به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۹

۴۰ سال موسیقی ایران؛ از نغمه چاووش تا ندای عارف

دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۰ است و هوای نوشهر میان بهار شدن و زمستان ماندن مردّد. پرویز مشکاتیان دارد سه‌تار می‌زند، محمد موسوی نی و شجریان می‌خواند. 
سحر سخایی
۱۳۵۷: پرنده و پرواز
۱۳۵۷، سال پشت‌بام و نوار است. سال ندانستن اما خواستن. سال خواستن و توانستن. سال «الملکُ یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم»...
۱۳۵۷ را از امروز نبینیم. می‌دانم دشوار است. اما بگذارید این سال سرنوشت را برگردیم و از همان روزها تماشا کنیم. فراموش کنیم پایان را «که همین دوست داشتن زیباست» به قول فروغ.

۱۳۵۷ سال ژاله‌هایی‌ست که بر سنگ می‌افتند. سیاوش کسرایی شعرش را می‌سراید، حسین علیزادهٔ جوان موسیقی را و اتفاق را تفنگ‌ها و سینه‌ها و سرها شکل می‌دهند در یک جمعهٔ دلگیر شهریوری در تهران.

۱۳۵۷ راهِ تمام مردمی که ریخته‌اند توی خیابان‌هاست. راه حق است. راه آزادی. شعرش از هوشنگ ابتهاج، موسیقی‌اش از محمدرضا لطفی و خلقش به دست مردم. مردم امیدوار. از میدان انقلاب تا آزادی. تمام پل کریمخان. تصاویری که باز تکرار خواهند شد پس از این سال. «ایران ای سرای امید. بر بامت سپیده دمید. بنگر کز این ره پر خون. خورشیدی خجسته رسید».

۱۳۵۷ سال پشت‌بام‌ها و نوارها و چشم‌های باز در تاریکی کوچه‌هاست. سال صدای شریعتی. صدای امام. سال آخرین آلبوم‌های خوانندگانِی که به زودی غیرمجاز و فراری می‌شوند. ۱۳۵۷ سال «به لالهٔ در خون خفته» است. آهنگش از مجتبی میرزاده. همان نابغه‌ای که یادش کردم با آن تکنوازی ویولن درخشان در مقدمهٔ ترانهٔ مخلوق، همان آتشِ عشق قدیم که تازه‌اش کرده بود کسی.

میرزاده ساخته بود: به لالهٔ در خون خفته. شهید دست از جان شسته. قسم به فریاد آخر. به اشک لرزان مادر...

این قدرت جادویی انقلاب بود. این تغییر و تحول تنها کار امید بود. امیدی بزرگ و دربرگیرنده که نمی‌پرسید و عمل می‌کرد. الهام می‌بخشید و پیش می‌برد.

۱۳۵۷ سال سرودهای غیرایرانی و شعرهای ایرانی بود. سال «برپا خیز از جا کن بنای کاخ دشمن..». سال ۱۳۵۷ سال «این بانگ آزادی کز خاوران خیزد» بود. سالی که می‌خواستیم «دشمن بداند ما موج خروشانیم». سال بهاران خجسته باد. سال هوا دلپذیر شد. سال نقشِ پنج انگشت خونین روی دیوارها و سال دست‌هایی که توی هم گره می‌خوردند بی‌آنکه بپرسند از کجایی و مرامت چیست. سال امید بود. امیدی تند و دربرگیرنده. امیدی بزرگ. امیدی وهم‌آلود.

۱۳۵۷ سال «به پرنیان شفق ز خون شراره دمید» هم بود. سال «برخیز ای داغ لعنت‌خوردهٔ دنیای فقر و بندگی». ۵۷ سال شعله‌های در چمن بود و شب‌های وطن و خون ارغوان‌ها و تا سحر فریاد زدن. گفتم که. ۱۳۵۷ سال پشت بام و حنجره‌ها بود. سال فریادهای باصدا. ۱۳۵۷ در سرود انترناسیونال یکجور بود و در صدای خوش بهشتی و آن نگاه تیزبینش یک جور. در نوارهای رسیده از نوفلوشاتو یک ۱۳۵۷ بود و در صدای تظلم‌خواهِ و کهنهٔ علی شریعتی یک ۵۷. در «از درون شب تار می‌شکوفد گل صبح» یک چیز بود و در «ایران ایران» رضا رویگری چیزهای دیگری. در «زیر پوست شب» فریدون گله یک جور ۱۳۵۷ بود و در «شب یک شب دو» ی بهمن فرسی جور دیگری از استیصال آن سال. اما درکِ پایان دوره‌ای، درک اینکه باید به راه‌های تازه رفت، باید نترسید، آن دست‌های دور از هم را بهم پیوند می‌زد. نزدیک می‌کرد.

۱۳۵۷ برخلاف سال‌های قبل و بعدش، مال همه بود. مال تک به تک کسانی که نفس می‌کشیدند و دوست داشتند به خیابان بیایند و واننهند آینده‌شان را. آیندگان را. هنوز مانده بود تا جنگ. مانده بود تا «شنوندگان عزیز توجه فرمایید… خونین شهر… شهر خون، آزاد شد». مانده بود تا «روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان…». مانده بود تا بمب‌گذاری‌ها. مانده بود تا نوژه. مانده بود تا شوریدن‌ها. مانده بود تا مرگ. مانده بود تا زندگی. مانده بود تا صبح یا شب. تا حصر یا رهایی مانده بود. ۱۳۵۷ عددی بیرون اعداد بود. سالی بیرون سال‌ها. حالی فراتر از حال‌ها.

به ۱۳۵۷ از امروز نگاه نکنیم. داشته‌ها و نداشته‌ها را جمع و تفریق نکنیم. برگردیم به همان روزها حتی اگر مثل من آن روزها را ندیده باشیم هرگز. تصور کنیم که نشسته‌ایم پشت میله‌های سیاه و بلند دانشگاه تهران در قلب تپندهٔ مهم‌ترین تحول جهان در انتهای دههٔ هفتاد میلادی. برگردیم به پشت ساختمان هنرهای زیبا رو به ضلع جنوبی انقلاب و تماشا کنیم که مردم سیل می‌شوند و گل‌ها می‌رود توی لولهٔ تفنگ ارتشیان و صدا و صدا و صدا...

این تنها صداست که می‌ماند؟ این پرواز است که ماندنی‌ست؟ این صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست؟ مهم نیست. باید هرچه می‌شود را به خاطر سپرد. گاهی پرواز، گاهی پرنده. گاهی آوازخوان و … گاهی آواز. حافظه، تنها ثروت ماست.

 

۱۳۵۸: شب‌نورد

 

یک نفر از گوشهٔ کنارزده شدهٔ پرده‌ای تیره به خیابان نگاه می‌کند. از بالاتر بودن سطح خیابان می‌شود فهمید تصویر پیش روی ما در یک زیرزمین منجمد شده است. زیرزمین یک خانهٔ قدیمی در محله‌ای در مرکز شهر تهران، در روزهایی که هر سرود ترانه است و یک قلب برای زندگی کافی است: روزهای «زمانه قرعهٔ نو می‌زند به نام شما»، و ایرانی که در چشم ساکنانش سرای امید است و اهالی منجمد شده در نقاشی ما هم جزئی از نظاره‌گران این شکوه تاریخ و دوران تازه‌اند؛ با سازهایشان که هنوز نشکسته است، ذوق سرشارشان که می‌جوشد و صدایشان که هنوز خاموش نشده است.

چراغ سقفی کم‌جان، آنقدر نورافشان هست که محمدرضا لطفی را کنار یارش شجریان با پیراهن‌های سبز و صورتی نشان دهد. باقی‌ماندهٔ نور هم عبدالعلی افشارنیا را با نی نشان می‌دهد و در گوشهٔ تاریکی از تصویر بیژن کامکار را که رباب گرفته توی بغل و برادرش پشنگ کمی آن سوتر پشت سنتور نشسته است.

در نقاشی ایمان ملکی همان اندازه که ترس هست، امید هم هست. هر اندازه شور هست، آرامش هم هست. همان معجون جادویی که چاووش شد. همان که سازندهٔ موسیقی دورانی شد که امروز، در آستانهٔ چهل سالگی‌ست. نقاشی گرچه تصویر کودکی یک انقلاب است، موسیقی‌ها همچنان هستند تا با شنیدن‌شان میانسالی آن شور را تماشا کنیم. ببینیم راستی چی شد؟

چاووشیان حاضر در این نقاشی، در واقع شاگردان مرکز حفظ‌و‌اشاعهٔ موسیقی بودند که با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب در بهمن ۱۳۵۷ از رادیو – همراه با هوشنگ ابتهاج ریاست بخش موسیقی رادیو در همان زمان - بیرون زدند و در فضایی خصوصی شروع به تولید موسیقی و رساندنش به دست مخاطبان کردند و این تصویر از همین روست که از توصیفی رئالیستی، تبدیل به سند تصویری یکی از مهم‌ترین دوره‌های موسیقی ایران معاصر شده است.

گمان می‌کنم سال‌های پیش از تجربهٔ ثبات سیاسی - اجتماعی نظام تازه، دوران تک‌صداها باشند. سال ۱۳۵۸، بیش از آنکه در آلبومی به سرپرستی فرامرز پایور متبلور شود، در تک‌نگاری‌ای مثل شب‌نورد روح زمانهٔ خود است. وطن بیش از شهناز و کسائی در التهاب روح لطفی و مشکاتیان نفس می‌کشد. شب‌نورد بخشی از دومین تولید گروه چاووش بود: چاوش ۲ که در آن محمدرضا شجریان و شهرام ناظری می‌خواندند، گروه شیدا به سرپرستی محمدرضا لطفی ساخته‌های او را اجرا می‌کردند و شاعر سرود شب‌نورد هم اصلان اصلانیان بود. آن نقاشی انگار فشرده‌ای از سال ۱۳۵۸ است و سال ۵۸ هم فشرده‌ای از قطعهٔ شب‌نورد. قطعه‌ای که گرچه از تاریکی وطن می‌موید و در سوگ برادر شهید نوجوانش می‌خواند اما کیست که آن حجم معصومانه و زیبای امید را درین موسیقی و صدای شجریان و جملات ساختهٔ لطفی حس نکند؟ کیست که نشنود:

تفنگم را بده تا ره بپویم، که هر که عاشقه پایش به راهه.

و کیست که در تار لطفی همراه با آن هق‌هق همیشهٔ ریزها و تک‌ها، همزمان شادی امید و ترس زنده بودن را تجربه نکند؟

روح زمانه در شب نورد یک پیشگویی بزرگ است که می‌خواهد به حقیقت بپیوندد: آزادی همیشه پیروز می‌شود. گرچه شب تاریک است، سحر هم نزدیک است. بخش پایانی شعر شب‌نورد از چاووش ۲ را با هم بخوانیم:

به سیل صبح‌خواهان راه بستند

هزاران سینه و سر را شکستند

ولی مردم گرفته دست در دست

ز چنگ دیو مردمخوار رستند

 

۱۳۵۹: کاروان شهید – چاووش ۸

 

گرچه فلسفه در دوران اوج خود در آتن، هنر را تقلید هنرمندانه‌ای از واقعیت نامید، حالا به یمن تاریخِ طولانی بین من و افلاطون می‌توانم مطمئن باشم که گاهی این زندگی واقعی‌ست که از هنر تقلید می‌کند. همانقدر که ناکامیِ ابی چاخان در فیلم کندو زودتر از انتظار تبدیل به خشم توده‌ها شد و تمام آینه‌ها را شکست و همان‌قدر که سال‌ها بعد بهرام بیضائی در مسافرانش آینهٔ شکسته را بند زد و در برابر ما نگاه داشت تا مجبور به دوباره دیدن باشیم، سال ۱۳۵۹ در یک لحظه، به شکلی پیش‌گویانه در قطعهٔ کاروان شهید رخ نمایاند.

محمدرضا لطفی باز موضوع سخن من است و شاهکارش در شوشتری همایون با صدای شهرام ناظری موضوع نوشته‌ام. گرچه روی دیگر نوار چاووش با صدای زیبای سیما بینا محصول سال ۱۳۵۷ بود اما کاروان شهید را لطفی در تابستان ۱۳۵۹ اجرا کرد و شعر قطعه هم از جناب محمد ذکایی بود. آوازخوانی‌های زیبای ناظری روی پایه‌های تکرارشوندهٔ گروه به نی افشارنیا فرصت داد تا حضور پررنگی داشته باشد و باز صدای تارِ لطفی، حتی آنجا که همراه گروه شیدا می‌نواخت، مثل افتادن الماس‌ها روی فلز صیقلی، یگانه بود و به قول بامداد هیچ کم نداشت.

راز پیشگوییِ کاروان شهید در شب ۳۱ شهریور نهفته است؛ کاروانِ واقعی هنوز به راه نیافتاده بود. رفتنگانِ انقلاب در برابر آن همه جانی که قرار بود تا هشت سال بعد نثارِ این کاروان شوند، ناچیز بود. شاعر، کاروان را در گذری آرام روی گل‌های ارغوانی می‌بیند: روی خون. قافله‌سالارش سرو شهید جوان است و تمام آرزوی شاعر و آهنگساز و نوازندگان انگار زنده ماندنِ نام این رفتنگان که بیهوده نرفته باشند. که حاصل آن گل‌های ارغوان گلستانی شود. که حالا که خودشان نماندند امید ماندن خاطراتشان باقی بماند.

روی دیگر چاوش ۸ فضایی به کل متفاوت دارد. فضایی که محصول همان ماه‌هایی است که تولید شده است یعنی بهار ۱۳۵۷. انقلاب همان چاقوی شعر شمس لنگرودی است که هنوز نیامده و جهان آدم‌های بسیاری را به دو نیم نکرده است. یک نیمه صدا می‌آید که «از کفم رها شد قرار دل» و نیمهٔ دیگر می‌گرید که: «ای برادرها خبر چون می‌برید»؟

یک طرف یوسف عزیز مصر است و سوی دیگرش ته چاه، با دست‌های بسته و چشم‌هایی که نمی‌خواهند به تاریکی عادت کنند.

