به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

به کجا می‌رویم؟

نمی‌دانم اصولا خبرها را تعقیب می‌کنید یا نه. اگر نمی‌کنید که هیچ، لابد طرفدار این نظریه هستید که وقتی کاری برای بهبود وضعیت انسان‌ها نمی‌توان کرد، باید مانند آن مجسمه معروف چشم، گوش و دهان را بست. خیلی‌ها این‌طور هستند. وقتی جوان‌تر بودم، نمی‌توانستم این دسته از آدم‌ها را تحمل کنم. زمان جوانی ما بی‌طرفی یک‌جور فحش بود، الان را نمی‌دانم. 
این‌روزها حتما شما هم در جریان اخبار موج عظیم مهاجران سوری قرار دارید. حتما می‌دانید ‌هزاران نفر در این جهان سرگردانند. حتما شما هم برای آن بچه کوچک کوبانی که در دریای مدیترانه غرق شد، اشک ریخته‌اید و حتی برای لحظه‌ای هم که شده برای گروه‌گروه آدم‌هایی که در قایق‌ها، در ایستگاه‌های قطار و پشت سیم‌های خاردار در انتظار فردایی بهتر، منتظر و بی‌خبر، آوارگی، گرسنگی، تشنگی، ناامیدی و وحشت را تجربه می‌کنند، دل سوزانده‌اید.
فاجعه آن‌قدر عظیم است که نمی‌توان از آن بی‌خبر ماند و برای هم‌جنسان خود غم نخورد. اما امروز خبری شنیدم و عکس‌هایی را دیدم که به احترام برای تمام آدم‌های بی‌طرف، کلاه از سر برمی‌دارم.
امروز حتی آن مجسمه معروف هم نهایت بی‌عاطفگی و جهل به‌نظرم نمی‌آید. امروز شنیدم و بعد دیدم چطور یک زن یعنی سمبل مهر مادر – یک زن جوان مجار که با ‌هزاران خاطره از جنگ جهانی دوم هنوز در خانواده و خانه‌اش به بودن ادامه می‌دهند، یک خبرنگار که نمایانگر فجایعی است که بر بشر می‌رود و اینجا و آنجا نماینده روشنگری و دفاع از حقوق‌بشر و متعهد است تا با نشان‌دادن ظلم برای حق و عدالت بجنگد، خود به یک فاشیست تمام‌عیار تبدیل می‌شود.
بله دیدم چگونه یک زن جوان خبرنگار مجار، برای یک مرد میان‌سال سوری که تمام زندگی‌اش را در کوله‌ای به دوش دارد و کودکی را در آغوش می‌فشارد، پشت پا می‌گیرد تا به زمین بیفتد و نتواند از دست پلیس‌های مجار بگریزد. این همه سبعیت و بی‌انصافی چگونه در دل و ذهن آدم خانه می‌کند؟
کدام بیداد او را چنین وحشی کرده است؟
دیدن کدام جنایت، تشویق به کدام جایزه و امید به کدام آینده، می‌تواند انسان را به چنین حرکتی وادارد.
نکند در کنج ذهن و گوشه دل ما نیز دیوی کمین کرده باشد؟
زمانه‌ای را از سر می‌گذرانیم که حتی آدم‌های بی‌طرف قابل احترامند، چون سرشان گرم آسایش خودشان است و حداقل برای دیگران پشت پا نمی‌گیرند. 
به کجا می‌رویم.
 ناهید طباطبایی