باز قفلی دیگر بر پل عشاق !
از این همه زیبائی شگفت زده ام. کوههای آلپ کم کم از ارتفاعشان کاسته میشود. دامنههای وسیع، کشت زارها، تاکستانها وخانههای روستائی درست به همانگونه که سالها در ذهنم نقش بسته بودند. من با نقاشان امپرسیونیست فرانسه رویاهای خود را شکل می دادم. آن رنگ های زیبا ودرخشان، آن لحظات ثبتشده بر بوم نقاشی. حال تمامی آنها در مقابلم صف کشیده اند. عاشقانه به بوتههای گلهای سرخ خیره می شوم تا عظمت ضربههای وان گوک را در ترسیم آنها در یابم. به گلهای آفتاب گردان، به روستائیان، به میدان سنگی نخستین دهکده که عصر هنگام به آن رسیده ام. میدانی کوچک و قدیمی با درختان زیرفون ولامپهای زرد رنگ که بر شاخه آویخته شده اند. میز و صندلیهای چوبی مملو از زن ومرد ونوای والسی آرام. فضا انباشته از نوعی لذت و سکر. این باور نکردنی است این یک تابلوی رنوار است که در مقابل دیدگانم گشوده شده. این خود اوست بارمنی با آن پیراهن گلدار وگیلاس های شراب. آری من در فرانسه ام!!
کودک که بودم با سه تفنگدار الکساندر دوما در کوچه وپس کوچههای پاریس می چرخیدم؛ از حیاط خلوتهای کاخها عبور می کردم از درهای مخفی می گذشتم؛ شمشیر می زدم «همه برای یکی - یکی برای همه». اندکی که بزرگتر شدم بدنبال ژان والژان بودم؛ همراه او دهکده به دهکده گشتم. شب هنگام در کلیسا خوابیدم. غمگین و ترس خورده از برداشتن شمع دانها وسیمای آن کشیش بخشنده که سالها در ذهنم بود. در سنگرهای خیا بانی همراه کمونارها می جنگیدم. از کا نالهای زیر زمینی پاریس عبور می کردم. آه چه لذتی داشت آن سالهای کودکی ونوجوانی بی آن که نتردام را دیده باشم، همراه گوژپشت نتردام از پله ها بالامی رفتم، با طناب ناقوسها تاب میخوردم و بر مرگش اشگ می ریختم وبر کشیشها و عسسها نفرین میکردم. روزها سیمای مردی را که میخنديد وسوار بر گاری به سوی مرگ می رفت عذابم می داد.
نخستین تب و تاب نوجوانی رابا گرازیلا در کوچه باغ ها گشتم؛ سوز وگداز عشق را با لامارتین تجربه کردم. چه شاعرانگی زیبائی درآن نوشته خوابیده بود. عظمت هنر فرانسه مبهوتم می کرد. شورشگری بسیاری از ما با ادبیات فرانسه شکل گرفت. کامو، سارتر، رومن رولان، روسو، بالزاک، ولتر، مو نتسکیو و ... "من تنها آن موقع یک شوالیه را قبول خواهم کرد !که موقع تولد از شکم مادر با اسب وسلاح بیرون بیاید." (ولتر) چقدر خندیدم ولذت بردم. .
نخستین دیدار من از پاریس که به دوران جوانی من بر می گردد با چنین رویاهائی در هم آمیخته بود. تمامی دوهفتهای که آنجا بودم به کوچهها، کافهها، پاتوقهای روشنفکری سر کشیدم. ازعظمت نتردام با آن معماری متفاوت! سنگهای تیز کمتر تراش خورده که گوئی نه معبدی برای عبادت، بل باروئی برای مبارزه با آسمان ساخته شده، به هیجان آمدم. ساختمانی که گوئی هنوز کامل نیست وحضور شیطان، فرشته، خدا وانسان سرکش را در آن حس می کنی. پاریس، گوئی درون تمامی زیبائیهای خود روحی عاصی و سرکش را نهفته دارد.
همه چیز در تلونی دیگر گونه است. ستونهای عظیم قد بر افراشته در شهر. طاق نصرتها. آرامگاهها، از دیوار کمونارها تا پانتئون، همه همه به یادت می آورند که این جا پاریس است، ساخته شده از خون و شراب از ساقههای گل وتیغه گیوتین؛ از استبداد ومبارزه بی امان برای آزادی؛ از یاد بود باستیل تا طاق نصرت اتووال با کافههای همیشه مملو از جمعیت در حال گفتگو و نوشانوش. بازارهای میوه و گل با آن سر وصدا و نژادهای مختلف. من در هیچ کجا چنین ترکیب وسیع نژادی را ندیدم. حضور گسترده الجزایری ها که بی اختیار ترا بیاد آن مبارزه خشن، کشتارها وآوارگی می اندازد. افریقائیها از گارگران ساده تا امه سزرکه زیبا ترین شعر های خود را در پاریس سرود. «آه ای ملت من، پس در کدامین هنگام تو در جشن و سرور دیگران، بازیچه اندوه ناکی نخواهی بود؟ ودر کشتزار دیگران، مترسکی متروک.» (امه سزر)
در این سرزمین، در این شهر، همه حضور دارند؛ ازاشراف سرمایه دار شده تا تهیدستان، از آنارشیست تا راست افراطی، از کمونیست تا ناسیونالیست.تا بنیاد گرای اسلامی! سرزمینی که اکثریت نویسندگان آن با مایههائی از سوسیالیسم شناخته می شوند. سرزمینی که کمتر نویسنده و هنرمند جهانی در آن نزیسته است.
