به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

اشرف علیخانی (ستاره تهران)
یکشنبه ها می آیند و می روند
یکشنبه ها می آیند و می روند...حال، هر روز هفته برایم یک تعریف دارد. یک تعریف خاص.
و در هر روز، چقدر دلتنگ و دلنگران هم بندیها می شوم:
شنبه ها روز سفارش خرید به فروشگاه (خرید ماست و پنیر و نان و...و یا میوه) یکشنبه ها روز ملاقات کابینی.
هر پانزده روز یکبار، یکشنبه ها روز ملاقات حضوری ناهید خانم و همسرش. سیمین خانم و همسر و پسرش. ریحانه و همسر و پدر شوهرش.

  یکشنبه ها که می شود، وجودم را بیقراری پر می کند. بارها و بارها دستم بطرف تلفن می رود تا گوشی را برداشته و به خانوادهء هم بندیهایم زنگ بزنم و خبری از آنها بگیرم.

یکشنبه ها روز ملاقات در اوین است. خانواده ها از صبح زود به مقابل زندان می روند و پس از ساعتها انتظار در بیرون زندان و بعد در داخل سالن انتظار، حوالی ساعت یک بعد از ظهر به سالن ملاقات خوانده می شوند. خانواده ها برای دیدار هفتگی با عزیزان دربندشان، ناچارند یک مسافت طولانی را در داخل همان قسمت طی کنند. یک عالمه پله که گاه بطرف بالا و گاه بسمت پایین است. یعنی پلکانی مرموز که جهت خاصی ندارد ولی در نهایت به سالن ملاقات منتهی می شود. هرگز نفس نفس زدنهای مادرم را در چند نوبت ملاقات فراموش نخواهم کرد. او که با شرایط سخت بیماری طوری که بیش از پنج دقیقه، قادر به راه رفتن حتی سرپا ایستادن نیست، وقتی در برابر شیشه ی کابین ملاقات نشست و گوشی تلفن را برداشت نای صحبت کردن نداشت و بعد از یک سلام و احوالپرسی مختصر گوشی را به خواهرم داد تا نفس تازه کند. و پدرم که آخرین بار در دستش عصا دیدم و آنقدر شوکه شدم که خیال کردم مبادا پایش شکسته یا بلای دیگری سرش آمده، اما گفت که پاهایش درد می کند و نمیتواند اینهمه پله و مسیر واقعاً سخت داخل زندان را تا سالن ملاقات طی کند. و برای اینکه مبادا من غصه بخورم و نگرانش شوم کلی پز عصایش را داد و گفت که آنرا روز پدر هدیه گرفته.

من خودم آنسوی سالنها و راهروها را ندیده ام. اما از خانواده ی خود و دیگر خانواده ها، وصف مسیر داخلی سالن ملاقات را شنیده ام، و سوالی که دارم اینست که با اینهمه زندانی اعم از سیاسی و عادی که تقریباً تمام روزهای هفته بجز پنجشنبه و جمعه در چند نوبت ملاقات های بیست الی سی دقیقه ای دارند (هر بند فقط یکبار و در یک روز و ساعت خاص)، آنهم با آن گوشی های خراب و خش دار و از پشت آن شیشه های دو جداره ی کثیف و هوای خفه و نفسگیر داخل سالن، چرا برای خانواده ها که اغلب پدران و مادران در سنین بالا که با صد جور بیماری و مشکل مواجهند لااقل یک آسانسور نمی گذارند تا خانواده ها بویژه والدین با کهولت سن و درد و رنج دوری و دلواپسی از فرزند، یا همسر و برادر و خواهری که مشتاقانه به دیدار عزیزشان آمده اند، یا فرزندانی که با دیده ای اشک آلود و بغض و دلتنگی برای در آغوش گرفتن مادر یا پدر خود از پس شیشه ی دو جداره، شش روز از هفته را، و هر روز ساعتها و هر ساعت دقایق را به انتظار نشسته اند، لااقل در آن بیست الی نیم ساعت نفس و رمق داشته باشند که بنشینند (البته اگر صندلی خالی پلاستیکی - هر چند کثیف - پیدا شود !) و با عزیز محبوسشان صحبت کنند. مگر هزینه ی نصب آسانسور چقدرست؟

راه دیگر اینست که یک راهروی کوتاه و بدون آنهمه پله های عجیب و غریب درست کنند. اما اینکه به فکر تسهیل در مسیر سالن ملاقات نیستند، نهایت کم کاری است و بنظر من ظلم.

