهوت و بسیار متآسف ساخت. به این نتیجه رسیدم که او مسخ شده است. همچنین از دوستی شنیدم که پس از قتل شاپور بختیار به آن شکل فجیع در پاریس بدست آدمکشان جمهوری اسلامی، منوچهر هزارخانی، همان هزارخانی که روزگاری از شنیدن آثار آهنگسازانی انسانی و معنوی چون بتهوون به وجد می آمد، با شنیدن خبر قتل بختیار در زمانی که در اردوگاه اشرف در عراق بوده، این بار از این خبر چنان به وجد آمده که با سلاح خود به علامت شادمانی چند تیر هوایی شلیک کرده است!

اما از آنجا که هیچ رخدادی کاملاً زاییده ی تصادف نیست باید نتیجه می گرفتم که، افزون بر عواملی ناشی از روانشناسی شخصی، رسوبات آموزش های «انقلابی» دوران جوانی او که در اذهان بسیاری از هممسلکان او اثری عمیق باقی گذاشته بود در این تحول سیاسی اش بی تأثیر نبوده است. از یاد نبرده بودم که در اولین سالهای فعالیت کنفدراسیون دانشجویی و تشکیل سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا در پاریس نشریه ای بنام «سوسیالیسم» از طرف جامعه ی سوسیالیست های ملت ایران، مقیم اروپا، منتشر می شد که برخی از مقالات آن در جهت شناساندن «ساختمان سوسیالیسم» در شوروی «سابق» بود و به عنوان مثال معرفی انواع واحد های سوسیالیستی تولید کشاورزی مانند کلخوزها و سووخوزها، آنهم با لحنی مثبت، اگر نگوییم ستایش آمیز. شکی نیست که آنان هوادار شوروی نبودند، اما در مورد آن کشور و آن رژیم تنها رهبری حزب و دولت به سبک استالینیستی را مردود می دانستند، وگرنه نه تنها سیستم تک حزبی لنینی تیتو در یوگوسلاوی مورد انتقاد آنان نبود بلکه از آن به عنوان الگوی مثبتی نیز سخن می گفتند.

چرا می بایست استعداد معنوی و فرهنگی انسانی مانند منوچهر هزارخانی در خدمت سازمان دیوسیرتی مانند س. مجاهدین خلق و «رهبر» آدمخور آن قرارمی گرفت. درد ملت ایران تنها جمهوری اسلامی نیست. همه ی عواملی است که سبب پیدایش آن شده، و آنچه در بالا گفته شد نیز در زمره ی آن عوامل است. 

۹ فروردینماه ۱۴۰۱