نخستین شور انقلابی را با مادر گورکی و ژان کریستف تجربه کردم. با جان شیفته آنت ومارک. با افتادن وبرخاستن ژان کریستف. «چه معجزه ایست دوست داشتن انسان !» (رومن رولان)
این پاریس است خاستگاه نخستین انقلاب که آزادی را بشارت میداد. شهر نخستین سنگرهای خیابانی، نطقهای آتشین. دیواری که کمو نارها در پای آن ایستادند و در برابر گلوله سینه گشودند تا از آزادی دفاع کنند. «این جا معبدی است بدون محراب؛ بدون نیلوفرهای آبی بدون پنجره های آبی کلیسا! معبدی که وقتی مردم از آن سخن می گویند، آن را دیوار می نامند !»(ژول ژوی)
پاریس این شهر همیشه بیدار با کوچههای سنگفرش وهزاران کافه که به نوعی رهائی فرانسوی را از چهار دیواری خانه در آنها می بینی. کافههائی که عمر بعضی از آنها تن به قرنها میزند. کافههائی که روح اصلی فرانسه در آنها می شود دید. (دولت مردم) نخستین بیانیه های اعتراضی. هنری واجتماعی و حقوق بشری از همین کافهها نشات گرفته اند؛ از کافه" پروکوب " که قرنها شاهد فراز وفرود پاریس بوده! سارتر، از مکتب آزادی انسان در همین کافهها سخن گفته است. شاید که نخستین ایدههای تابلوی «وحشت جنگ» پیکاسو که وحشت حاصل ازوحشت و ویرانی جنگ و بعد از جنگ جهانی دوم بود، در همین کافهها بسته شده است.
پناه گاهی برای رفع خستگی روزانه برای حس زیبای حضور در جمع برای هر قشر وطبقه. هر کسی پاتوق وکافه خود را دارد. هنوز بسیاری از این کافهها، مبارزين جنبش مقاومت فرانسه عليه فاشيسم وقرارهای آنان را بیاد دارند. در این کافهها بهتر از هر جا می توان نبض وروح جامعه راحس کرد. چرا که کامو در آنها نشسته و از بیگانگی، حاکمیت پول وبیعدالتی سخن گفته است؛ از جهانی که اگر عدالت وقانون نباشد و انسان هیچ نوری نبیند با همه بیگانه خواهد شد!از زمانی که قدرتمندان مالی وخود کامگان بی عدالتی را مجاز می کنند.
"زمانی که قلب آدم ها سخت می شود وآسوده از میان ناله ها عبور می کند. چرا که سودجویان عرصه را بر همه تنگ کرده اند! ... هوا انباشته از وحشت می شود ."( کامو) او می داند که در چنین فضائی مذهب قد علم میکند؛ زاده شدگان در فقر، بزرگ شدگان در نا برابری، تحقیر و نا امیدی را گرد میآورد و در خدمت خود می گیرد وعصیانی الهی را به آنان تکلیف می کند که پاداش آن بهشت خدا خواهد بود . عصیان گرانی اینچنين از هیچ جنایتی سر باز نخواهند زد. "زمانی که حس اعتماد انسانها از بین می رود وعشق و امیدی برای آینده باقی نمی ماند، طاعون بر جهان نازل می شود." طاعون کامو
داعش امروز بخشی از این طاغون جهانی است. قدرتمندان وسیاست پیشگانی که دست مذهب را آزاد نهاده اند وکمک می کنند تا غولهای بیشتری را از شیشه آزاد کند. غولهای رها شدهای که دیر گاهیست در خدمت اربابان قدرت، آرامش جهان را بر هم میزنند. چرا که انگشتر چنگیزی هنوز بر انگشت قدرتمندان است؛ انگشتری که بر نگین آن نوشته شده: «قدرت حق است»! چنین حقی است که گردن می زند. انسانها را به گلوله می بندد وزمین را به توبره می کشد. از درون خود القاعده وداعش بیرون می دهد. در این کشت کشتار، غولها را سره وناسرهای در کار نیست. دولتها بر ساحل وملتها غرق در اشگ و خون.