بهرحال...یکشنبه ها یاد هم بندیهایم و خانواده هایشان تمام ذهنم را پر می کند و تصاویر روزهای ملاقات در برابر چشمم رژه میروند. یگانه فرزند صدیقه مرادی آن دختر نازنین و همچون گل یاس لطیف و شکننده با دنیایی از التهاب و آرزوی آزادی مادرش و همسر صدیقه با لبخند غمگینش، همسر مریم اکبری منفرد با چهره ای شکسته اما نگاهی گرم و امیدوار و فرزندانش با آنهمه شور و شوق از دیدن مادرشان. همسر فریبا کمال آبادی، با نگاهی محزون اما مهربان و همواره با تبسم. پسرها و همسر منیژه نصراللهی با آنهمه احترام و تواضع، مادر هانیه صانع فرشی که از تبریز به تهران می آید با نهایت عشق و صفا...و...آه...مادر خانم کبرا بنازاده با آن کهولت سن و با آن لهجه ی شیرین آذری و برادر خانم بنازاده که همیشه منتظر ملاقات حضوری بود و اغلب هم ناامید می شد.

و دو تا پسرهای ناهید خانم (کفایت ملک محمدی) که یکی از آنها در دهه ی شصت در زندان متولد شده بود! گویی زندان در سرنوشتش رل اساسی را بازی می کند. جوانی که در زندان متولد شده و حال هم پدر و هم مادرش هردو در زندانند...هرهفته دو روز، کار و زندگی اش را رها می کند و به دیدار والدینش می شتابد...یکشنبه ها دیدار مادر و دوشنبه ها دیدار پدر (آقای اصغر محمودیان این مرد ادیب و متشخص و بسیار شوخ و مهربان با آن قلم توانا و جاندار)

و یکشنبه... و یکشنبه... تا چه وقت این یکشنبه ها و این دوشنبه ها و این ملاقاتها ادامه دارد؟ چه وقت همه آزاد میشوند؟

آخرین هفته در اوین...واپسین روزها یک بعداز ظهر گرم در راه پله ها نشسته بودم. خانم سیمین (مطهره) بهرامی درحالیکه میخواست از پله ها بالا بیاید، ایستاد تا کمی استراحت کند. او هنگام بالا پایین رفتن از پله های داخل بند از دیوار می گرفت تا نیفتد (درست مثل ناهید خانم این بانوی پر مهر، این فرشته ی دلسوز و دوست داشتنی)، پرسیدم: سیمین خانم! آیا بعد از عمل جراحی به پزشک مراجعه کردید؟ وضع بخیه ها چطورست؟

سیمین خانم که خانمی بسیار خوش برخورد و خوش صحبت است، با یک آه و سپس با لبخندی که در پس آن می خواست درد قسمت شکم و بخیه ها را پنهان کند، نشست روی پله ها، کنار من.

صحبتمان طولانی شد، همیشه صحبتم با سیمین خانم طولانی می شد. از همان آغازین روزها که هنوز نمیشناختمش . آن شبهای ماه رمضان سال 90 که تا دیروقت شب، روی همان پله ها می نشستیم و ایشان از خود و خانواده و چگونگی دستگیری شان صحبت می کرد. و من همیشه صبر و آرامشش را تحسین می کردم. خانمی در سن میانسالی با چند نوع بیماری، که همراه با همسر و پسر و عروسش دستگیر و همگی در زندان بسر می بردند. خانمی که دائم در استرس بسر می برد. در نگرانی و دلشوره از صدور حکمی مرگبار برای همسر یا پسرش.

