به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

             ویدا فرهودی

غزاله وار ...

غزاله وار غزل بی قرار می آید
به رغم حکم خزان، چون بهار می آید

قلم دوباره ز رویای ناب نوشیده است
و از تراوش آن بوی یار می آید

به سان برق که خیزد ز قلب تیره ی ابر
رها ز دغدغه ها بی گدار می آید  

مپرس از من شیدا نشان و نامش را
ندانمش ز کدامین دیار می آید

به خواب دیده ام او را اثیری ورعنا
و مانده ام ز چه با من کنار می آید

منی خزیده به غربت که با شفاعت بخت
مرا ز شعر فقط اعتبار می آید

و او که رسته ز هستی به شوق آزادی
ببین چه نرم و سبک چون غبار می آید

رسیده آه ... که گوید حکایتی انگار
صدای قهقهه هایش به دار می آید

و های و هوی صدا در غزل که می پیچد
ورای همهمه ها، استوار می آید

و من ز شرم بهاری که در دلش جاری است
خزان به چشمم از این پس، بهار می آید

ویدا فرهودی
خزان ۱۳۸٩