اجراکنندگانِ چاوش ۸ گروه‌های عارف و شیدا هستند. همان جوان‌هایی که پیشتر شب‌نورد و سپیده را اجرا کرده بودند. چاوش ۸ سال‌ها بعد یعنی با بازگشت لطفی به ایران دوباره اجرا شد و این بار من هم یکی از شنوندگانش بودم. گرچه آن هنر والا که همه می‌شناسیم فارغ از زمانه و زمان هم باید باز زیبا باشد و حرف‌هایی برای گفتن داشته باشد و گرچه اجرای دوبارهٔ چاوش ۸ در سال ۱۳۸۷ زیبایی‌های فراوانی داشت ولی مگر می‌شود آن روزگارِ سودایی را از اثری که به تمامی تبلور این سودازده‌گی بود کم کرد و انتظار کشید که چیزی از آن کم نباشد؟ همان لحظاتی که در سال ۱۳۸۷ در سالن وزارت کشور این اثر را می‌شنیدم و بیست و یک ساله بودم به این فکر می‌کردم که چه چیزها که شد و نشد، ولی آرزوی ماندگاری آن آدم‌ها محقق شد و قریب به سی سال بعد باز شنوندگان زیادی در سالن یواشکی اشکی می‌ریختند و سری تکان می‌دادند.

دست‌کم این یک آرزو، از بازیِ زمانه، جان به در برد.

 

۱۳۶۰: تصویر سه: رجعت به درون

 

گرچه کار تولید مجموعهٔ چاووش تا چندین شماره پس از هشتمی ادامه یافت و اگرچه دور و نزدیک از فرامرز پایور تا دیگران، چراغ تولید و اجرای موسیقی در سال ۱۳۶۰ همچنان روشن نگاه داشته شد اما احتمالاً باید تبلور ۱۳۶۰ را در موسیقیِ فضای خصوصی جستجو کرد. نه ۱۳۶۰ که بخش مهمی از تولیدات داخلیِ دههٔ غریب شصت در پستوی خانه‌ها و اتاق‌ها با میکروفن‌ها و ریل‌های روزآمد و مخاطبان اندکِ شکل گرفت. از همین جا بود که آرام آرام محصولاتی به دست مخاطبان موسیقی ایرانی رسید که مهم‌تر از نام نوازنده و خواننده و مایهٔ آواز و تصنیف، خصوصی‌بودنشان بود که چنگ بر دل کنجکاوان می‌زد و نوید به ثمر رسیدن برخی از درخشان‌ترین آثارِ موسیقی زمانهٔ ما را می‌داد. گمانم سکوتِ بهت‌آورِ پس از حملهٔ عراق در شهریورِ ۱۳۵۹ را به رسمیت بشناسیم و برای سال ۱۳۶۰ در عرصهٔ عمومی لزوماً موسیقی‌ای خاص یا منحصر را برنشماریم. دستاورد این سال بیش از آنکه در یک اثر متجلی شود در تغییرِ فضای اجرای آن اثر قابل ردگیری‌ست. عبور از سالن‌های مدرن و تجهیز‌شدهٔ پیش از انقلاب، عبور از دانشگاه ملی و تبریز و خانهٔ کارگر، عبور از تمام عرصه‌های اضطراب‌آور عمومی و رفتن به فضاهایی امن و خلوت که در آن حداقلی از یک گروهِ موسیقی کلاسیکِ ایرانی بداهه یا از پیش فکر شده موسیقی‌ای تولید می‌کردند. تنها برای آنکه تصویر ما از آن فضای خصوصی با صداهایی عجین شود و بدانیم داریم از چه حرف می‌زنیم در تمام سال‌های دههٔ شصت آثاری مثل سّرِ عشق، بخش آوازیِ آلبوم نوا مرکب‌خوانی، بخش عمدهٔ نواخته‌های پیش از مهاجرت محمدرضا لطفی و در رأس آن‌ها پرواز عشق، همه و همه نه محصول اجراهای عمومی که صدای جمع‌های کوچکی بودند که می‌خواستند موسیقی زنده بماند یا ساده‌تر حتی: کارِ دیگری برای گذراندنِ تلخیِ روزگار سراغ نداشتند. دقیقاً به همین دلیل است که گمان می‌کنم باید از معرفی تک‌چهرهٔ سال ۱۳۶۰ درگذرم و نور را بر فضا بتابانم. از سوی دیگر اگر قصدم در این مرورِ چهل ساله پرداختن به انواع موسیقی ایرانی باشد آنگاه سخت نیست که همگی رجوع کنیم به همان فضاهای خصوصی و صداهای ممنوعی که اندک جشن‌ها و عروسی‌ها را ممکن می‌کردند. جشن‌هایی که شبیه یک غفلت چندساعته از حقیقتی بود که بیرون خانه‌ها و روی مرزها داشت رخ می‌داد.

بنا بر اسناد محدود به جای مانده، دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۰ است و هوای نوشهر میان بهار شدن و زمستان ماندن مردّد. پرویز مشکاتیان دارد سه‌تار می‌زند، محمد موسوی نی و شجریان می‌خواند. دوست دارم یک آتش تصور کنم که میانه‌شان را روشن کرده است؛ در دشتی که سبز است و خالی است. آواز اینگونه آغاز می‌شود: معاشران ز حریف شبانه یاد آرید / حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.

هنر و وطن شبیه هم‌اند. برای نگاهداری‌شان انگار بیش از قدرت به عشق احتیاج است. این عشق زمانی روی صحنهٔ مهم‌ترین سالن‌های دنیا می‌درخشد و سرفرازمان می‌کند و گاهی در تنهاییِ گوش‌ها و دست‌هایی که می‌خواهند موسیقی را زنده نگاه دارند. درست مثل آن سروهای رخشان که داشتند برای ماندنِ خاکشان یکی یکی می‌افتادند. ماجرا، همان مصرع معروف است: بیستون را عشق کَند و شهرتش فرهاد بود.

 

۱۳۶۱: نبود تا ببیند

 

بسیاری کسان، از آن‌ها که بودنشان از هزار بودن دیگر بهتر است در روز سوم خرداد ۱۳۶۱ نبودند تا در جشن آزادسازی خرمشهر با صدای کویتی‌پور فریاد بکشند و نوحه بخواهند. یکی از آن غایبان هم محمد جهان‌آرا بود. همان ممد مشهور نوحه که نبود تا ببیند شهر آزاد شد؛ چه قدر روح زمانه باید در اثری موج بزند تا آن اثر فارغ از شکل و محتوی و گونه‌اش تبدیل به فرزند زمانهٔ خود شود؟ آنقدر که هواپیمای محمد جهان‌آرا در آسمان به سوی تهران می‌آید سقوط می‌کند. برادر بزرگترش به اسارت عراق می‌رود. دیگری در زندان شاه مرده است و آخرین‌شان، در تابستان ۱۳۶۷ اعدام می‌شود.

این نوحه اول بار به صورت عمومی با صدای کویتی‌پور خوانده شنیده شد و یکباره تبدیل به موسیقی متنِ سال‌های اولیهٔ جنگ شد. کویتی‌پور در مقام یک مداح تسلط مبسوطی بر دستگاه و آواز ایرانی دارد. یعنی فواصل ایرانی را بلد است روابط بین نغمه‌ها را می‌‌شناسد و به اصطلاح خارج نمی‌خواند.

سال‌های درازی طی شدند تا این نوحه و نوحه‌های زیبای دیگر از حریم فرهنگ یا از مالکیت گروهی خاص تبدیل به تمام ما شدند. در واقع ما – بسیاری از ما - جنگ را دوباره از آنِ خود کردیم. بیراه نیست که در مرور موسیقایی‌ام، وقتی همیشه برایم خود مادهٔ موسیقایی اهمیت فراوان دارد از این قطعه سخن می‌گویم. دلایلم هم موسیقایی‌ست و ربط به ساخت خود این قطعه دارد و هم به اصطلاح پیراموسیقایی‌ست و نگاه به زمانهٔ موسیقی هم می‌کند. ملودیِ این نوحه یک ملودیِ قدیمی متعلق به جنوب ایران است. بارها دگره‌هایی از این موسیقی را در مراسم عزاداری مردمان جنوب شنیده‌ایم و می‌شنویم. اما این نوحه یک ویژگی مهم دیگر دارد: موضوع و سوژه‌اش یک آدمِ امروزی و تازه درگذشته است. در واقع گمان می‌کنم گرچه این تمام حقیقت نیست اما می‌تواند نقطهٔ قابل تأملی باشد که حضور ممد جهان‌آرا با نام خودش و بدون استعاره و تشبیهی به صورت حقیقی وجهی به شدت انسانی به این نوحه داد. همین واقعی بودن و مسئلهٔ روز بودن است که باعث می‌شود همچنان این نوحه به عنوانِ کدی موسیقایی ما را به راحتی به سال‌های اولیهٔ دههٔ شصت ببرد و قادر باشد تمام تلخی، ناامیدی، بی‌آیندگی و وطن‌پرستی در فضای آن سال‌ها را احضار کند. روح زمانه از میان آن چهار پسر از دست رفتهٔ خانوادهٔ جهان‌آرا تنها توانست در خاطرهٔ محمد مأوا کند؛ جوانی سلحشور، موثر در هدایت جنگ، عدالتمدار و وطن‌دوست. همین شهادت هم انگار جزئی از هویت ممد است. ممد قرار نیست بماند و ببیند. قرار است بمیرد، برادرانش نیز بمیرند، مادرشان بماند و سال‌ها بعد برای ما از آن روزها روایت کند. و چه موسیقی‌ای را می‌توان همراه حرف‌های این مادر کرد؟ مادری که انگار مادرِ جنگ باشد. مادرِ از دست دادن و خود روح زمانه!

بخشی از این نوحهٔ ماندگار را بشنویم و بخوانیم – آنجا که صدای ساز قانون به کمک ملودی اصلی می‌آید و صدای کویتی‌پور هر بار که به «شهر آزاد گشته» می‌رسد اوج می‌گیرد و به قله می‌رسد. رسیدن و باز دوباره سقوط. و جنگ جنگ تا پیروزی:

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته / خون یارانت پر ثمر گشته

آه و واویلا.. کو جهان‌آرا؟

از هجرت ای سردار دل، گل‌ها پژمردند / نخل‌های شهر ما بی‌سر می‌مردند

در دست مردان خدا جامت می‌ماند / در یاد مستان نامت می‌ماند

 

۱۳۶۲: نی‌نوا

 

وقتی قرار شد به مرور موسیقایی این چهل ساله بپردازم، از پیش تکلیفم با برخی سال‌ها روشن بود. آن روح زمانه و آن صدای دور، گاهی چنان واضح و شنیدنی است که تا سال‌ها پس از انتشار اثر همچنان می‌شود احضارش کرد و با شنیدنش به یاد تمام کیفیات آن سال مشخص افتاد. چه‌قدر بگویم ممنونم آقای حسین علیزاده که نی‌نوا را ساختید و چگونه می‌توانم به سال ۱۳۶۲ برسم بی‌آنکه بنشینم و دوباره به آن گوش بسپرم.

نی‌نوا قطعه‌ای برای نی و ارکستر است. اطلاعاتی کلی در باب این اثر همین وجه ارکسترال آن است و گفت‌وگویی که این ارکستر با تک‌نواز نی – جمشید عندلیبی - برقرار می‌کند. نی‌نوا نه تنها در ساحت نام که در ساحت فرم و محتوایش هم اثری است به شدت ملهم از ایران و تاریخش. می‌گویم ایران و هر اشارهٔ دیگر نی‌نوا را مستتر در دل این نام بزرگ می‌گیرم. اشاره‌هایی خودآگاه و آن‌هایی که بی‌خبر راه باز کرده‌اند به روان آهنگساز. ساز نی، انگار ساز آن سال‌هاست. ساز آن سال‌هایی که انگار تمام وطن فون کردن‌هایی مدام در سوراخ نی بود و تازه ارکستری هم نبود که یکباره بیاید و جان بدمد؛ شادی بود، اما زور غم زیاد بود.

نی را علیزاده نشانهٔ ایران گرفت. نشانه‌ای که می‌شد با آن پل زد بین زنان به خاک افتاده فردای عاشورا در تابلوی فرشچیان به آن پسری که توی عکس سیاه و سفیدی در گل خوابیده و تفنگ به دست دارد و به ما نگاه می‌کند.

برخلاف کاتولیسیسم که قرن‌هاست دست در گردن هنر و ادبیات در اروپا داشته است، به دلایل فراوان این رابطه بین اسلام و هنر دست‌کم برخی هنرها و دست‌کم در دوران معاصر برقرار نبوده است. شک قدیسان و ایمان پسران خدا سر از تابلوهای کاراواجو درآورد و سال‌ها بعد نابغه‌ای مثل گراهام گرین، در کتاب پایان رابطه چنان پیوندی بین کاتولیسیسم و عشق ساخت که باور کردنش سخت بود. این اتفاق در هنر معاصر ما سخت رخ می‌دهد. ترس از یکی دانسته شدن با «چیزهایی» خارج از انتزاع هنر و ترس از «از آنِ کسی شدن» در دورانی که اینگونه شدنی افتخار نیست، مانعی ذهنی بوده و هست. علیزاده در نی‌نوا این کار را کرد. یک فتح غریب و یک اتصال قریب بین دین و نغمه و ساز؛ بین جنگ تا زندانیانی که نبودند تا پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. بین عاشورا تا صف‌های طولانی زنانی که منتظر بودند پسرانشان زنده یا مرده برگردند. این کار دشوار است. اینکه فرزند زمانه‌ای باشی که پر از خطر است و بمانی و بدرخشی و مثل بنفشهٔ شعر وارطان شاملو مژدهٔ شکستن زمستان بدهی و بروی. از دور وقتی برمی‌گردی و با لبخند به سال ۱۳۶۲ می‌نگری نی‌نوا چه خوش و زیباست ولی خدا می‌داند که اگر موسیقی هم رگ داشت چه میزان خون از تنِ نی‌نوا بیرون می‌زد. باید این را از خالقش پرسید. تنها او خبر دارد.