سیمین خانم، این بانوی شخیص و گرانقدر که وقتی پرسیدم دقیقاً بیماریهایتان چیست؟ باز لبخندی زد و سرش را تکان داد. بعد با توجه به تمام روزهایی که نامه می نوشت و درخواست پیگیری معالجات پزشکی اش را داشت، آنروزهایی که برای دریافت تایید دستور اعزام به بیمارستان در انتظار می گذراند، و عینکهای متفاوتی که به چشم می زد اما هیچکدام مشکل را حل نمی کرد و اغلب روزها چشمهایش درد می گرفت و اذیتش می کرد. سرخ میشد، ورم می کرد و اشک می آمد یا اصلاً خوب نمیدید، سرگیجه ها و گاه موقع راه رفتن به زمین خوردنها، و جراحی بخشی از بدن و ضرورت تداوم معاینه و مداوا، و جراحی کیسه صفرا و داشتن فشار خون بالا و درد مفاصل...همه و همه، از تمام مشکلات و دردهایش سوال کردم .

و اینست خانمی در اوین با تنها معدودی از بیماریها آنهم صرفا" جسمی، چراکه دردهای دیگر از نوعی دیگر هم هست که نمیتوان بخوبی شرحشان داد و کسی قادر نیست درک کند مگر اینکه یک زندانی سیاسی و بقول حکومت، زندانی امنیتی باشد.

تعدادی از بیماریهای خانم سیمین (مطهره ) بهرامی (دانش پور)

چشم، آب مروارید دارد و زمینه ی فشار چشم تا جایی که احتمال و خطر در مورد آب سیاه و نابینایی هست

کم کاری تیروئید

جراحی سینه و لزوم پیگیری معالجات و درمان

طی یک عمل جراحی، کیسه صفرا را درآورده اند

بیماری آترز و روماتیسم (امیدوارم املای من درست باشد)

مصرف هفته ای سه عدد متوتریکساید

درد شدید در تمام مفصل ها

فشار خون بالا که مرتب دارو استفاده می کند

***

یک بعد از ظهر دیگر بود...پیش از این روزهای آخر...برای دگمه ی یک کیف ابریشمین بدنبال یک مهره ی رنگی قشنگ بودم. سیمین خانم تعدادی مهره ی چوبی رنگین به من داد. سبز، زرد، بنفش، قرمز و سفید

هنوز آن مهره های گرد چوبی رنگارنگ را دارم. گاه آنها را در کف دستم می فشارم، نگاهشان می کنم و در هر مهره و در هر رنگ، رنگی از امیدهای سیمین خانم را می بینم.

او که تخت خود را تبدیل به اتاق کوچکی کرده بود پر از عکس همسر و پسر و عروس و عزیزانش

برایش یک قاب عکس درست کردم. تصویرزیبای آترین ( نوه ی منیژه نصراللهی) را در آن قرار داد و بر دیوار اتاق خیالی اش (تخت دوطبقه ی زندان) نصب کرد.

***

و حال...هر روز و بخصوص هر یکشنبه از خودم می پرسم که آیا چشم سیمین خانم خوب شد؟ معالجات نیمه کاره اش به کجا کشید؟

از خودم می پرسم که بقیه چه می کنند؟ حالشان چطورست؟ امور پزشکی شان به چه سرانجامی رسید؟

دستم بطرف گوشی تلفن می رود...اما می دانم که تمام مکالمات شنود می شود.