سرنوشت کافههای پاریسی نیز جدا ازاین جنگ موذیانه قدرت نیست. جدا از مدارس به خاک وخون کشیده شده کودکان فلسطینی. جدا از صد ها دختر و پسر به بردگی فروخته شده ایزدی وگورهای دسته جمعی. من برای تکتک این انسان ها می گریم، برای میلیونهاآواره، برای جنازه کودکانی که آب بر ساحلشان می آورد و به ما یاد آوری می کند که طاعونی در جهان می چرخد. جهان آبستن حوادثی تلخ است! جادوگران ثروت وقدرت حاکم بر جهان سخت در حال بر هم زدن دیگهای نفرت، جنگ وکشتارند!
این در نفس قدرت خوابیده است. «قدرت بی چون»، چه از آن خدا باشد چه انسان! تلخی حمله به گردش گران ساحلی ، به کافههای پاریسی،بر افروخته شدن از نشان دادن یک کاریکاتور در کلاس وجه دیگری نیز دارد. تقابل نگاه خشن، بیخنده و کینهورز متعصب مذهبی که بار یک سرکوب وتحقیر تاریخی را بر نیز دوش می کشد. امروز فرصتی به دست آورده تا به هر چیز وهر کس که در عقل او نمی گنجد هجوم بیاورد و کافه نشینان پاریسی، معلم شاید آتئیست وآزاد نمادی از همان جماعتیاند که آنها همیشه با نفرت به آنان نگریسته اند. نماد جامعهای باز و انسانهائی که از هر جهت با آنها بیگانه اند. آنها ازآزادی تفکر نفرت دارند. از معلم آزاد بدون تعصب ، از حضور زن، از نوشانوش و فضائی که در این کافههاست. از کافههائی که هنوز روح وشعر «الوار» در آنها حضوردارد و از دوست داشتن می گوید؛ «ترا به خاطر دوست داشتن دوست دارم .» (الوار) وهر گوشی را توان شنیدن این پیام نیست.
حال بعد از سالها با اندوه درخیال، در پاریسی می چرخم که همیشه آن را سر شار از شور و زیبائی می خواهم. فضائی آکنده از شعر، موسیقی، هنر و چراغهای رنگارنگ با تاریخی از فراز و فرود که در تمامی مسیر خود بزرگان اندیشه وهنر را به همراه داشته است. شهری که زادگاه بسیاری از مکاتب وسبک هاست.
میچرخم و در مقابل تابلوی زیبا و بزرگ فردریک بارون وکیتو می ایستم؛ چیدمانی زیبا بر زمینهای آبی که به دویست پنجاه زبان نوشته است «دوستت دارم ». صدای ایو مونتان را می شنوم که می خواند:" در نزدیکی نتردام / فاجعه ای اتفاق افتاده / اما همه چیز روبراه می شود / ... وقتی شهر غمگین است/ باران از آسمان پاریس می بارد / وقتی شهر مملو از حسادت عاشقان است /آسمان با درخشش رعدش می غرد/ اما ظلم آسمان پاریس چندان طول نمی کشد/ او برای نشان دادن بخشش خویش رنگین کمان خود را هدیه می دهد".
حال آسمان غمگین پاریس سخت گریسته است برای آنان که بیگناه گشته شده اند.برای معلمی که متعصبی مذهبی تنها بخاطر نشان دادن کاریکاتوری از از پیغمبر اسلام اورا سلاخی کرد وسر از تنش جدا ساخت .او تنها هجده سال داشت یک چچنی متعصب که من را بیاد دو برادر دیگر چچن"تیمور و جوهر سارانایف " بمب گذاران دو ماراتون امریکا می اندازد .جهان با این همه نفرت بکجا می رود؟باز آسمان پاریس می گرید ! اما بعد هر بارشی، او رنگین کمان خود را می گشاید تاروح سر شار از زندگی پاریسی در زیر آن آرام گیرد. تا باز عشاق یکديگر را در آغوش گیرند؛ «تا جهان متولد شود».
من در میان این رنگین کمان رویائی به پل عشاق می روم؛ پلی مملو از هزاران قفل هر قفل یاد آور آرزوئی. من هم آرزو می کنم: ای کاش این ابرهای سیاه گسترده بر فراز جهان پراکنده شوند و رنگین کمانی از عشق، جهان را در خود بگیرد! کودکان بی هراس از جنگ، بی هراس از آوارگی، سر بر بالین بگذارند؛ بی آنکه موجهای خشمگین جنازه آنان را بر ساحل بیافکند. آرزو میکنم در جهانی انسانیتر، آن چنان که شایسته انسان است زندگی کنم. باز قفلی دیگر در این دوران کرونائی بر نرده پل می آویزم؛ قفل کوچکی در کنار هزاران قفل!
نریبون زمانه