 

۱ ۳۶۳: بله. تو می‌توانی

 

گمان نمی‌کنم برای اهل موسیقی، دههٔ شصت دورانی برای ستایش باشد. من آن دوره را به یاد ندارم و در نیمه‌اش به دنیا آمده‌ام اما تاریخ به من دههٔ شصتی هم این پیام روشن را می‌رساند که آن روزها، آن سال‌ها و آن ساعات برای کمتر کسی یادآور خوشی‌های اصیل است. اصالتی که قائم به ذات باشد نه آنکه در مواجهه با یک درد عمیق و در ستایش زنده‌ماندن بوجود بیاید. هربار که در یک سال اخیر در پیاده‌روی خیابان انقلاب دفتر مشق‌ها و کتاب‌های فارسی زردشدهٔ آن دوران را با آن گل‌های زشت قرمز وسط‌شان نگاه می‌کنم، بی‌آنکه تجربه‌ای حقیقی از آن سال‌ها داشته باشم چیزی روی دلم می‌نشیند مثل سنگینیِ آسمان یا زمین و هربار فکر می‌کنم به ملودی‌ها و موسیقی‌هایی که گوش آن دهه را پر کردند و کمک کردند آن سال‌ها آسان‌تر بگذرند.

گمانم در همان سال ۱۳۶۳ بودکه کیلومترها دورتر از ایران، مهاجرانِ تازهٔ شهر فرشتگان به خیال خودشان – که در نمونه‌های بسیاری غلط هم نبود - در واکنش به غمِ زمانه و فراق یار شروع به تولید موسیقی‌های شاد کردند. خیلی شاد. یک شادی اغراق‌شده و بی‌مناسبت که آرام آرام مثل آب در سنگ راه باز کرد به خانه‌های آجری و رنوهای ۵ و پیکان‌های یخچالی و جیب شلوارهای پیلی‌دار مردانه و مانتوهای سیاه و اپُل‌دار گشاد. در آن سال آلبوم طلسم منتشر شد. و میان آهنگ‌های خیلی شادش یکی بدجور غمگین بود با آنکه باز تلاش می‌کرد بگوید خوبم. این آهنگ برای من خود آن سال است. آن سال و البته سال‌هایی قبل و بعدش. خواننده می‌خواند:

وقتی جای خنده غم، می‌شینه روی لبام،

تشنهٔ نوازشم، خسته از خستگیام.

تو می‌تونی غمامو خاک کنی.

گونه‌های خیس‌مو پاک کنی.

برای من سال ۱۳۶۳ می‌شود یک مرد. آن مرد در خیابان راه می‌رود. به او خبر داده‌اند معشوقه‌اش برای همیشه ترکش کرده است. آن مرد این موسیقی می‌شود. این موسیقی و موسیقی‌های دیگری. در سر او از ملودی‌های مهربان محلهٔ برو بیا هست تا نیِ جانسوز سلطان و شبان و آن قطعهٔ اصفهانِ ساخت بابک بیات. در سر او همه چیز هست اما جاماندن از کسی که دوست داردش از همه چیز پررنگ‌تر است. او نمی‌خواهد کسی اشکش را ببیند. او سرش را می‌اندازد پایین و خوش‌شانس است که آسمان می‌تپد و باران می‌بارد. ترکیب غم و شادی این قطعه که نامش «می‌تونی» است، تصویر استیصال این مرد است. تصویر استیصال مردی که نامش ۱۳۶۳ است. میانهٔ جنگ است، جهانی مقتدر در برابر یک کشور ایستاده است و دارد با وجدان خیلی آسوده مردمانش را بمباران می‌کند. آدم‌های بسیاری از این کشور سفر کرده‌اند و خواسته و ناخواسته از او دور مانده‌اند. آن‌ها هم دلشان تنگ شده. آن‌ها و این‌ها، از درون و بیرون با موسیقی برای هم پیام می‌فرستند. مثل دو تا سرخپوست که روی دو تپهٔ دور از هم با دود به هم می‌گویند: طاقت بیار رفیق.

آن قطعه که در ابتدا گفتم، سال‌ها بعد با تنظیمی جدید راهی بازار شد و جالب اینکه تنظیم جدید نسبت به شکل اولش به مراتب آرام‌تر و سنگین‌تر بود. من بنا به همان چیزی که دوست دارم تکرارش کنم یعنی «روح دوره‌ای بودن» همان شکل اولی را ترجیح می‌دهم حتی اگر در آن اولی تضاد شعرِ غمگین و شش هشت آنچنان زیبا به نظر نرسد. به گمانم این ماندن بین اشک و خنده، این ترک شدن و باز از پا ننشستن، این بلاتکلیفیِ غریب و تضاد همه در این آهنگ و آن زمانه حلول کرده است. تکهٔ دیگری از شعر این ترانه را با هم بخوانیم:

وقتی که شب میرسه آسمون سیاه میشه

غم و غصه تو دلم قد یه دنیا میشه

وقتی که دستای تو خونمون در میزنه

دلم من پشت دیوار از خوشی پر پر میزنه

تو میتونی غمامو خواب کنی تو میتونی

گونه‌های خیسمو پاک کنی تو میتونی

تو میتونی دلمو شاد کنی تو میتونی

منو از درد و غم ازاد کنی تو میتونی

 

۱۳۶۴: بیداد: سعیِ باد و باران

 

وقتی امروز به موسیقی آن سال‌ها نگاه می‌کنم، وقتی انبوه اثر درخشان در دههٔ شصت و اوایل دههٔ هفتاد را مرور می‌کنم همزمان به یاد می‌آورم که پیشتر از دورانِ یکه‌تازیِ شاگردان مرکز حفظ و اشاعه، موسیقی ایرانی چه چهره‌های شاخصی را از دست داد. بده بستانِ روزگار بود انگار. بده بستانی که البته انتخابی نبود. گریز از مرکز حکم می‌کرد که یا باید همپای اتفاقات عوض شد و دوید یا باید رفت و دیگر برنگشت. چنانکه بسیاری رفتند و دیگر برنگشتند. ایرج، گلپا، تمام آن خوانندگانِ بی‌رقیب زن و نوازندگان و ترانه‌سازانِ برجستهٔ رادیو باید به خانه می‌رفتند تا فرزندان تازهٔ موسیقی ایرانی ورق تازه‌ای بزنند و دوران خود را آغاز کنند.

از این فرزندان تازه، شاید غریب‌ترین زندگی از آنِ پرویز مشکاتیان باشد. نابغه‌ای که سنتور می‌زد. زادهٔ اردیبهشت بود و مهم‌ترین کارهایش را حدوداً تا چهل سالگی ساخت و بخشی از تاریخ هنر معاصر ایران شد، و البته زود رفت. رفت به جهانی که از آن بازگشتی نیست و بیداد را به یادگار گذاشت.

بیداد، نام آلبومی با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان بود و گرچه دو بخش مجزا داشت من قصدم تنها تمرکز بر بخش اول یعنی ساخته‌های مشکاتیان است. مقدمه‌ای که مشکاتیان برای آغاز آلبوم ساخت، شبیه یک انقلاب بود. فرمی تازه و محتوایی که گرچه به شدت وابسته به ردیف بود اما به معنای واقعی کلمه برداشتی تازه از ماده‌ای کهنه بود. نگاهی به این ترکیب برنده بیاندازید: سنتور مشکاتیان، تار لطفی، تمبک فرهنگفر و صدای شجریان. تمام چهره‌های ماندگار یک نسل در یک قاب. در یک اثر. انتخاب شعر آواز و تصنیف یاد باد از حافظ هم دیگر تیر خلاص بود. همه چیز به شکل غریبی عالی بود. در لحظه به لحظهٔ بیداد حسرت و دریغ و ترس نفس نفس می‌زد. فضای کار گرچه میل به گرفتگی و غم داشت اما مشکاتیان استاد احضار کردن احساسات متناقض بود. او نقاش تصاویری سیاه و سفید بود که ناگهان خطوطی سرخ همه چیزش را تحت تاثیر قرار می‌داد.

کمی آن سوتر در همین سال ۱۳۶۴ یک فیلم عروسکی، با فضایی تماماً متفاوت از موسیقی بیداد تولید شد: شهر موش‌ها اثر مشترک مرضیه برومند و محمدعلی طالبی. می‌خواهم با کمی جسارت و نترسی، بین این دو فضای تولید شده در این سال یک پلِ سرخ بکشم. بین سیاهی جهان بیداد و آدم بزرگ‌ها و سپیدی دنیای موش‌ها و بچه‌ها، ارتباطی بود. هردوی این آثار بر چیزی که دوره‌اش گذشته بود حسرت می‌خوردند. سایهٔ سیاه ترسی ناشناخته بر داستان شکل‌گیری هردویشان افتاده بود و اندیشهٔ پیش‌برندهٔ هردوی این آثار رسیدن به مدینه‌ای فاضله بود. شهری پر از صلح و بدون گربه برای موش‌ها و رسیدن به شهرِ یاران و خاک مهربانان برای پرویز مشکاتیان که کسی نیست که نداند تا چه اندازه وطنش را دوست می‌داشت و برای آن خون دل می‌خورد. ۱۳۶۴ همان‌قدر که در بیداد بود در شهر موش‌ها هم نفس می‌کشید.

می‌گویند آدم‌هایی که در یک زمانه زندگی می‌کنند، آرزوها، ترس‌ها و ناکامی‌های مشترکی دارند. تنها عده‌ای از بی‌شمار مردم به این ناخودآگاهِ مشترک دست می‌یابند و اشتراکات را تبدیل به چیزهایی ماندنی می‌کنند. نه نسخه و روشی در کار است و نه تضمینی که اگر یک بار شد باز هم بشود. پرویز مشکاتیان یک دُردانهٔ حقیقی بود. مردی که شیداییِ خراسانی‌اش با یک فرهیختگیِ همیشه حاضر درآمیخت و بارها و بارها در احضار و بازتولید روح زمانه‌اش به پیروزی رسید. بیداد همایون، تنها یکی از چندین شاهکار موسیقایی پرویز مشکاتیان است. و چه حیف که در پایان این خطوط باید نوشت: روحش شاد.

 

۱۳۶۵: برای زنده ماندن

 

خاطرات روزانهٔ آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در روز یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۶۵ اینگونه به پایان می‌رسد: گزارش عملیات فتح یک را دادند. شب سران قوا مهمان آقای خامنه‌ای بودیم. موارد مذاکره بسیار زیاد بود: جنگ، مسأله آقای منتظری، تبادل گروگان‌ها و سلاح و کمبود بودجه.

در گوشه‌ای دیگر از شهر، پرویز مشکاتیان در حال اعمال آخرین تغییرات برای انتشار اثری بود که باز یکی از ماندگارترین‌های او با محمدرضا شجریان شد. آلبوم «نوا مرکب‌خوابی» که آهنگسازی‌اش با پرویز مشکاتیان بود، اجرایش را گروه عارف برعهده داشت و شعرهایی عاشقانه آن را همراهی می‌کردند. یکی می‌گوید: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟ دیگری می‌گوید ما گدایان خیل سلطانیم و شهربند قبای جانانیم. معلوم است که همه سعی می‌کنند به اندازهٔ خود روی سیاهی جنگ و اوضاع پیچیدهٔ دیگر رنگ بپاشند. معلوم است.

در گوشه‌ای دیگر از این شهر یک مرد، تک و تنها نوارهای به اصطلاح غیرمجاز اما بی‌خطر خارجی را در خانه تکثیر می‌کند و به دست علاقه‌مندانش می‌رساند. اسم این مرد کامران است. او هم دارد به روش خود به زندگی رنگ می پاشد. او هم نمی‌خواهد همه چیز خاکستری بماند.

سریالی از تلویزیون پخش می‌شود. نام سریال بوعلی سیناست و موسیقی آن را فرهاد فخرالدینی ساخته است. موسیقی در بخش‌هایی که محبوب من است تعلیق و سفری‌ست بین دو مایهٔ آشنا بهم دیگر یعنی اصفهان و ماهور. بار اصلی قطعه و باقی قطعات مثل بسیاری دیگری از موسیقی‌های این سال‌ها برعهدهٔ ساز نی است. به نظر می‌رسد شوق و اشک توامان در صدای نی، بهترین امکان برای اوست تا صدای زمانه شود. باید بتوان از غم به شادی دوید و اگر لازم شد در لحظه چکمه پوشید، پیشانی مادر را بوسید و رفت. نی بدویت و سادگی ظاهری‌ای هم داشت که مورد علاقهٔ حاکمیتی بود که هنوز تکلیف خود را با موسیقی به درستی نمی‌دانست. گرچه می‌توان با حسرت تمام فعل‌های جملهٔ قبل را به مضارع استمراری هم تغییر داد.

مقدمهٔ اثر نوا مرکب‌خوانی قطعه‌ای است به نام طلوع. طلوع درست مثل انتخاب نامش از سوی مشکاتیان، سیری آرام و صعودی دارد. موسیقی آفتاب شده و آسمان گوش‌های ماست. از یک فضای رام شده، وقتی به تابش خورشید می‌رسیم دیگر آن شنگیِ همیشه و به اندازهٔ مشکاتیان احضار شده است و دارد ما را بی آنکه بفهمیم چطور یا از کِی به حرکت وامی‌دارد.

برویم به سمت مرزهای غربی. شب یلداست و مردم شهر کرمانشاه دارند آماده می‌شوند. آماده که مرخصی کوتاهی از جنگ بگیرند و آجیل مشکل‌گشا بجوند. هنوز می‌شود آجیل خرید. با مرخصی‌شان موافقت نمی‌شود و در عصر همان روز که شبش قرار است بلندترین شب سال باشد هواپیماهای بسیاری شهر را بمباران می‌کنند. آن شب یلدا می‌شود. اما نه به حکمِ ستاره. فاجعه‌ای روی زمین آن شب را تبدیل به بلندترین می‌کند.

صدای غالب ساز نی در دادن جواب آوازها یک ویژگی است. ساز محمد موسوی همراه تحریرهای بدون شعر شجریان در آغاز آوازش وارد می‌شود و تا آخر همراه او می‌ماند.

به این زمانه بنگرید: دلاورانی در خطوط مقدم. رسوایی در کاخ سفید. بمباران شدن شهرهای جنوبی و مرزی در ایران. کپیِ نوار در خانه‌های تاریک. ایست‌های شبانهٔ بازرسی. نوا مرکب‌خوانی. مسئلهٔ گروگان‌ها، مسئلهٔ منتظری، مسئلهٔ جنگ، مسائلی برای زنده ماندن.

