عباس حکيم زاده
لالهی وحشی من
به چه امید سر از خاک برون میآری
به خیالت که بهار آمده است
گل به بار آمده است
به خیالت که در این ابر عقیم
نم بارانی هست
لالهی وحشی من در دل خاک بخواب
زندگی سخت به خواب است هنوز
چه بهاری، چه گلی،
که سراب است هنوز
نوروزهای بی بهار
اواخر اسفند 85 و نزدیک عید 86 بود که بهاره هدایت را برای اولین بار در دفتر ادوار دیدم. نشست انتخاباتی دفتر تحکیم وحدت بود. اولین آشنایی ما چندان دوستانه نبود. هر کدام سعی می کردیم در رقابتی خاموش برای عضویت در شورای مرکزی دفتر تحکیم دیگری را کنار بزنیم. گویی فارغ از دیگر کاندیداها و کرسیهای شورای مرکزی، برای ما دو نفر یک کرسی در نظر گرفته شده بود. سخت مشغول گفتوگو با اعضای شورای عمومی بودم که فلانی مرد عمل نیست. به رسم مالوفِ نشستهای تحکیم، گفتوگوهایی در خفا و فشرده. تا آن که فرصت معرفی کاندیداها رسید، منتظر بودم نوبت به او برسد. پشت میکروفون رفت، خیلی غیرمنتظره و خارج از عرف "بچههای پلی تکنیک" را نواخت. صراحتی که انتظارش را نداشتم و در جا خشکم زد. اصرار و مداومت و صراحت هدایت کار خودش را کرد. شد عضو شورای مرکزی تحکیم و من جا ماندم.
اسفند 86 شد و دوباره نشست تحکیم برای بحث در مورد انتخابات مجلس هشتم. نوروز و عید 87 پر بود از حرف و حدیث های همیشه جاری در تحکیم. بهاره هدایت را دوباره دیدم، در پارک لاله، که از من و چند نفر دیگر از انجمنیها را جمع کرده بود. برای تحکیم احساس خطر میکرد و میخواست نظر ما را بداند. نظر من بر تحمل و حل مشکلات با گفتوگو بود. اما او جور دیگری میاندیشید. احساس کرد باید کاری بکند، عاقبت در قید مناسبات و مذاکرات پشت پرده نماند. خودش را به دامن خطر انداخت و هر چه باید را گفت. نامه ای که صریح بود و گزنده. دوباره ما را که معتقد به پردهپوشی و بر آفتاب نیفکندن مسایل داخلی بودیم، نگران کرد. از هر سو نقدی برای عملش روان شد اما او در کار خودش مصمم بود.
در تابستان داغ 87 با هم وارد شورای مرکزی تحکیم شدیم. بهاره تازه از زندان سوم آزاد شده بود. خسته مینمود و میخواست کنار امین زندگی را سروسامانی دهد. دیگر بهار سال پیش نبود، من هم نبودم. اصرار بر آمدن را که دید با من تماس گرفت که بیایم یا نه. گفتم اگر بیایی تحکیم را مستحکمتر می کنی، اما اگر خودت میخواهی و میتوانی. گفتم "هیچ کس به گردت هم نمیرسد". خندید، ولی شوخی نمی کردم. آمد و شد نقطه اتکا همه ما. آخر هفتهها در زمستان سرد خانه اش میزبان گرم جلسات ما بود. اسفند آغاز شد، میگفت زندگی امانش نمیدهد. اما باز ماند و بیشتر از گذشته کمک کرد. نوروز هشتاد و هشتِ من اما بی بهار بود. پنجره بسته بالای دیوار مانع آمدن بهار به سلول انفرادی بود. بعدازظهر بود، سکوت بود، هوا ابری بود، تنهایی بود، صدای اشک سلول همسایه بود. در آن تنهایی نمی دانستم که بهار به خاطر ما آمده و او را همراه بقیه در غل و زنجیر کردهاند. بیرون که آمدم گفتند چه قدر در کنار خانواده بوده، چه روز و شبهای پر غصهای که به خاطر "بچههای پلی تکنیک" نداشته.
