صدای شلاقی که به پشت مردم فقیری میخورد و نمیدانند چرا میخورد! قیمتهایی که بالا میروند و نمیدانند چرا بالا میروند، چرا پولشان بیارزش میشود، چرا کسی برایشان نمیگوید چه شده، چرا دنیا تنها ما را مجرم میداند، چرا تحصیلکردهها همه میروند خارج، چرا فوقلیسانسها شدهاند کولبر و قهوهخانه نشین، چرا عدهای میخورند و میخورند، عدهای ندارند که ندارند...
بعد از همه بازجوییها و شلاقها، رسیدیم اردوگاه، که دیدیم عراقیها دروغ گفته بودند. نه کتکها ذرهای کم شدند، نه غذا شد آن چیزی که میگفتند.نه زمینی بود برای قدم زدن، نه جایی برای دراز کشیدن، نه پانسمانی برای مجروحها، و نه حتی صلیب سرخی که میدانستیم کاری نخواهد کرد برایمان!
کابلهای نگهبانها ضخیمتر میشد و دلهایشان سیاهتر، عصبانیتشان تندتر میشد و خشمهایشان ترسناکتر…اما عجیب آن که بهراحتی کتکها و گرسنگیها و سختیهای طاقت فرسا، شد عادتمان.
مینشستیم میشمردیم خطهای قرمز کابلها را روی کمرمان، ببینیم کدام بیشتر کتک خورده! تا آن دنیا به رفقایمان بگوییم شما که آن ترکشهای آتشین را خوردید، ما هم این! نگاه کنید، جاهایش را با خودمان آوردهایم. ببینید شکمهایمان آب شد، گونههایمان رفت. همین شد که نه تنها خم به ابرو نمیآوردیم، گاهی که کتک نمیخوردیم احساس بدی پیدا میکردیم!
اما راستش، تنها یک چیز هیچوقت عادتمان نشد، و دردش هرگز کم نشد!”وقتی دوستمان میرفت زیر شلاق…”
آن وقتها احساس میکردیم شلاقها به قلبمان میخورد. دردش آنقدر زیاد بود که میلرزیدیم، میپیچیدیم، و اشکهایمان قطع نمیشدند. خدایا چهکار میتوانیم بکنیم، خدایا تو باید به داد آنها برسی.و خدای صبوری که حکمت صبرش را نمیتوانستیم بدانیم!
هر وقت از من پرسیدهاند سختترین شکنجهها در عراق کدام بوده، گفتهام آنجا در جمع دوستان همه چیزش شیرین بود، اما وقتی دوستمان میرفت زیر کتک، و تنها صدای ضربههای شلاق نگهبانهای عراقی و التماسهایش به آن نانجیبها میآمد که شاید آرامتر بزنند… آن خیلی سخت بود.
حالا هم انگار همان روزهاست!
صدای شلاقی که به پشت مردم فقیری میخورد و نمیدانند چرا میخورند!قیمتهایی که بالا میروند و نمیدانند چرا بالا میروند، چرا پولشان بیارزش میشود، چرا کسی برایشان نمیگوید چه شده، چرا دنیا تنها ما را مجرم میداند، چرا تحصیلکردهها همه میروند خارج، چرا فوقلیسانسها شدهاند کولبر و قهوهخانه نشین، چرا عدهای میخورند و میخورند، عدهای ندارند که ندارند…
شلاقهایی که به پشت مردم میخورد و صدای نالههایشان را هم نمیتوانند بلند کنند… – دشمن سوء استفاده میکند، دشمن بهره میبرد، نظام ما مقدس است، نباید چیزی بگویید، آن دنیا میبرندتان جهنم… خدا خواسته این باشد!
راستش اینها از نداشتن بدتر است، از سختی سختتر است، کی میشود مردم کتک مدیریتهای بد را نخورند! کی میشود بشود گفت مگر قول نداده بودید شما خادم مردم باشید، این کجا رسم خادمی است؟! مگر نگفتید رسم علی! این رسم علی است؟!این روزها صدای شلاقهایی که به پشت مردم میخورد نمیگذارد آسایش پیدا کنم. مردمی که کار ندارند، مردمی که چیزی نمیخواهند جز یک زندگی ساده…
آنجا میشمردیم ضربهها را تا نشان دوستانمان بدهیم؛ ببینید در راه خدا، در راه دفاع از کشور چه کتکها خوردیم، حالا نشان که بدهند؟! نشان که بدهند.ما وقتی گفتیم قبول که مثل دنیا نباشیم، گفتیم میشویم مدینه فاضلهای سرشار از عدالت، چه میدانستیم اینطور میشود!
چه میدانستیم این روزها را میبینیم! عدهای با لبخند و لباسهای مارک نام مینویسند برای مجلس، و وعدههای توخالی میدهند… وعدههایی که خودشان میدانند اجرا نمیشود.
و باز صدای شلاق
و باز صدای آه، که آرامتر…
سایت کلمه
سایت کلمه