 

۱۳۶۶: آتش زدی؛ نظاره کن

 

دههٔ شصت دارد به پایان خود نزدیک می‌شود؛ جنگ اما همچنان هست. موسیقی نفس‌هایی کم‌جان با فاصله‌هایی طولانی از هم می‌کشد اما زنده است. محمدرضا لطفی ایران را ترک کرده است. حسین علیزاده نیز بعد از اقامت نه چندان طولانی به ایران برخواهد گشت. پرویز مشکاتیان هرگز ایران را ترک نخواهد کرد. پیشتر گفتم. او وطن پرست سرسختی‌ست.

در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران، موسیقی مردم‌پسند دارد دوباره پا می‌گیرد. تلاش‌هایی می‌شود تا تولیدات پیش از انقلاب حالا و خارج از ایران ادامه یابد. نمونه‌اش فیلم «صمد به جنگ می‌رود». نمونه‌اش انتخاب ترانهٔ ای ایران بنان و خالقی به عنوان سرود ملی برای رسیدن به هویتی از آن خود. گویی مکانیزم انکار، از سوی مهاجران و تبعیدی‌ها تلاش می‌کند سوگِ وطن را به تعویق بیاندازد.

این میل عجیب برای شادی از همین روست. البته همهٔ تولیدات موسیقایی آنسوی آب‌ها شاد نیستند و اتفاقاً در روندی نامحسوس می‌شود دو جنس موسیقی مردم‌پسند را از هم تفکیک کرد. یک دسته آن‌هایی که خوراکِ شب‌نشینی می‌سازند و اتفاقاً این دستهٔ اول امروز به وفور و به لطف فیلم‌های مفصل کمدی که تلاش می‌کنند ما را بنشانند تا به دردهای تاریخی‌مان بخندیم – و اتفاقاً موفق هم می‌شوند - به وفور شنیده می‌شوند. فعلاً کاری به این گروه ندارم. در گروه دوم ترانه‌سرایان و آهنگسازانی هستند که مضمون غالب کارهایشان وطن است. دلتنگی برای وطن. حسرت برایش. شرح دوری از آن. توصیف گذشته یا اعلام همبستگی با مردمانی که درگیر جنگ و هزار قصهٔ دیگرند. بیژن سمندر در ترانهٔ کوه یخ برای خواننده‌ای می‌سراید: تو سرزمین یخ‌ها، پر از سکوت غمناک، همیشه باد قطبی، همیشه برف و کولاک. دیگری از زبانِ نابغهٔ ترانه ایرج جنتی عطائی می‌خواند: یاور رسیده از راه، با من از ایران بگو.

این نیمی از پرترهٔ ما از سال ۱۳۶۶ را می‌سازد. اما نیم دیگر همینجا رقم می‌خورد. گمان نمی‌کنم کسی حتی اگر شنوندهٔ عادی موسیقی ایرانی باشد در آن سال‌ها آلبوم «دود عود» یا دست‌کم تصنیف آخرش را نشنیده باشد. همان که شجریان می‌خواند و مشکاتیان ساخته است:

ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما،

آتش زدی درعود ما، نظاره کن در دود ما

تفاوت مضمون اشعار بیرون و درون وطن از کجا می‌آید؟ آیا همه چیز زیر سایهٔ باید و نبایدهای داخلی‌ست که رنگ می‌گیرد یا چیزی در درون هنرمند هم دارد تغییر می‌کند؟ چرا جنتی عطایی آنگونه می‌سراید و پرویز مشکاتیان دوباره به سراغ شعرهایی از مولانا و عطار می‌رود؟ چرا یکی می‌خواند: وقتی تن حقیرمو به مسلخ تن می‌برم، مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم. در حالی که دیگری به آواز می‌خواند: درد عشق تو که جان می‌سوزدم، گر همه زهر است از جان خوشتر است؟ آیا چیزی در درون موسیقی کلاسیک ایرانی هست که آرام آرام دارد از همراهی با روزگار می‌هراسد و میل به سوی برگشت به بی‌زمانیِ کلاسیک خود دارد؟

البته من آنچنان طرفدارِ قیاسی از این دست نیستم. یعنی موافق مقایسهٔ شعریِ دو گونهٔ متفاوت موسیقی. بیشتر تلاشم نشان دادن تفاوتِ موسیقی ایرانی با دیروز خودش است. حالا که داریم سال به سال جلو می‌رویم، چه چیزی در حال رخ دادن است که این موسیقی را از شب‌نورد، دوباره و آرام آرام به سمت دود عود بی‌مکان و زمان سوق می‌دهد؟ آیا باز هم خواهم توانست روح زمانه را در آثار موسیقی کلاسیک ایرانی، احضار کنم؟

 

۱۳۶۷: سکوت در دامنهٔ البرز

 

یکشنبه دوازدهم تیرماه است. آسمان صاف و هوا دم کرده و داغ است. نمی‌خواهم قصه بگویم. قصه، از تلخیِ حقایق این سال کم نخواهد کرد. هواپیما از زمین بلند می‌شود و هرگز به زمین نمی‌نشیند. ۲۹۰ انسانِ کاملاً بی‌گناه، در آسمان می‌مانند و تکه‌هایی آهنی از هواپیمای پرواز ۶۵۵ به دلِ دریا فرو می‌رود.

۲۷ تیرماه همان سال است. وطنِ زخمی از جنگ، با رسیدن به قطعنامه‌ای با شمارهٔ ۵۹۸ شاید از بستر برخیزد. برخواهد خاست.

۲۷ خرداد ۱۳۶۷ است. طبق عکسی تاریخی و معروف از یک برگهٔ مجوز حمل ساز، کسی که نمی‌دانیم آقاست یا خانم، اجازه می‌یابد ساز خود را «جهت تمرین سرود و آهنگ‌های انقلابی» تا پایان سال، نگهداری کند. این مجوز، آینهٔ تمام‌نمای حیات موسیقی‌دانان ماست. برای آنکه بدانیم گذشته‌مان چگونه بود. برای آنکه از یاد نبریم. برای آنکه باور کنیم جهان برای آن‌ها که تاریخ‌شان را فراموش می‌کنند جای دهشتناک‌تری خواهد بود.

سال ۱۳۶۷ است. گروه‌های موسیقی شیدا و عارف به سرپرستی و آهنگسازی حسین علیزاده، آلبوم راز و نیاز را منتشر می‌کنند. خوانندهٔ این آلبوم یکی از امیدهای تازهٔ موسیقی کلاسیک ایرانی است: علیرضا افتخاری. در این آلبوم حافظ بشارت می‌دهد که سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند.

در همین سال است که حسین علیزاده یکی از اولین کنسرت‌های موسیقی ایرانی پس از انقلاب را با داستانی پر آب چشم به صحنه می‌برد.

۱۳۶۷ است و پرویز مشکاتیان در دامنهٔ دماوند و نزدیک دریاچهٔ لار نشسته است. می‌خواهد برای شعر دماوند ملک‌الشعرای بهار مقدمه‌ای بنویسد. این مقدمه خود به قطعه‌ای مستقل تبدیل می‌شود به نام چکاد. شاهکاری در موسیقی سازی و شاهکاری در کارنامهٔ پرویز مشکاتیان. چکاد اولین قطعه از آلبوم دستان با اجرای گروه عارف و صدای محمدرضا شجریان می‌شود. اوضاع روزگار روشن نیست اما زیباییِ صدا و موسیقی مجابمان می‌کند که بشنویم و باور کنیم که: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن. دور فلک درنگ ندارد... شتاب کن.

شتاب می‌کنند که به قول براهنیِ شاعر آفتاب بیاید. شتاب می‌کنند که بیاید اما آفتاب دست‌کم به این زودی نخواهد آمد. وقایع این سال در این نقطه به پایان نمی‌رسد. سالی که متولدینش امروز سی ساله‌اند، پر از حادثه و موسیقی و درد و صلح و جنگ است. اما روح این سال هیچکدام از این‌ها که نوشتم نیست. نه دستان مشکاتیان روح زمانه است و نه راز و نیاز علیزاده.

روح موسیقایی ۱۳۶۷، به احترام تمام آن ۲۹۰ مسافر بی‌گناه، به احترام تمام کشتگانِ جنگ و به احترام آن‌های دیگری که در این سال رفتند، در یک سکوت حلول می‌کند. سکوتی که پر از موسیقی‌ست. پر از بهت است. سکوتی که رنگی‌ست. سکوتی که معنا دارد. سکوتی که اگر نبود نه دستان، دستان می‌شد و نه چکاد، چکاد.

قصد ما یافتن آن وجه موسیقایی است که بیش از همه بازتاب اتفاقاتِ روزگار خود است. اگر این شرط اول‌مان باشد، بگذارید به احترام رفتنگان این سال – که بسیاری‌شان عاشق‌ترین زنده‌ها بودند - سکوتی گرد و طولانی بکاریم در این میزانِ موسیقی و پیش‌تر نرویم. روح‌ِ سال ۱۳۶۷، در یک سکوتِ کشدار، واقعی‌تر به نظر می‌رسد تا در هر نغمه و صدایی.

 

۱۳۶۸: چو ابر تیره نمناکم

 

در ازدحام اتفاقات سال ۱۳۶۷ نخواستم چهرهٔ درخشان اثری که موضوع اصلی این نوشتار است، گم شود. از همین رو بود که پرداختن به کنسرت شورانگیز و ترکمن را به اشاره‌ای مختصر کردم تا در سال ۱۳۶۸ به انتشار آلبومش بپردازم.

حسین علیزاده میانِ هم‌نسلانش نمونهٔ برجسته‌ای است. همین که در ده نوشتهٔ اخیر و در مرور این ده سال بارها از او یاد کرده‌ام و به آثارش پرداخته‌ام خود گواه این اهمیت است. همیشه فکر کرده‌ام یکی از مهم‌ترین سه‌گانه‌های تاریخ موسیقی معاصر ما را محمدرضا لطفی، داریوش طلائی و حسین علیزاده تشکیل داده‌اند. این سه هنرمند شبیه پسران فریدون هر کدام بخشی از جهان را از آنِ خود کردند. جهان موسیقی ایرانی را. لطفی بیش از همه در بداهه‌نوازی و شوریدگی‌ای درویشانه و صوفیانه پیشتاز بود. او بود که با وجود مخالفان بسیار صدایش را همراه سازش کرد و به جای پای فشردن در حیطهٔ آهنگسازی و موسیقی برای گروه‌های سازهای ایرانی، بیشتر نقاط روشن و ماندگار کارنامه‌اش را در حوزهٔ تک‌نوازی رقم زد. داریوش طلائی یک سنت‌گرای الیتیست حقیقی بود. تنها پسری از این سه که به واقع میراث پدری را پاسداری کرد و تا به امروز شاید بی‌رقیب مانده باشد در برکنار ماندن از مناسبات بازار و تن ندادن به چیزی جز مصلحتِ مادهٔ موسیقایی و حفظ تمام آنچه به همت او به امروز رسیده است. حسین علیزاده کدام برادر است؟ علیزاده همان شوریده‌ای است که خیلی زود با آلبوم نوا با صدای خانم پریسا حضور خود را به موسیقی ایرانی اعلام می‌کند و راستش هیچکدام از این سه برادر به قدر علیزاده صاحب و نگهبان دههٔ شصت نیست. این علیزاده است که برغم نابه‌سامانی زندگی خصوصی می‌سازد و منتشر می‌کند. اوست که می‌رود اما نمی‌تواند بماند و به وطنش برمی‌گردد. اوست که کنسرتی برای گروه سازهای ایرانی برگزار می‌کند و هجوم دلواپسان را برای دستگیری خود و هم‌گروه‌هایش تاب می‌آورد و این علیزاده است که در اوجِ تنهایی و تلخی تار و سه‌تار از قلبش، از تنش و از روحش جدا نمی‌شود. بعد از اتفاقی به نام نی‌نوا، علیزاده در ترکمن به سراغ سه‌تار می‌رود. به سراغ آنکه خوانشی تازه از یک ساز کهنه ارائه کند و در این خوانش تازه آنچنان خود را پای‌بند به آن صدای آشنایی که مخاطب از سه‌تار می‌شناسد هم نمی‌ماند. آلبوم شورانگیز را شهرام ناظری می‌خواند. بگذارید در این مرور کوتاه، شتاب کنم و به آنچه گمان می‌کنم فشردهٔ دوران است بپردازم. شورِ جاری در شورانگیز، مثل نامش، یک جور شکستنِ طلسم روزگار عبوس است. تصانیف و اشعار آنچنان پر از زندگی‌ست که گرچه انعکاس حالِ عمومی جامعه نیست اما خود همین تضاد و تناقض این آلبوم را به چیزی شبیه سایه و پرسونای حقیقت تبدیل می‌کند. همان امیالی که پس رانده شده‌اند اما هستند. وجود دارند.

برای منی که با غم میانهٔ خوشی دارم، قطعهٔ بی‌کلام خزان در دستگاه شور و در این آلبوم، همان روحِ ۱۳۶۸ است. در میان جمله‌های آرام و آهسته جوشش‌های یکباره‌ای از زندگی می‌آیند و می‌روند. ترجیع‌بند این قطعه اگر بشود از اساس موسیقی را با کلمه توصیف کرد، هربار خزان را می‌شنوم یا با تار می‌نوازمش، این را می‌گوید: حالمان خوب نیست. آسمان را نگاه کن. همه چیز تا چشم کار می‌کند خزان‌زده است. اما نمی‌شود به مرگ آفتاب رأی داد. قطعیت برادر مرگ است. بتاب!

 

۱۳۶۹: فریاد خواهد زد

 

موسیقی، گرچه به دلیل خوابی طولانی و به اجبار – حالا می‌توان با اطمینان گفت - هرگز به شکوه پیشین خود یا دست‌کم سرعت رشد گذشتهٔ خود بازنخواهد گشت اما دستکم با حضور موثر سید محمد خاتمی در وزارت فرهنگ و ارشاد تا سال ۱۳۷۱، موسیقی آرام آرام تن زخمی خود را نوازش می‌کند و دردها را التیام می‌بخشد.