اگر شنود می شود...اگر آن دوربین های بسیار (حدود هفت دوربین داخل بند) واقعا" کار می کنند، اگر داخل پریزهای برق نیز دستگاه شنود نصب شده، اگر که همه چی تحت دید و نظارت است، پس چرا همه را آزاد نمی کنند؟ مگر نمی بینند که همه مریضند؟ که همه گرفتارند؟ که همه دلتنگ فرزندشان هستند؟

و متاسفانه کسی توجه نمی کند به اینکه خانمهای در سنین بالا در اوین، اغلبشان دچار پوکی استخوان هستند. دچار بیماریهای گوارشی و ناراحتی کلیه. جوانها هم بدون مشکل نیستند. از مسئلهء دندان و کلیه و معده و...گرفته تا بیماریهای عفونی. یکبار تقریبا" همه در بند دچار عفونت شدیم. نمیدانم علتش چه بود. شاید بخاطر آلودگی آب بود. چون مدتی بعد دستگاه تصفیه ی آب بوسیله ی خود زندانیان سیاسی خریداری و نصب شد.

تا روزی که آنجا بودم تقریباً همه بنوعی (یا به ده نوع) مریض بودیم و امکانات پزشکی ، بسیار ناچیز.

(یک موضوع خنده دار برایتان تعریف کنم: یکبار قرار شد لیست بیماریهایمان را بنویسیم و درخواست پزشک کنیم. بچه ها (همبندیها) یک برگه ی آ چهار برداشتند و با ذکر نام و نام خانوادگی بیماریهایشان را می نوشتند، نوبت من شد. من کمی فکر کردم و بعد مستاصل شدم چون نمیدانستم کدامیک از مشکلاتم را بنویسم. قلب؟ کلیه؟ گوش؟ ریه؟ لثه؟ دندان؟ میگرن؟ بیماری پوستی که بدلیل آب آلوده و مواد شوینده غیر استاندارد دچار قارچ در دستهایم شده بودم؟ معده؟ زانو درد؟ درد کتف و بازو؟ چشم درد؟ کدام را ؟ بعد با صدای بلند از همه سوال کردم که من تمام بدنم بیمارست کدام را بنویسم؟ دوستان با خنده، بشوخی و به جدی گفتند که: "خب. جای سالمت را بنویس!"  یادش بخیر...چقدر سر همین موضوع خندیدیم...امیدوارم همیشه بخندند.)

یکشنبه ها می آیند و می روند...حال، هر روز هفته برایم یک تعریف دارد. یک تعریف خاص.
و در هر روز، چقدر دلتنگ و دلنگران هم بندیها می شوم: شنبه ها روز سفارش خرید به فروشگاه (خرید ماست و پنیر و نان و...و یا میوه) یکشنبه ها روز ملاقات کابینی. هر پانزده روز یکبار، یکشنبه ها روز ملاقات حضوری ناهید خانم و همسرش. سیمین خانم و همسر و پسرش. ریحانه و همسر و پدر شوهرش. سه شنبه ها روز اعزام به بیمارستان. چهارشنبه ها صبح هر پانزده روز حضور دادیار ناظر بر زندان و پیگیری امور زندانیان سیاسی. چهارشنبه ها روز ملاقات حضوری مادرها با فرزندان در دادسرا... نه فقط ایام هفته، که ساعتها نیز مفهوم و تعریف خودش را دارد: صبح زود موقع اذان وقت نماز خواندن کسانی که نماز می خوانند. حدود هفت صبح ساعت نماز و عبادت خانمهای بهایی. حدود هشت صبح ساعت پر و روشن کردن سماور. ساعت نه صبح، ساعت بیداری و روشن کردن چراغهای داخل سالن. نزدیک ظهر پختن ناهار. ساعت یک ظهر ساعت دریافت روزنامه. ساعت سه و نیم بعد از ظهر ساعت سکوت و استراحت. ساعت هفت تا هشت (هم صبح هم عصر) ساعت ورزش برای آنها که ورزش می کنند. و همینطور از هفت و نیم تا حدود نه و نیم شب ساعت گوش کردن به اخبار. ساعت نه و نیم تا دوازده شب تماشای فیلم یا برنامه ی رادیو هفت که هانیه خیلی دوست دارد...

به امید آزادی هرچه زودتر تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی

اشرف علیخانی
(ستاره.تهران)