بهار 89 آمد و ما باز بی بهار بودیم. این بار اما او در همان سلول ها بود و من بیرون. می دانستم که چه حالی دارد. سهروردی را که از سدخندان تا پیچ شمرون پیاده با امین گز کردیم، در گوشش میگفتم "این دفعه طولانی میشود، سخت میشود، صبوری میخواهد، باید صبوری کند و صبوری کنیم". گفتم دیدیاش بگو آنها که تو را گرفتهاند و نگه داشتهاند، به خاطر ایستادگی و صراحت توست و عقدهای که در آنها به این خاطر جمع شده است. آن که به بندت کشیده می خواهد "رویت را کم کند". از اصولت دست نکش، ولی آن بیمقداری که در طلبش هستند را وا گذار و خودت را برهان. امین میگفت دستگاه و دوربین و خبرنگار آوردهاند که برای ذرهای آزادی، کوتاه بیاید. اما او حتی در دست "بدخواهان قسم خوردهاش" در اوج سرکوب در مقابل دروبین نشسته بود و بیدرنگ و با همان صراحت همیشگیاش گفته بود هر آن چه در دل داشت.
شنیدم که کفری شده بودند، گفته بودند همان فیلم را به عنوان سند 20 مورد اتهامیاش ضمیمه خواهند کرد، "دیگر هیچ استنطاقی لازم نیست". بر بندش کشیدند و به کمتر از 10 سال راضی نشدند. جوانکی 20 و چند ساله که در نظر آن ها "ضعیفه" ای بیش نیست در برابر همه جلال و جبروتشان ایستاده بود. هر روز کار را بر او سختتر گرفتند. روزی از کتابخانه محرومش کردند، روز دیگر از بند عمومی به اتاقی در بسته راندنش، روزی دیگر تلفن و ملاقات و همه چیز را از او دریغ کردند.
با آمدن بهار به تحکیم، تحکیم وحدت مان بهاری شده بود. فرقی نمی کرد که ما باشیم یا نباشیم. همین که او بود کافی بود. تا که گرفتنش بهارمان خزان شد. بهاره با همان صراحت و شجاعت، این بار نه فقط من که همه ما را جا گذاشت، "هیچ کس به گردش هم نرسید"، تماس که گرفته بود گفتم. باز خندید، ولی باز هم شوخی نمی کردم. آن قدر ایستاد تا همگان به عینه دیدند که اگر هیچ کس مرد عمل نباشد، او یکی مرد عمل است. در اوج ظلم و بیداد آروز کرده بود "ای کاش رویای شیرین ما کابوس کسی نبود"، همین آرزو هم بر آن ها گران آمد و بار دیگر دست به کار شدهاند تا به شلاق ظلمی دیگر، تن نحیفش را بنوازند.
امین می گفت "تکیده شده اما سر خم نکرده"، او هیچ وقت سر خم نکرد. او ایستاد تا به همه ما درس ایستادگی دهد. بر صراحت و صداقتش پای فشرد تا الگوی ما باشد در بی پروایی و راستی. امین او را بالاخره پس از صدها روز دیده بود. امین که در عشق بهار، امین است و بی تاب روزهای بهاری. امین که عشقش را هر هفته از پشت دیوارهای سنگی و سیمانی پرواز می دهد تا به بهار برسد. سزای این همه صراحت و ایستادگی، نوروزی دیگر بی بهار بود. حالا سومین نوروز امین و ما باز بی بهار است.
به چه امید سر از خاک برون میآری
به خیالت که بهار آمده است
گل به بار آمده است
به خیالت که در این ابر عقیم
نم بارانی هست
لالهی وحشی من در دل خاک بخواب
زندگی سخت به خواب است هنوز
چه بهاری، چه گلی،
که سراب است هنوز