گرچه در تمام این سال‌ها جریانِ پیوسته‌ای نیست که موسیقی را پیش ببرد، اما مثل همیشه تاریخ هنر ایران را تک‌ستاره‌هایش می‌سازند. تک‌ستاره‌هایی که در سال ۱۳۶۹ نیز می‌درخشند؛ نه تنها در درون مرزهای آرام‌گرفتهٔ وطن که حتی فرسنگ‌ها دورتر از آن.

«نوبانگ کهن» آلبومی‌ست حاصل ذوق خسرو سلطانی با همکاری حسین علیزاده به عنوان سرپرست و گروه هم‌آوایان. این آلبوم بدون آنکه بخواهم وارد ویژگی‌هایش به لحاظ موسیقایی شوم، یک اتفاق تازه است. خسرو سلطانی گرچه بعدها فعالیت در خارج از ایران را به ادامهٔ کار در داخل ترجیح می‌دهد اما این آلبوم بخصوص به دلیل تمام بدعت‌ها و نوازندگی فوق‌العادهٔ سلطانی نقشی اساسی در تاریخ موسیقی معاصر ما دارد. سوی دیگر موسیقی ایرانی اما در جای دیگری پیچ می‌خورد. پیچی معنادار و موثر که به نام محمدرضا شجریان مزیّن است. گمان می‌کنم نباید فرصت محدود نوشتن از موسیقی و روح زمانه را به تمجید از صدای مردی بگذرانم که هنرش روشن‌تر از روز است. گرچه مطلق دیدن هر انسانی بی‌استثنا راه به بیراهه می‌برد و باید شجریان را در بسترهایی گوناگون کاشت و نگاه کرد اما او خوانندهٔ توانایی‌ست که تاریخ را به قبل و بعد از خود تقسیم کرده است. این خوانندهٔ توانا اما در پیچشی عجیب در انتهای دههٔ شصت یعنی همین سال ۱۳۶۹ تا نزدیک به شش سال بعد، از یارانِ قدیم‌ترش کمی دور می‌شود و با تشکیل گروه آوا به همکاری با نوازندگان گوناگونی روی می‌آورد. در این همکاری‌های جدید بی‌شک یک وجه اشتراک هست: شجریان کم و بیش با فاصله به لحاظ موسیقی از همکاران تازه‌اش ایستاده است. در همین گیر و دار است که پرویز مشکاتیان به همکاری با ایرج بسطامی روی می‌آورد و حسین علیزاده آوای مهر را در سوگ زلزله‌زدگان رودبار منتشر می‌کند. موسیقی در ایران دارد آرام آرام دارد دوباره برمی‌خیزد. دوباره می‌سازندش این وطنِ تکه تکه را.

بسیار دورتر از تهران، یکی از ماندگارترین خوانندگانِ مرد موسیقی مردم‌پسند، آلبوم «خلیج» را منتشر می‌کند. این آلبوم در واقع اعلام دوران‌ِ تازه‌ای از فعالیت جدی موسیقی‌دان مردم‌پسند خارج از ایران است. آن تب تند موسیقی شاد آرام آرام فرو می‌نشیند و چهره‌های قدیمی‌ترِ این موسیقی پس از کوچ دورانِ ثبات و ازسرگیریِ فعالیت‌های خود را تجربه می‌کنند. قطعات آلبوم خلیج هنوز هم بعد از سی سال جز محبوب‌ترین ترانه‌های این خواننده هستند: کلبهٔ من، مداد رنگی، هزارویک شب و البته شکار. پیش از آنکه باهم تکه‌ای از شعر خلیج را دوباره بخوانیم:

من خورشید هزار پارهٔ عشق را بر خاک وطن می‌آویزم

ای وارثان پاکی من آخرین نگاهم

بر آسمان آبی این خاک

و خلیج همیشگی فارس خواهد بود.

 

۱۳۷۰: ونوس و تمنای وصال

 

جریان موسیقی در ایران، ناگزیر بود تا برای ماندن، تن به قوانین دهد و یکی از بسیار دلایلش برای رفتن به سوی شعرهای عارفانه و مضامین معنوی، بیش از آنکه انتخابی زیباشناسانه باشد اجبار زمانه بود.

همین رفتن موسیقی به سمت کلامی که از قرن‌ها پیش می‌آمد آرام آرام به موسیقی کلاسیک ایرانی وجهی بی‌زمان و مکان داد. بی‌زمان و مکان از این حیث که آن را از آینهٔ اتفاقات جامعه‌اش جدا کرد و تبدیلش کرد به ونوسی که بقیه تماشایش می‌کردند و از زیبایی و اصالتش لذت می‌بردند. ونوس ما دیگر مایل نبود به اتفاقات روز خیره شود. این بی‌زمانی و مکانی هنر کلاسیک اتفاقاً کمکش می‌کرد تا از هر شتابزدگی و ابتذالی در امان بماند در ازای آنکه دیگر روح زمانهٔ خود نباشد و این وظیفه را به گردن موسیقی و هنر مردم‌پسند بنهد. اما در سال ۱۳۷۰ کدام هنر و کدام موسیقی مردم‌پسند درون مرزهای ایران اجازهٔ نفس کشیدن داشت؟ تقریباً هیچ.

سال ۱۳۷۰ یک تصنیف به یاد ماندنی را به نام خود کرد. تمنای وصالِ عبدالحسین مختاباد که با شعری از شیخِ بهایی در گوش مردم پیچید. شعری پر از حسرت و پر از نرسیدن و پر از معشوقی آسمانی و پر از آرزو. تو گویی بازتاب وضعیتِ جامعه‌ای از بحران گذشته، در آرزوی وصالِ آرامش و در آغاز سال‌هایی که به نام سردار سازندگی یکی یکی می‌آمدند. بنیانگذار نظام، امام خمینی دیگر در جهان خاکی نبود و آمدگانِ تلاش می‌کردند دوران را به شیوهٔ تازهٔ خود رقم بزنند. همین اشتراکات، تصنیف مختاباد را بر زبان‌ها انداخت که: تا کی به تمنای وصال تو یگانه، اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه. روزی که برفتند حریفان پی هر کار، زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار. تفسیر، بعد از سال‌ها آسان‌تر است. به آن آگاهم. از همین روست که گمان می‌کنم تمنا و حسرت و آیندهٔ نامعلومِ این شعر بیخودی نبود که آن همه محبوب شد. جامعه خود را در آن می‌دید.

فرهاد فخرالدینی بی‌شک یکی از چند چهرهٔ مهم دههٔ هفتاد است. آهنگساز و رهبر ارکستری که در سال ۱۳۷۰ با ملودی‌های زیبای یک سریال تلویزیونی بازگشت. همراه جستجوهای بی‌پایان مراد‌بیگ و حسام‌بیگ شد. سریال روزی روزگاری و آن حالِ کمیاب خسرو شکیبایی که بارها و بارها در افقِ بی‌انتهای صحرا با اسبش گم شد و موسیقی فخرالدینی ما و او را بدرقه کرد.

گفتم که موسیقی مردم‌پسند خارج از ایران از همین سال‌هاست که دست از واکنشی در برابر چیزی بودن می‌کشد و روی پای خود می‌ایستد. یکی از چهره‌های نسبتاً تازه‌اش با پیشینهٔ نجف‌آبادی در آرزوی اصفهان و برگشتن به آن آواز می‌خواند و جای دیگر ترانهٔ پریچه را به سال ۱۳۷۰ تقدیم می‌کند. ترانه‌سرایان و آهنگسازان بزرگ پیش از انقلاب هنوز فعال‌اند و همین است که هنوز و تا مدت‌ها بعد می‌شود به شنیدن موسیقی‌های خوب آن سوی آب امیدوار بود.

محمدرضا شجریان همچون سال پیشین با گروه تازه‌اش سرگرم تورهای کنسرت خارج از ایران است. در یکی از همین کنسرت‌ها او یکی از مهم‌ترین صداهای اعتراضی مردم ایران را بازخوانی خواهد کرد. تصنیفی با شعر ملک‌الشعرای بهار و ملودی‌ای از مرتضی خان نی‌داوود. فریادهای مرغی گرفتار، در قفس، بی‌پناه و نگران. ونوسِ ما آنچنان هم مشغول خود نیست. گاهی برمی‌گردد و به ما هم خیره می‌شود.

 

۱۳۷۱: بی‌همزبانی و طاهر دلشده

 

سال ۱۳۷۱ در موسیقی دستگاهی ایران سال ایرج بسطامی است. ایرج بسطامی همراه با گروه دستان و در رأس‌شان حمید متبسم آلبوم بوی نوروز را منتشر کردند. هم بسطامی صدایی تازه با وسعتی کم‌نظیر در فضای موسیقی کلاسیک ایرانی بود که پشتوانهٔ شاگردی محمدرضا شجریان را هم با خود داشت و هم حمید متبسم یکی از نوازندگان تار و سه‌تار و آهنگسازان برجستهٔ نسل شاگردان چاووش بود که توانست خیلی زود از زیر سایهٔ غول‌های موسیقی زمانه بیرون بیاید و خود را شکل دهد. یکی از کرمان می‌آمد و دیگری از مشهد. یکی سال‌ها بعد در زادگاهش به شکلی تراژیک درگذشت و دیگری به فعالیت خود در قالب گروه دستان و خارج از ایران ادامه داد. گمان می‌کنم همچنان آلبوم بوی نوروز یکی از مهم‌ترین آلبوم‌های موسیقی ایرانی در دههٔ هفتاد شمسی باشد و البته گروه دستان که به آن باز خواهم پرداخت نیز، یکی از معدود گروه‌های بادوام این موسیقی.

در همین سال دو تصنیف محبوب با صدای محمدرضا شجریان از آلبوم سرو چمان هم منتشر شده است. یکی تصنیف سرو چمان با شعر حافظ و آهنگی از خود شجریان و دیگری تصنیفی با کلام جواد آذر و باز آهنگی از محمدرضا شجریان به نام بی‌همزبان. شاید مرور شعرش یادآور بهتری باشد: هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوه‌ها دارم… روی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم.

اما این سال، برای من و بسیاری مثل من، مزیّن به صدای دیگری‌‌ست. پله‌های سفید و سنگی یک عمارت، در عصر سردی در قلب اروپا را تجسم کنید. یک مرد نشسته یا نه، افتاده از یک سو روی یکی از پله‌ها و می‌خندد و می‌گرید. او عاشق است و دارد برای یک شاهزادهٔ زیبا آواز می‌خواند: غلام چشم آن تُرکم که در خواب خوش مستی… نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو... بازیگر نقش مرد امین تارخ است. در جوانی. زیبا و شکننده و عاشق.

طاهر دلشده را نگذاشته‌اند که بخواند. گروه به اجبار بی‌او دارند سازها را کوک می‌کنند تا بنوازند که ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم. علی حاتمی دلشدگان را براساس تاریخ زمان‌مند موسیقی ایرانی روایت نمی‌کند. برای حاتمی تاریخ این موسیقی یک قاب بزرگ است تا او آدم‌های خودش را در آن بکارد. حسرت‌هایی که می‌خواهد و تنهایی‌هایی که می‌خواهد و عشق‌هایی که می‌خواهد را. بار اول که این فیلم را دیدم احساس کردم چه قدر غم! این موسیقی و این موسیقی‌دان انقدرها هم غمگین نیستند. امروز اما مقابل خودم می‌ایستم. موسیقی دلشدگان را حسین علیزاده ساخت و بخت‌یاری همگان بود که محمدرضا شجریان صدای این فیلم شد. چه کسی بهتر از او می‌توانست مخالف سه‌گاهی اینچنین بخواند که گر ز حال دل خبر داری بگو… ور نشانی مختصر داری بگو. مرگ را دانم ولی تا کوی دوست. راه اگر نزدیک تر داری بگو.

حکایت سفرِ آن جمع دلشده به فرنگ برای ضبط و زنده نگاه داشتن موسیقی‌شان، حکایت جنگی‌ست که برای اهل موسیقی در ایران هنوز تمام نشده است. همین حالا که این نوشته به انتهای خود نزدیک می‌شود، صدای طاهر آوازه‌خوان در سرزمین خودش ممنوع است. همچنان در شهرهایی از این مُلک برگزاری کنسرت ممکن نیست. همچنان زنان نمی‌توانند بخوانند و همچنان اگر خوب نگاه کنیم روی پله‌های عمارت‌ها پر از طاهرهایی است که دارند خون سرفه می‌کنند و پر از حمیدهای جبلی که می‌روند و نمی‌خواهند برگردند و پر از اکبرهای عبدی که با صفای درون‌شان چراغ را روشن نگاه داشته‌اند. همان ها که شعر مشیری را می‌خوانند که:

به کجاها برد این امید ما را

ره این چاره ندانم به خدا

نشود دل نفسی از تو جدا

به هوایت همه جا در همه حال

به امیدی بگشایم شب و روز پر و بال

حیف از این موسیقی که به زیباییِ آن شاهزاده خانم است اما سرنوشتش سرنوشتِ طاهر!

 

۱۳۷۲: تو را دوست دارم، اگر دوست دارم

 

بعضی قصه‌ها تازه بعد از تمام شدن آغاز می‌شوند. جنگ هشت ساله برای ما چنین بود. با آنکه چند سال از پایانش می‌گذشت اما تازه این درد ته‌نشین شده باید بالا می‌آمد و چشم‌ها باید نتایجش را می‌دیدند و گوش‌ها باید ته‌ماندهٔ صدایش را می‌شنیدند. واقعیت است که نوشتن از جنگ باید همیشگی باشد. مبادا زشتی‌هایش فراموش شود.

موسیقی فیلم از کرخه تا راین ابراهیم حاتمی‌کیا پیش از آنکه به تمام آسانسورها و کافه‌ها و اتاق‌های انتظار پزشکان راه باز کند، موسیقی سفر جانکاهِ یک یادگار جنگ بود. آن سوت معروف قرار بود آینهٔ تمام‌نمای یکی از دستاوردهای بشر باشد. جنگ‌هایی که تمام می‌شدند و بازمانده‌هایی که تا ابد با نشانه‌های آن جنگ زندگی می‌کردند. گمان نمی‌کنم بشود سال ۱۳۷۲ را بی‌موسیقی مجید انتظامی برای این فیلم آغاز کرد.

