به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

     یک هفته از اعدام شهلا گذشت  
 اعدام عشق
بیایید طناب دار را دار بزنیم!
          طرح از نیک آهگ کوثر
 شهلای عزيز تو را نمی‌شناسم. تو را هرگز نديده‌ام. تصوير زيبايت را ديده‌ام که از زندان به جلسه‌ی دادگاه آمده بودی... و هنوز هم می‌خواستی به ناصر بگويی دوستت دارم. به او می‌گفتی آخه دوستت دارم، چی‌کار کنم خب دوستت دارم. آری دوست داشتن گناه نيست. عشق ورزيدن جرم نيست. اما کشتن...و کشته شدن اصلا زيبا نيست،
شهلا اين دومين نامه‌ی من است که برايت می‌نويسم. عقربه‌های ساعت به طرف دهم آذر نزديک شد.... فقط چند ساعت از خاموش شدن زندگی پر چوش و خروش تو ميگذرد...امروز دهم آذر است، امروز زندگی يک انسان را در بالای چوب دار فقط چند لحظه نظاره کرديم. ساعت پنج صبح...عقربه های ساعت کمی توقف کن...اما نه، زمان هرگز نخواهد ايستاد.
شهلا می‌دانم که تو تمام شب بيدار ماندی و درون دريای عشق غرق شدی ولی... از تشنگی مردی. ای‌کاش لاله هم در کنار تو می‌نشست و هر دو بيدار می‌مانديد و روز يازده آذر را جشن می‌گرفتيد. اما نه... روز يازده آذر، نه تو و نه لاله بيدار هستيد هر دو برای هميشه به خواب خواهيد رفت. چه می‌شد اگر دست‌های لاله طناب را متوقف می‌کرد و تو دوباره شعر می‌خواندی ولی اين‌بار برای لاله شعر می‌خواندی؟ شعری که لاله در آن فرياد می‌زد:...شهلا بخوان... من می‌خواهم تو زنده بمانی، يک قتل کافی است، گرفتن جان دو عاشق زياد است.
لاله صدايت را از کامپيوترم شنيدم وقتی که ميگفتی، ناصر وقت نداره تا برای خريد بريم و من تنها يا با بچه‌ها به مسافرت ميرم. بله ناصر وقت نداشت با لاله به خريد، به مسافرت و ... برود، ولی غافل از اينکه ناصر در کنار شهلای عاشق روی مبل دراز کشيده و به صدای خرسی گوش می‌داد که شهلا برايش خريده بود و از آن خوشش می‌آمد؛ صدايی که ناقوس مرگ در آن پنهان شده بود؛صدايی که قتل دو عاشق دلباخته را تفسير می‌کرد؛ صدايی که لاله را در روی تختخوابی که ناصر در آن لاله را عاشقانه می‌بوسيد می‌کشت؛ صدايی که شهلا را از چوبه‌ی دار آويزان می‌کرد تا چراغ عشق را خاموش کند.
وای! شهلا اين صدا را چرا خاموش نکردی؟ اين صدا ناقوس مرگ بود. اين صدای خوفناک برای کشتن تو آمده بود. اين صدا بوی خون و بوی طناب دار می‌داد. خاموشش کن، اما امروز دهم آذر است، روز شنيدن صدای خرس زيبای تو نيست. روز لالايی خواندن تو نيست تا ناصر را به خواب شيرينش ببرد و در خواب کوه‌کن معشوقش باشد. روز آمدن لاله هم نيست. لاله در خوابی ابدی،تو را به مهمانی خانه‌ی کوچکش می‌خواند که در آن نه تختخوابی، نه ناصری، نه بوسه ای، نه خريدی و نه مسافرتی هست.
شهلای عزيز! عشق واژه‌ی زيبايی است ولی مرگ اصلاً زيبا نيست. همه به عشق می‌انديشند ولی تو چرا به هردو انديشيدی و هر دو را انتخاب کردی؟ آيا راست است که تو لاله را کشتی؟ ای‌کاش که تو قاتل لاله نباشی، اما لاله ديگر زنده نيست.
راستی امروز روز دهم آذر است. شهلای خوبم دور از تو در کشوری غريب و در دياری غروب زندگی را سپری می‌کنم، حال بدی دارم، به تو می‌انديشم، به لاله می‌انديشم، اما نه ... بهتر است که بگويم به شهلاها و لاله‌ها می‌انديشم، بله...بايد همه بيانديشيم.
تا کی اين تابوت جهالت را روی شانه‌های‌مان حمل خواهيم کرد؟ انتهای اين خيابان دراز کجاست؟ شهلای عزيز تو را نمی‌شناسم. تو را هرگز نديده‌ام.تصوير زيبايت را ديده‌ام که از زندان به جلسه‌ی دادگاه آمده بودی با انبوهی از روزنامه در زير بغلت. هم روزنامه می‌خواندی هم شعر می‌خواندی. آرايش کرده بودی و موهای براقت از اطراف روسری‌ات بيرون ريخته بود و هنوز هم می‌خواستی به ناصر بگويی دوستت دارم. خيلی با احساس با بازپرس حرف می‌زدی. به او می‌گفتی آخه دوستت دارم، چی‌کار کنم خب دوستت دارم.آيا منظورت ناصر بود؟ آری دوست داشتن گناه نيست. عشق ورزيدن جرم نيست. اما کشتن ....و کشته شدن اصلا زيبا نيست، ای عشق چه واژه مرموزی هستی! هم زيبايی و هم پر از زشتی و نفرت هستی. هم می‌کشی هم کشته می‌شوی. گاهی می‌خندی و گاهی می‌گريی، اما چه کنم که بی تو زيستن نتوان کرد.
شهلا هشت سال زندگی در زندان برايت کافی نبود؟ هشت سال قطره قطره مردن مجازات نيست؟ بعد از هشت سال زندان باز هم چوبه‌ی دار؟
مادر شهلا بعد از اعدام دخترش
امروز دهم آذر است. روزی که شهلای جاهد جانش گرفته می‌شود. ای‌کاش شهلا و لاله هر دو زنده بودند. ايکاش جان هيچ انسانی را انسانی نمی‌گرفت.ايکاش دستها‌يمان را به هم می‌داديم و با هم طنابی می‌ساختيم و با آن، طناب دار را برای هميشه دار می‌زديم.
لاله و شهلای عزيز، من شعری سرودم که تقديم شما می‌کنم. اين شعر را زمانی سرودم که در ميدان کاج در سعادت‌آباد تهران جوانی به نام محمدرضا با ضربه‌های چاقوی جوانی ديگر به نام يعقوب در کف خيابان جانش را از دست داد. محمدرضا و يعقوب هر دو عاشق بودند، اما عشقی که رنگ و بوی خون داشت، نه عاشق به معشوق رسيد و نه معشوق به عاشق. آن‌چه بود سراب بود و فريب. آه بگذاريد هواری بکشم، ای هوار... هوار... باز هم اعدام و ...اعدام، طناب دار يعقوب کی فرا می‌رسد؟ اين شعر را به همه‌ی شما تقديم می‌کنم:

ای عشق، ای پديده‌ پنهان
بر بال‌های تو چگونه دلم را بسپارم
تو گل‌های نسترن بهار زندگی‌ام بودی
ای عشق ای لاله‌های سرخ در خون شکفته
با پيکر عاشق چه کردی
مهر بود و مهربانی
دل بود و دلستانی
اما چه شد که با هجوم دشنه پرت ريخت
زمان درون نعره‌های خشم تو می‌گريست
من‌هم گريستم، ما همه با هم گريستيم
شايد، يک‌روز دوباره بخنديم
اين سرنوشت ماست
افسانه نيست
اين داستان، مشق کودکان جهان است

گر چه قتل به هيچوجه قابل توجيه نيست، ولی در بعضی مواقع اتفاق‌هايی رخ می‌دهد که با منطق و زبان علمی نمی‌توان آنها را تعريف کرد.
شهلا و لاله هر دو قربانيان ساختار غلط جامعه‌ی ما هستند. ناصر محمدخانی از شهرتش طناب دار و دشنه می‌سازد تا دو انسان را به جوخه ی مرگ بسپارد.
شهلا! ايکاش بوسه‌ای از لبهايت در کنار دار از تو می‌کردم تا به نسل‌های آينده نشان دهم که مرگ يک انسان زيبا نيست. هيچکس برای مردن عجله نميکند و همه برای بيشتر زنده ماندن به زندگی عشق ميورزند. شهلای عزيز و ناآشنايم شعری که در دادگاه خواندی من همان شعر را همصدا با تو می‌خوانم.

«عشق که وهم نيست، در زندان عقربه ساعت می‌خزد،
و من برای هيچ چيز و هيچ‌کس عجله ای ندارم،
جز مردن، که آن‌ هم بدانم مردی که بيدليل شمشير از رو برايم بسته بود،
آيا به سوگ من خواهد نشست»

ما بايد بيانديشيم....، من به لحظه‌ هايی می‌انديشم که انتهايش روز دهم آذر خواهد بود ولی می‌تواند آغازی هم برای تولد دوباره‌ی تو باشد، اگر خانواده‌ی لاله به عشق بيانديشند نه به انتقام و نفرت. به اميد روزی که ما انسان‌ها تغيير کنيم تا ساختار جامعه‌ی ما هم تغيير کند. آن روز هم عشق، هم عاشق و هم معشوق هست، اما طناب دار نيست.
خسرو احمدی