پیرایه یغمایی
بر بلندای درد ایستاده ام،
سیاه مست تنهایی خویش ...
و باد را شبانی می کنم.
و باد را شبانی می کنم.
تمامی سرمایه ام،
اشک و فریاد و بغض
- که با طراوت جوانی تاخت زده ام - ،
در پستویی دور از دست،
پنهان است.
در زمان حکومت «حضرت هیچ»
اشک و فریاد و بغض
- که با طراوت جوانی تاخت زده ام - ،
در پستویی دور از دست،
پنهان است.
در زمان حکومت «حضرت هیچ»
اینک بر آنم،
تا در دردهای تبعیدی ام
پَری بشویم
که دوگانه ی عشق را
از خون وضو باید ساخت ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیرایه یغمایی در فیسبوک اش می نویسد:
با درود به عزیزانم :
من از بعد از آخرين مطلبی که روی فیس بوک گذاشتم و الان نمی خواهم تاریخش را به یاد بیاورم – به ناگهان بیمارستانی شدم . همان شب پزشکان تصميم به عمل قلب باز گرفتند .
حالا که فکر می کنم می بینم ، از آن لحظه من فقط چهره های مزدک و یسنا - که آخرین دیدار را با آنها داشتم -به یاد می آورم و بعدش هم گفتگوی تلفنی با مرسده را و بعد از آن دیگر تا سه روز هیچ چیزی نمی بینم ، بجز يک خالی عمیق که زمان در آن حل شده بود، راستش هنوز انگار دارم خواب می بینم – يک خواب سوررئالیستی و پُر از شواهد و اتفاقاتی که هیچکدام برایم باورکردنی نیست ، اما لحظه لحظه اش را باید در جایی ثبت و ضبط کنم ، چون تجربه هایی بسیار عجیب و جالب اند – لحظه هایی که فقط آدم می تواند در عبور از يک آینه داشته باشد - درست مثل فیلم های ژان کوکتو-
وقتی به هوش آمدم ،از تاریخ روز، سه روز عقب بودم وهنوز هم نتوانستم آن سه روز گم شده را برای خودم توجیه کنم .
حالا بهترم ، اما هنوز در بیمارستان و تحت نظر .
این پست را هم هم اکنون دارم از روی تخت بیمارستان برایتان می نویسم .
با سپاس از تمامی عزیزانی که غیبتم را دریافتند و با ایمیل های مهرآمیز یادم کردند و با پوزش از پاسخ دور و دیر بر طبق شرایط موجود .
با آرزوی روزهای خیلی بهتربرای همه ی شما
سینه تان آتشگاه فارس باد
من از بعد از آخرين مطلبی که روی فیس بوک گذاشتم و الان نمی خواهم تاریخش را به یاد بیاورم – به ناگهان بیمارستانی شدم . همان شب پزشکان تصميم به عمل قلب باز گرفتند .
حالا که فکر می کنم می بینم ، از آن لحظه من فقط چهره های مزدک و یسنا - که آخرین دیدار را با آنها داشتم -به یاد می آورم و بعدش هم گفتگوی تلفنی با مرسده را و بعد از آن دیگر تا سه روز هیچ چیزی نمی بینم ، بجز يک خالی عمیق که زمان در آن حل شده بود، راستش هنوز انگار دارم خواب می بینم – يک خواب سوررئالیستی و پُر از شواهد و اتفاقاتی که هیچکدام برایم باورکردنی نیست ، اما لحظه لحظه اش را باید در جایی ثبت و ضبط کنم ، چون تجربه هایی بسیار عجیب و جالب اند – لحظه هایی که فقط آدم می تواند در عبور از يک آینه داشته باشد - درست مثل فیلم های ژان کوکتو-
وقتی به هوش آمدم ،از تاریخ روز، سه روز عقب بودم وهنوز هم نتوانستم آن سه روز گم شده را برای خودم توجیه کنم .
حالا بهترم ، اما هنوز در بیمارستان و تحت نظر .
این پست را هم هم اکنون دارم از روی تخت بیمارستان برایتان می نویسم .
با سپاس از تمامی عزیزانی که غیبتم را دریافتند و با ایمیل های مهرآمیز یادم کردند و با پوزش از پاسخ دور و دیر بر طبق شرایط موجود .
با آرزوی روزهای خیلی بهتربرای همه ی شما
سینه تان آتشگاه فارس باد
احترام آزادی: با آرزوی تندرستی برای خانم پیرایه یغمایی و روزهای بهتری برای این شاعر گرانمایه.
پاینده و پیروز باشید.
پاینده و پیروز باشید.