آن سوتر، در قلب اروپا، در همان شهری که دیروز از تنهاییِ طاهر دلشده نوشتم، محمدرضا شجریان بعد از مدت‌ها کنار نوازنده‌ای همسنگ خود یعنی محمدرضا لطفی نشست تا یکی از شاهکارهای این دو محمدرضا شکل بگیرد. آلبوم چشمهٔ نوش حاصل اجرای کنسرت در شهر پاریس در سال ۱۳۷۲ بود. مایهٔ کلیِ آلبوم راست‌پنجگاه بود و حتم دارم که اگر شنوندهٔ تمام این آلبوم هم نبوده باشید شنیده‌اید این را که: ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم...

این بخشی کوچک از عظمت چشمهٔ نوش است. همین اثر همراه آلبوم‌های دیگری که از لطفی و در این سال منتشر شد نوید می‌داد که آقای لطفی موقعیت خود را به عنوان موسیقی‌دان در سرزمین تازه بازیافته. موقعیتی که تا سال‌ها بعد منجر به خلق تکه‌های درخشانی از حیات موسیقی ایرانی شد. آلبوم پایکوبی از حسین علیزاده هم در همین سال به بازار آمد. اما به گمانم باز باید برای یافتن روح این سال به سفری دورتر برویم. به آسمان زندگی و ستاره دنباله‌دار. به کلامی از اردلان سرفراز و آهنگ فرید زلاند. یا شعری از شهیار قنبری و باز آهنگی از زلاند که شد ترانهٔ نون و پنیر و سبزی.

داستان اما اینجا تمام نمی‌شود. چه سالی‌ست این سال ۱۳۷۲. نابغه‌ای در موسیقی ایران دوباره بازمی‌گردد. او جز ماندگان در وطن است. نامش فرهاد است و فامیلش مهراد. بعد از مدت‌ها فرهاد مهراد با چندین ترانه برمی‌گردد تا صدایش تا همین امروز توی گوش تمام آن‌هایی باشد که دنبال فرهیختگی و حالی توامان در موسیقی می‌گردند. کوچ بنفشه‌های فرهاد با شعر شفیعی کدکنی یگانه، شد درد دل تمام آن‌هایی که نتوانستند وطن‌شان را همچون بنفشه‌ها با خود ببرند هر کجا که خواستند. آن‌هایی که وطن را پشت سر جا گذاشتند و رفتند. تو را دوست دارم با شعر اخوان ثالث یک جور ترانهٔ وطنیِ متفاوت بود. وطن توی این ترانه واقعاً تبدیل به معشوق می‌شود. این ترانه به گمانم حاصل وطن و عشق است بسکه فرهاد استاد خلق وضعیت‌های صوتی چندرگه بود. ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم، تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم… دوست داشت که ماند وگرنه در آن سال‌ها ماندن کسی مثل فرهاد که قرار نبود دیر بماند و عمر طولانی داشته باشد کار دل بود اما حکم عقل نه.

۱۳۷۲، یک نقطهٔ مهم در تاریخ موسیقی پس از انقلاب است به حکم همین مرور کوتاه و بسیاری ناگفته‌های دیگر. اوضاع دارد بسامانی‌اش را بروز می‌دهد و بلوغ و پختگیِ هنر یکی از همین نشانه‌های ثبات است. دیر نخواهد گذشت که بادهای بلندی بوزد و روزگارِ کوتاهِ خوشی از راه برسد. به قول تکیه‌ای از ترانهٔ برف فرهاد و شعر نیما یوشیج:

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما، آسمان پیدا نیست

گرتهٔ روشنی مردهٔ برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.

 

۱۳۷۳: پوست انداختن زیر باران عشق

 

سال‌های نزدیک به خرداد ۱۳۷۶ سال‌های عجیبی هستند. نه تنها برای من که از دبستان به دورهٔ گذارِ راهنمایی می‌رفتم و نه تنها برای اهل سیاست که داشتند هوای تازه را در فضای خاکستری منتشر می‌کردند که حتی برای موسیقی هم آن سال‌ها سال‌هایی حیاتی هستند.

از یک سو موسیقی مرد‌م‌پسند خارج از ایران در حال پوست انداختن بود. داخل ایران در حال تغییراتی زیرپوستی بود و این تغییرات البته با اغراق یا اعوجاج به دست خارج‌نشینان هم می‌رسید. نسل تازه‌ای از موسیقیدانان پاپیولار هم داشتند پا می‌گرفتند. منظورم در همان خاک غربت است وگرنه در ایران اگر به خطا اجازهٔ انتشاری هم به آلبومی موسوم به پاپ داده می‌شد خیلی زود از بازار جمع می‌شد. نمونه‌اش آلبوم مازیار بود. مازیار خوانندهٔ بدشانسی بود که شهرتش با سال‌های دگرگونی ایران تصادف کرد و او تا سال‌ها پس از انقلاب سکوت پیشه کرد. سال ۱۳۷۳ بود که آلبوم گل گندم را منتشر کرد و سرنوشت این آلبوم و مازیار همان بود که گفتم. ممنوعیت و خانه‌نشینی دوباره.

از چهره‌های تازهٔ موسیقی مردم‌پسند خارج از ایران منصور بود. برای منِ سخت‌پسند که حافظه‌ام با تنظیم‌های درخشان واروژان و ملودی‌های بی‌نظیر بسیاری در موسیقی مردم‌پسند قدیمی‌تر پر شده است منصور آغاز یک پایان بود. پایان دورانی که خواهی نخواهی باید به اتمام می‌رسید. ذخیره‌ای که موسیقیدانان مردم‌پسند با خود از ایران برده بودند داشت ته می‌کشید. وقت رویارویی با این حقیقت و آغاز دوران تازه‌ای بود.

علیرضا افتخاری خواننده‌ای که پیشتر از او ذیل آلبوم راز و نیاز حسین علیزاده نوشتم، یکی دیگر از آن پوست‌اندازان بود. افتخاری با آن شروع طوفانی امتداد متفاوتی یافت و ترجیح داد بیش از آنکه محبوب خواص موسیقی کلاسیک ایرانی باشد راه به دل مردم باز کند؛ مسیری سنگلاخ و دشوار که باید موفقیت و شکستش را بر عهدهٔ زمان می‌گذاشت. افتخاری در حقیقت دست به قمار زد. در سال ۱۳۷۳ او دو آلبوم به نام‌های سرمستان اثر جلال ذوالفنون و سرو سیمین از محمدعلی کیانی‌نژاد را روانهٔ بازار کرد.

مرور تاریخی از این دست یک ویژگی بزرگ دارد و آن شکل گرفتن ناگزیر نگاهی مقایسه‌ای است. شاید بتوان با کمی اغماض اینگونه دید که پس از سال پربار ۱۳۷۲، ۷۳ سالِ قرار بود. دورخیزی دیگر برای آثاری دیگر اما در این سال تا آنجا که مدارک پراکنده یاری می‌کنند نه حسین علیزاده کارِ مهمی منتشر کرده و نه محمدرضا لطفی. تنها پرویز مشکاتیان صبح مشتاقان را با صدای علی جهاندار روانهٔ بازار کرد که حتماً نخواهم توانست روح زمانه را در آن جستجو کنم.

کلید سال ۱۳۷۳ اما در دستان مردی‌ست که هنوز نمی‌توانم با پیشوند زنده‌یاد خطابش کنم: ناصر چشم‌آذر. بین دو برادر موسیقی‌دان آنکه ماند همین ناصرخان چشم‌آذر بود. مردی شوریده و احساساتی که مثل دیونیزوسِ یونانی خدای موسیقی و شادی‌های دیگر بود و از پیش از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ با ترانهٔ خدای آسمون‌ها نامش را ورد زبان‌ها کرده بود.

سال ۱۳۷۳ بی‌شک سال آلبوم باران عشق و از آن ناصر چشم‌آذر است. صادقانه بگویم که باران عشق اثر محبوب من نیست. اثری نیست که بنشینم و بگذارم و بشنوم. اما باز صادقانه بگویم که در تمام نوجوانی و جوانی‌ام اثری را به اندازهٔ باران عشق در فضاهای عمومی داخل ایران نشنیده‌ام. فراموش نمی‌کنم که در سفری کوتاه به الموت قزوین، میانهٔ راه در برهوتی که هیچ چیز نبود، ضبط صوتِ کوچک یک سیگارفروش پیر، همین باران عشق را پخش می‌کرد. موسیقی چشم‌آذر همه جا بود. در کافه‌هایی که تازه داشتند به بافت تهران محافظه‌کار ۱۳۷۳ اضافه می‌شدند، در رستوران‌های جوان‌پسند، در مغازه‌ها و در ماشین‌ها.

هنوز این آلبوم یکی از موفق‌ترین آثارِ بی‌کلام پس از انقلاب در ایران است. حیف که آن همه حالِ خوش همراه صاحبش با آن عینک تیره و موهای تُنُک و صدای خاص، زیر خاک رفت. و باز این نوشته باید اینگونه تمام شود که: روحش شاد.

۱۳۷۴: هست شب، آری شب

 

هربار به آخرین تصنیف کنسرت قاصدک گوش می‌کنم، تصویر تابلوی شب پرستارهٔ ونگوگ می‌آید جلوی چشمم با آسمانی به همان اندازه آبی اما بدون آن دایره‌های زرد و شیری رنگ که ستاره‌هایش باشند. آسمان شب در صدای شجریان پرستاره نیست.

قاصدک یکی از بسیار اجراهای بی‌نظیری‌ست که در سال‌های ممنوعیت فعالیت موسیقایی خارج از ایران اجرا و ضبط شد و هرگز به انتشار رسمی تن نداد. گمان می‌کنم نبوغِ زود به بار نشستهٔ پرویز مشکاتیان در قاصدک به نقطهٔ اوج خود رسید. دو تصنیفِ این اثر روی شعرهایی از مهدی اخوان ثالث (قاصدک) و نیما یوشیج (شب) به تمامی تابلویی می‌سازند از دههٔ هفتاد ایران با تمام آن ستاره‌های بزرگ و کوچک و همان حس دائمی که شجریان تکرارش می‌کند که آخر: دست بردار از این در وطن خویش غریب...

جان عشاق. زیبایی آیا از نام این اثر آغاز نمی‌شود؟ باز هم پرویز مشکاتیان و باز هم محمدرضا شجریان و البته نامی دیگر در نقش تنظیم‌کنندهٔ اثر که محمدرضا درویشی است. تصنیف با تنظیمی ارکسترال با همراهی برخی سازهای ایرانی، به خاطر کلام فضایی روایی دارد: دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود. تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود. گرچه آن بی‌زمانی و آن کناره گرفتن از روزمرگی همچنان با موسیقی کلاسیک ایرانی هست، اما دست‌کم آثاری در این دورهٔ تولید می‌شوند که به لحاظ موسیقایی قدم‌های بزرگی رو به جلو هستند. ملودی‌هایی که مشکاتیان برای این تصنیف و برای اثری دیگر به نام گنبد مینا (که سال‌ها بعد به صورت یک اثر باهم منتشر شدند) ساخت، به تنهایی نشان می‌دهند که پرویز مشکاتیان در شناسایی شعر یا بهتر بگویم در دست یافتن به آن تجربهٔ زیسته که باعث درک شعر می‌شد از باقی هم‌قطارانش فرسنگ‌ها جلو‌تر بود. بله فرسنگ‌ها.

تصور می‌کنم آلبوم ستاره‌های سربی که در آمریکا و در همین سال منتشر شد همچنان موفق‌ترین آلبوم پس از انقلاب خواننده‌اش باشد علاوه بر اینکه حضور یک آهنگساز قَدَر هم در این آلبوم دیگر نمایان بود. مردی که گرچه در نقش آواز‌خوان و در روایت از پرنده‌های قفسی هم طرفداران بسیاری دارد اما لااقل برای من همیشه این حسرت را باقی گذاشته که کاش بیشتر می‌ساخت و کمتر می‌خواند!

هر بار آلبوم قاصدک را با همان کیفیت صوتی نازل گوش می‌کنم دریغ را درک می‌کنم. دریغی که برادر نوستالژی‌ست و راستش من از هردویشان فراری‌ام. اما هیچ کاری نمی‌شود کرد وقتی زیبایی‌ای در گذشته بوده و حالا نیست. آلبوم قاصدک دربرگیرندهٔ لحظات درخشانی از آوازخوانی شجریان است. شجریانی که در اوج پختگی‌ست و هر کار بخواهد با آن حنجره می‌تواند بکند. در انتها، تصنیف شب با شعر نیما پایان‌بخش برنامه است. نمی‌دانم شما هم حس کرده‌اید یا نه که شجریان به زمزمه با تکرارِ هست شب‌… هست شب اجرا را تمام می‌کند. همیشه تصورم از مخاطبان آن کنسرتی که ما ضبطش را در اختیار داریم جماعتی هستند نشسته در فضایی تاریک که نور تنها سه نفر را مقابل‌شان روشن کرده است. همایون خیلی جوان است، مشکاتیان با آن عینک بزرگ و عجیبش پشت سنتور نشسته و شجریان با آن دست‌هایی که عادت دارند ضرب را نگه دارند و به جای تاکیدهای کلامی باز و بسته شوند در گوشهٔ دیگری نشسته است. مخاطبان دیر می‌فهمند تصنیف تمام شده. شب چنان در برشان گرفته که گویی خیال صبح شدن ندارند. و این جادوست، اگر جادویی برای موسیقی قائل باشیم. و وای از شجریان وقتی این بیت را به آواز می‌خواند:

غزال اگر به کمند اوفتد

عجب نبود

عجب فتادن مرد است

در کمند غزال.

 

۱۳۷۵: تو با منی اما...

 

تو با منی اما، من از خودم دورم. سال انتشار آلبوم راز و نیاز حسین علیزاده از خواننده‌اش علیرضا افتخاری حرف زدم. گفتم که او امیدی تازه برای موسیقی کلاسیک ایرانی بود، که بود. اما بودن بدون ماندن حکایت دیگری‌ست. افتخاری در قمار ماندن برای خواص یا ورود به دلِ عوام دومی را برگزید. یا شاید هم برای این منظور برگزیده شد. آلبوم نیلوفرانه به آهنگسازی عباس خوشدل با اشعاری از قیصر امین‌پور مسیر تازه‌ای در زندگی هنری افتخاری بود. با نیلوفرانه به واقع او محبوب دل‌ها بودن را آغاز کرد و اولین قطعه از این آلبوم به همان نام نیلوفرانه شد همانی که باید می‌شد. راه به رسانه‌های محدود آن سال باز کرد و در فضای گرفته و عبوس ۱۳۷۵ شد آن صدایی که می‌شد با کمی سخاوتمندی دوستان ارزشی همه جا شنیدش. بعدها البته استفاده از این ترانه در فیلم لیلای مهرجویی هم البته بر محبوبیتش بارها افزود. تردید و شک لیلا برای شکستن مرزهایی که داشتند خفه‌اش می‌کردند در فضای بستهٔ خانه و آن لباس‌های یکدست سیاه خلاصه‌ای از حقیقت روزگارِ نیلوفرانه نبود؟

گمانم مخالفی نداشته باشد این گزاره که شجریان، آواز خوب کم نخوانده است. او بخصوص در اجرای آوازها همیشه پایبند به حفظ یک به اصطلاح استاندارد بالا بود و حالا در میان این همه آواز خوب باید از آواز بیات ترک آلبوم در خیال به آهنگسازی مجید درخشانی به عنوان یک مورد خاص نام ببرم. شعر سعدی با مطلع: برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را، با آن همه کلمات ثقیل چنان مثل ابریشم روی تنِ بارفتنی می‌ریزد و می‌رود که بارها و بارها می‌شود نشست و آن را از نو شنید و تماشا کرد.

از سوی دیگر جریان تازهٔ دیگری در همین سال‌ها پا می‌گیرد که امروز می‌شود نتایج سحرش را دید. تنبور به عنوان سازی مختص موسیقی به اصطلاح مقامی یا همان مردمی با درون‌مایهٔ موسیقایی و شعری عرفانی در همین سا‌ل‌هاست که خود را به عنوان یک زیر ژانر مستقل تثبیت می‌کند. آلبوم حیرانی با صدای شهرام ناظری و آهنگسازی کیخسرو پورناظری در واقع ابتدای قدرت گرفتن جریانی‌ست که سال‌ها بعد بخش بزرگی از بازار موسیقی را به خود اختصاص می‌دهد.

اما نمی‌شود سفری به آنسوی آب‌ها نکرد. آلبوم عطر تو در این سال به بازار می‌آید تا مسیر رو به رشد خواننده‌اش را نوید بدهد. یک نابغهٔ دیگر را یاد کنیم. شهیار قنبری. ترانه‌سرای بسیاری ترانه‌های ماندگار: اگه سبزم اگه جنگل، اگه ماهی اگه دریا… این بار در آلبوم عطر تو ترانه‌ای به همین نام سروده است که باز راه باز می‌کند به تمام خانه‌ها و ماشین‌ها، در فاصلهٔ گشت‌های خیابانی و ایست‌های بازرسی شبانه. با هم بخشی از شعر را مرور خواهیم کرد اما پیش از آن برای اتمام این سالِ سخت بگذارید برگردم به نیلوفرانه که گمان می‌کنم روح ۱۳۷۵ جز او نیست. چه چیزی این ترانه را روح زمانه‌اش می‌کند؟ به گمانم تلفیقی از یک غمِ سبُک و مایه‌ای عرفانی و آسمانی و محافظه‌کاری‌ای ناگزیر در ابراز احساسات و انعکاس‌شان در صدای خواننده و ملودی‌ها. همه چیز در آستانهٔ خود ایستاده است. غم‌ها در بالاترین حد خود، تردیدها و ترس‌ها، روزهای سخت، شب‌های سخت. همه در انتظار آن بهارِ بی‌بدیل‌اند.

در همین سال است که غزاله علیزادهٔ نویسنده از درخت پرتقالی در شمال ایران آویزان می‌شود و بازیگر نقش دایی جان ناپلئون غلامحسین نقشینه می‌میرد. انگار صدای آن خوانندهٔ خوب، پس زمینهٔ تمام این اتفاقات است که:

امشب ببین که دست من عطر تو رو کم میاره

امشب همین ترانه هم نفس نفس دوست داره

ببار ای ابرکم بر من ببار و تازه تر شو

ببار و قطره قطره نم نمک آزاده تر شو...

 

۱۳۷۶: پرده بگردان؛ خرداد را باور کن

 

ما یک جمع کوچک دبستانی بودیم در مدرسه‌ای نزدیک تجریش. تهران آن روزها هنوز باغ و کوچه‌پس‌کوچه داشت. روی درِ سبز و چوبی یکی از همان خانه‌باغ‌های شمیران، اولین بار عکس یک مرد را دیدم که انگشتر فیروزه‌ای دست کرده بود و به ما با مهربانی نگاه می‌کرد. چیزی که نادر بود. آن روزها تصور من از رئیس‌جمهور کشوری بودن تصور گنگی بود. من گرفتار دنیای خودم بودم و دنیای من یک پیانوی روسی بود، مقدار زیادی کتاب، یک برادر سه ساله و مادر و پدرم.

سال ۱۳۷۶ آنقدر بیش و پیش از موسیقی حادثه دارد که دلم نیامد متن را با آلبوم وطن من آغاز کنم. انگار اتفاقات آن سال مرا و تمام بچه‌های آن مدرسه را در چهارراه حسابی بخشی از ۱۳۷۶ کرده است. وطن من اثر پرویز مشکاتیان بود با صدای ایرج بسطامی. این آلبوم به خاطر تصنیف وطن من یک اثر ماندگار شد و گرچه با آن شور و امید جاری در نیمهٔ دوم سال ۱۳۷۶ همخوان نبود حسنِ غمناکی‌اش این بود که تاریخ مصرف نداشت و ماندگار بود. که شد. که ماند. بسطامی شعر بهار را اینگونه می‌خواند با آن صدای سوزناکِ کویری‌اش: ای خطهٔ ایران مِهین ای وطن من، ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من… این تصنیف گرچه دربارهٔ ایران است اما تصنیفی وطنی یا برانگیزاننده نیست. بیشتر سوگنامه‌ای برای وطن است با اندک شرارهٔ امیدی در انتهای دالانِ ذهن. با آن به جنگ نمی‌توان رفت. با آن می‌توان به خاطرات جنگ فکر کرد.

گروه کامکارها، نگهبانانِ شور زندگی در تمام سال‌های پس از انقلاب را گرچه فرد فرد در کارهای بسیاری دیده‌ایم اما این گروه خانوادگی در همین سال با خوانندگی شهرام ناظری کنسرتی اجرا می‌کنند و موسیقی کردی را با آن رقص و حال و زندگی در برابر جامعه‌ای می‌گیرند که برای اولین بار باور کرده که بله! می‌تواند. سید محمد خاتمی آن مرد خندان حالا ریاست جمهوری ایران است و عطاالله مهاجرانی نیز وزیر ارشاد تا افتخارِ اجرای کنسرتِ راز نوی حسین علیزاده در اسفندماه ۱۳۷۶ به او برسد. کنسرتی سراسر تازگی و شگفتی از علیزاده‌ای که استاد ساز نو و آوازهای نو است. کنسرت راز نو به لحاظ تاریخی اهمیت فراوان دارد. در این کنسرت برای اولین بار پس از پیروزی انقلاب اسلامی زنان، دوباره به عنوان خواننده به صحنه برمی‌گردند. افسانه رثائی و هما نیکنام گرچه مثل باقی زنان تا همین امروز هرگز صدای اصلیِ یک اجرای رسمی در ایران نبوده‌اند در آلبوم راز نو فرصت یافتند همراه با صدای محسن کرامتی ساخته‌های حسین علیزاده را اجرا کنند. راز نو در حیطهٔ تخصصی و موسیقایی‌اش دارای نوآوری‌هایی بود اما بگذارید بیشتر به مسئله‌ای دیگر بپردازم. پیشتر نوشتم که حقیقت و هنر دنبال هم می‌دوند و گاهی معلوم نیست کدام از کدام تقلید می‌کند. آن روحِ جمعی که به اصلاحات رای داد و ایمان آورد، همان بود که در خلوتِ خلاقِ علیزاده هم رسوخ کرد و راز نو شد. همان که در صورت معصوم حبیب رضایی و آن سکوتِ نجیبانه‌اش در فیلم آژانس شیشه‌ای دوید و همان که یک حسِ خوشایند شد و آمد نشست وسط دختران سورمه‌ای‌پوش دبستانی در آن مدرسه‌ای که حرفش بود. جامعه داشت پوست تازه‌ای می‌انداخت و یک خواسته را در اشکال گوناگون فریاد می‌زد.

اگر تاریخ‌ها درست بگویند، فرهاد مهراد در این سال نیز آثاری منتشر می‌کند. بانوی گیسو حنایی، برف، گاندی و بخصوص بازخوانی مرغ سحر از این دست آثار بودند. ایستاده در امروزی که منم، خوانشِ اشعاری که فرهاد انتخابشان می‌کرد پر از معنا هستند. پر از اشاره و ایهام و استعاره. تنها راهی که قرن‌هاست، هنرمند ایرانی برای گفتن حرفش در اختیار دارد. تکه‌ای از شعر گاندی از فرهاد مهراد را با هم بخوانیم که انگار خود خود ۱۳۷۶ است:

با صلیبم به قلهٔ قلب انسان صعود می‌کنم

ای خداوند ای خداوند

بگذاز تا صلیبم را بستایند

پای در زنجیر پرواز می‌کنم

با غم‌های درون اوج می‌گیرم

با شکست‌هایم به پیش می‌تازم

با اشک‌هایم سفر می‌کنم

با شکست‌هایم به پیش می‌تازم

 

۱۳۷۷: بمیرم، تا تو چشم تر نبینی

 

نمی‌دانم شادی و غم جان دارند؟ هوش یا درک دارند که هر وقت یکی‌شان بود آن یکی غایب شود و سال‌ها را بین هم تقسیم کنند؟ ۱۳۷۷ سهم کدام‌شان است؟ نیمی از آنِ شادیِ دوستداران اصلاحات و نیمی از آنِ چشم‌هایی که منتظر ماندند و آشنایشان هرگز به خانه برنگشت، یا از آنِ دختری که در یک شب اول آذر یتیم شد.

کیهان کلهر، امروز احتمالاً مهم‌ترین نمایندهٔ موسیقی کلاسیک ایرانی در دنیاست. او بیش و پیش از هر کدام از همکارانش توانست آرام آرام مسیر جهانی شدنی که خود می‌خواست را هموار کند و با کاستن از برخی ویژگی‌های هنر کلاسیک - نه آنچنان که به تمامی تبدیل به چیز دیگری شود - توانست راه خود را برای گفت‌وگوی جهانی با کمانچه‌اش هموار کند. اما آن کیهان کلهری که من دوست می‌دارم در یک آلبوم به تمامی ایستاده است. با آن موهای از وسط چاق خوردهٔ خاکستری، لاغریِ عجیب و آن حال یگانه وقتی ساز می‌زند. آلبوم شب، سکوت، کویر آغازگر فضایی تازه در موسیقی ایرانی و کارنامهٔ محمدرضا شجریان بود و بیشتر نوید یک فرزند تیزهوش زمانه را می‌داد. آلبوم ترکیبی از موسیقی‌های مردمی خراسان و موسیقی دستگاهی بود و صدای شجریانِ خراسانی و کلهرِ آمده از کرمانشاه. اما رمز آن غمِ شیدا در این آلبوم چه بود؟

می‌خواهم بنویسم صداقتش. غم‌های صادقانه هم به دل می‌نشینند و هم به جای التماس برای دیده یا شنیده شدن می‌ایستند و نگاه تو را می‌ربایند. مجبوری به دردهای واقعی دل بسپاری و چی واقعی‌تر از کیهان کلهر که بازماندهٔ خانواده‌ای بود که در جنگ زیر بمباران ماند و او را به تاریخ موسیقی سپرد که بماند و بدرخشد. کلهر دردهایش را نواخت و این دردها به تنِ دردمند آذر ۱۳۷۷ پیوست و آن عاشقای بی‌مزار و عاشقای این دیار در صدای شجریان و البته نه تنها در صدای شجریان، پیروز شدند و خود را به ثبت رساندند.

بعضی آدم‌ها در تاریخ به یک اثر شناخته می‌شوند. روزگار در لحظه‌ای روی پاشنه‌شان می‌چرخد و یک اثر نمایندهٔ یک دوره می‌شود. حسن همایونفال با آن موهای خیلی متراکم و فلفل نمکی و کت و شلوار خاکستری با ترانه‌اش ماندگار شد. نام ترانه کوچه‌ها بود. کلیپ این ترانه بارها از تلویزیون پخش شد و در آن تصاویر همین مرد مهربان دست پسرش را گرفته بود و با هم از کوچه‌ها می‌گذشتند و او می‌خواند: آی نسیم سحری صبر کن… ما را با خود ببر از کوچه‌ها...

۷۷ سال عجیبی بود. غم در غیاب شادی یک جور است و در حضور کمرنگش یکجور. انگار با حضور امید تلخیِ ناامیدی تحمل‌ناپذیرتر می‌شود. تضاد امید و ناامیدی آن سال حتی به ما هم رسیده بود. به بچه‌های دوازده ساله‌ای که از چیزی سر در نمی‌آوردند اما با یک شهود بچگانه می‌فهمیدند خبری هست. محمدرضا لطفی در آن سال آلبوم رمز عشق را منتشر کرد و در بخشی از آن با همان صدای خراباتی‌اش ابیاتی از حافظ خواند: دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند. گویند رمز عشق مخوانید و مشنوید. مشکل حکایتی‌ست که تقریر می‌کنند. چه قدر جای لطفی امروز خالی‌ست.

برگردم به شب و کویر و سکوت. چه شعرهایی داشت آن آلبوم. بخوانیم تکه‌ای از آن را و یاد صدای ساز درخشان حاج قربان سلیمانی بیافتیم با دوتار و صدای یگانهٔ شجریان و هنرِ کیهان کلهر و البته شعر باباطاهر و عطار:

تو که نازنده بالا دل‌ربائی

تو که بی‌سرمه چشمون سرمه‌سایی

تو که مُشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی

بمیرُم تا تو چشم تر نبینی

شرار آهِ پر آذر نبینی

چنان از آتش عشقت بسوزُم

که از مو رنگ خاکستر نبینی

شدُم مح‌نت‌کَش کوی مُ‌حِ‌ب‌ت

ز دس‌ت دل که یارب غرق خون بی

ز عش‌قِت سوخ‌تُم ای جان کجای‌ی

بمان‌دُم بی سر و سامان کجایی

 

۱۳۷۸: بودا، تابستان و آزادی

 

حس غریبی‌ست اینکه خودمان را به یاد می‌آورم. بوداهای کوچکی که فتح جهان را آغاز می‌کردند. دخترانی با مانتو‌های سورمه‌ای و مقنعه‌های کج‌شدهٔ بدقواره‌ای به همان رنگ، ته کلاس با گوجه سبز و امید و عکس عابدزاده توی کیف‌های پول و موسیقی دهاتی شادمهر عقیلی توی گوش‌هایشان. هنوز جهان سهم ما از سیاهی را نشان نداده بود. اردیبهشت بود.

۱۳۷۸ سال انفجارِ موسیقی مردم‌پسند داخل ایران بود. سال حضور قاطع خشایار اعتمادی، علیرضا عصار، حسین زمان نازنین، محمد اصفهانی، بهروز صفاریان، فواد حجازی و بسیاری دیگر از هنرمندان موسیقی پاپ بعد از سال‌ها ممنوعیت و حذف. معلوم نبود آن همه سال این همه صدای عزیز چرا نباید می‌خواندند؟ زندگیِ آدم‌ها و سال‌های عمرشان چرا مفت بود؟ تابستان بدی داشت این سال ۱۳۷۸. سال اکتشاف برای بوداها. گفتم که. پدرم یک ماشین آبی تیره داشت. در تیرماهِ داغی می‌راندیم به سمت شیرینی فرانسه. من برایش دنده عوض می‌کردم. از دور حجمِ سرخ و خاکستری‌ای را دیدم و دیگر دنده عوض نکردم و عصار داشت می‌خواند: ای کاروان من دزد شبرو نیستم… و من مات مانده بودم و مات ماندم و ما هیچ وقت به شیرینی فرانسه نرسیدیم و عصار ادامه داد: من پهلوان عالمم، من تیغ رویارو زنم...

سال ۱۳۷۸ است اما هیچ‌کدام از ما باور نمی‌کنیم برای اولین بار داریم صدای یکی از مهم‌ترین خوانندگان بیست سال بعد را می‌شنویم. پدرش درجه یک بود و از فضل پدر او را چه حاصل؟ اما همایون شجریانی که زیر صدای پدرش و لحظهٔ کوتاهی به تنهایی در آلبوم آهنگ وفا آواز خواند، خود جمع فضایل آواز پدرش بود. هیچ یادم نمی‌رود که تا مدت‌ها سرگرمی مردم این بود که بفهمند این همایون است یا پدرش. همایون اما همانجا توی آن سرگرمی نماند. او خودش را ساخت. آنگونه که خودش دوست می‌داشت.

جزیرهٔ کیش در سال ۱۳۷۸ از زمان و مکان ایرانی که در تهران وجود داشت بیرون بود. شب‌های شرجی بسیاری در این جزیره با صدای مردی گره خورد که سال‌ها نگذاشتند که بخواند. در سال ۱۳۷۸ در هتلی در جزیرهٔ کیش، فریدون فروغی آواز می‌خواند. با همان صدای بزرگ و دربرگیرنده‌ای که مثل پدر بود و قوزک پایش دیگر حوصلهٔ رفتن نداشت. خسته بود. مگر یک آدم چند سال می‌تواند مهم‌ترین کاری که بلد است را نکند؟ چرا؟ عمر چرا مفت بود؟

برای ما بوداهای سرگردان، که حالا داشتیم زندگی را با چشم خودمان می‌دیدیم، شنیدن صدای خشایار اعتمادی شبیه یک انقلاب بود. چرا این شبیه آن یکی است؟ مگر ممکن است؟ مادربزرگ‌ها و معلم‌های زیادی را همینجوری سرکار گذاشتیم… می‌گفتیم مامان جان فهمیدی فلانی برگشته؟ این یکی‌ام برگشته. برای ما نگاه کردن به عکس گروه آریان هم به تنهایی یک جور انقلاب بود. لازم نبود بخوانند.

آن سال‌ها محمد اصفهانی را خیلی دوست داشتم. کم سن وسال بودم و برایم اصفهانی نسخهٔ رقیق‌شده‌ای از موسیقی شجریان بود. شجریانی هم‌سن و سال خودم. ترانهٔ حسرت با شعر سهیل محمودی و آهنگ شادمهر عقیلی اینجوری شروع می‌شد: نمی‌خواستم خورشیدو ازت بگیرم. نمی‌خواستم آسمونت ابری باشه… من بارها با این ترانه گریستم.

روح زمانه کجاست؟ روح آن بوداهای کوچک که ما بودیم، بوداهای دانشجویی که آن روز نزدیک امیرآباد سرخ و خاکستری می‌شدند و می‌افتادند و بلند می‌شدند، و روح آن شادیِ دویده زیر پوست شهر که دیگر نمی‌شد کاریش کرد کجا بود؟ در ترانه‌ای به نام قدغن، از نابغه‌ای به نام شهیار قنبری ۱۳۷۸ داشت نفس می‌کشید:

آبی دریا قدغن

شوق تماشا قدغن

برای خواب تازه

اجازه بی‌اجازه

در این غربت خانگی

بگو هرچی باید بگی

غزل بگو به سادگی

بگو زنده باد زندگی...

 

۱۳۷۹: تداعی

 

روانکاوان شیوه‌ای از روایت سیال دارند. بیمار بدون آداب و ترتیب هرچه به ذهنش می‌آید را می‌گوید. این شیوهٔ مورد استفادهٔ بسیاری از نویسندگان هم هست. رفتن از یک اتفاق به اتفاق بعدی. لمس یک خاطره و عبور برای رسیدن به خاطرهٔ بعد. عجیب است که از دل همین تداعی عمیق‌ترین دردها و ناکامی‌ها سر بیرون می‌کنند. عجیب است که آدمی این همه پیچیده است و این همه پیش‌بینی‌پذیر. من سال ۱۳۷۹ را با روشی نزدیک به همین شیوهٔ تداعی روایت خواهم کرد. مرگ‌های بسیاری را خواهی داد. سال ۱۳۷۹ پر از مرگ است.

کوچکم. نوار وی‌اچ‌اسی داریم و روی آن نوشته شده گنج قارون. بعد از حسن کچل علی حاتمی این فیلم را دوست دارم. چل گیس همدم کودکی‌های من می‌شود. کوچکم اما می‌فهمم این مرد خیلی زیباست. هم زیبا و هم مهربان. نامش محمدعلی فردین است و مامان یک بار نشانم می‌دهد که در انتهای یک پاساژ کوچک در میان ونک نشسته روی کوهی از فرش‌ها. او در همین سال از دنیا می‌رود. او سال‌هاست فرش می‌فروشد.

این حالِ منِ بی تو. بغض غزلی بی لب. افتاده‌ترین خورشید. زیر سم اسب شب. شعر از کی بود؟ بابک روزبه. گریه‌های طولانی. سال‌های بلوغ. عشق و غم. آغاز دبیرستان. صدای عصار خوب است. حالِ ما خوب نیست. ما دختران انتظار. زانوها در بغل رو به البرزی که از پنجرهٔ مدرسه‌مان معلوم است. بین کلاس‌ها. بی‌وقفه‌ترین عاشق. نوجوانی و مرگ پدربزرگ. دختران شهر. دختران بی‌شاهزاده.

تیرهای چراغ برق تا چشم کار می‌کند پر از آدم است. به زور خودم را رسانده‌ام امامزاده طاهر. احمد شاملو مرده است. التهاب فضا را من کم‌سن و سال هم می‌فهمم. شعرهایش را می‌خوانند. مردانی عصبانی‌اند. من می‌ترسم.

چند ماه بعد فریدون مشیری هم می‌میرد. من نمی‌روم. او را دوست ندارم. عاشق شاملو هستم. بودم. با آن صدای عجیبش که انگار فشردهٔ تمام زندگی بود. در مراسم شاملو آدم‌هایی آواز می‌خوانند. سر اومد زمستون. شکفته بهارون. می‌ترسم.

سال‌ها بعد می‌فهمم ۱۳۷۹ سال مرگ یک نویسندهٔ خیلی بزرگ ایرانی هم هست. آن سال هنوز نمازخانهٔ کوچک من و شازده احتجاب را نخوانده‌ام. در سال ۱۳۷۹ من گاهی به گروه آریان گوش می‌کنم. آلبوم گل آفتابگردون شهر را برداشته. من همان وقتی به این موسیقی‌ها گوش می‌کنم که هوشنگ گلشیری دارد می‌میرد. چه تضاد غم‌انگیزی ست زندگی. سال مرگ است.

فرشید امین. نسترن ای عشق من. چرا تمام مملکت را فتح کرد؟ از این اتفاق‌ها می‌افتد گاهی. آثاری محبوب قلوب مردم می‌شوند که با هیچ منطقی سازگار نیستند. بگذار بخندد مردم بی‌لبخند.

پرویز مشکاتیان کاشف یک صدای زیباست. آلبوم کنج صبوری هرجور هست با صدای سپیده رئیس‌سادات و علی رستمیان راهی بازار می‌شود. سپیده اولین صدای متولد سال‌های پس از انقلاب است. زادهٔ ممنوعیت. صدای خوش اما کاری به این چیزها ندارد. در بخشی از این آلبوم شعر ابتهاج را می‌خواند: خون می‌رود از دیده درین کنج صبوری… این صبر که من می‌کنم افشردن جان است. هست.

از ایران می‌رود. پرواز می‌کند و دوران تازه‌ای از کارش را آغاز می‌کند. برای آزاد بودنش بی‌نهایت خوشحالم و برای ترانه‌هایی که از آن پس خواند بی‌نهایت غمگین. شانه‌های جنتی عطایی و شهیار قنبری بلند بود که آن نام‌ها نام بودند. واروژان مرد دلسوخته بود. بی‌همهٔ عاشقان، چگونه می‌خواهی از عشق بخوانی شاه ماهی؟

روح زمانهٔ من؟ کشف فرهاد مهراد. در سال ۱۳۷۹ آلبوم فرهاد منتشر می‌شود: برف. وقتی که من بچه بودم، خوبی زنی بود که بوی سیگار می‌داد. شعر از اسماعیل خوئی بود. فرهاد در این سال در واقع تمام شد. او دیگر آلبومی به بازار نفرستاد. برف آخرین آلبوم رسمی فرهاد بود. نابغهٔ دورانِ من.

آلبوم اشتیاق خبر از صدای خوشی می‌دهد. بعد از سال‌ها صدایی تازه به جانِ خستهٔ موسیقی کلاسیک ایرانی دم می‌دمد. علیرضا قربانی ساخته‌های فرهاد فخرالدینی را اجرا می‌کند. ۱۳۷۹ سال تکثر است. تکثر درد و مرگ و اتفاق و شادی و بلوغ. سالی که خبر می‌دهد دههٔ هفتاد تمام شد. و دههٔ دیگر رفت در دل تاریخ.

 

۱۳۸۰: و باز امید هوای تازه‌

 

عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده. سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم. بر من ببخشایید اگر مرور موسیقایی‌ام، پیچیده لای رویدادهای غیرموسیقایی‌ست. گمان نمی‌کنم موسیقی‌ِ زنده‌ای که روح زمان خود می‌شود تنها حاصل موسیقی باشد. سال‌های اول انقلاب سال‌های تک‌چهره‌ها نبود. در واقع شاید این مرور چهل ساله به من و شما نشان دهد که اساساً جز مواردی استثنائی و سال‌هایی خاص مثل دههٔ شصت شمسی، دوران ما دوران تک‌چهره‌ها نیستند. ما از تکثرِ صداها بالیده‌ایم. در چهارراه متضادترین انواع موسیقی و بیرون آمده از زیستی که به قول یکی چل‌تکه است و در نگاه دیگری هنوز به مدرنیتهٔ واقعی نرسیده. انتخابات دور دوم سید محمد خاتمی‌ست و او با بغض می‌آید پشت میکروفن و شعری که پیشتر نوشتم از حافظ را می‌خواند.

دههٔ تازه‌ای آغاز شده است و پس از فرونشستن آرام آرام تب خوانندگانِ مردم‌پسند داخلی، فضای باز شده آبستنِ انواع تازه‌ای از موسیقی‌ها خواهد بود. محمدرضا شجریان، در همراهی‌ای سنجیده و درست با حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان، آثاری درخشان را تولید می‌کند. در سال ۱۳۸۰ صدای کمانچهٔ کلهر رساتر از همیشه، اعلام خوانشی تازه از ساز اصغر بهاری است. کمانچه‌ای که کلهر می‌نوازد همان‌قدر که اصالت صدای کمانچهٔ بهاری و نیاکان قاجاری‌اش را ندارد اما قدرت جذب بی‌شمار نوجوان و جوان را چرا. آلبوم زمستان است محصول ۱۳۸۰ بود. اثری ملهم از فضا و شعر زمستان مهدی اخوان ثالث که پیشتر یک بار دیگر محمل خلق تجربه‌ای نه چندان موفق با صدای شهرام ناظری هم بود. این زمستان دومی اما یک اتفاق شد. کمانچه و تار کلهر و علیزاده انگار دنبال هم می دویدند روی کلمات اخوان. شجریان انگار چند نفر بود وقتی می‌خواند: حریفا… میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد. در همین سال موسسهٔ ماهور مجموعه‌ای منتشر کرد تحت عنوان صد سال تار. این مجموعه در واقع جمع‌آوریِ تارنوازی برجسته‌ترین نوازندگانِ موسیقی کلاسیک ایرانی بود و خبر از استیلای نگاهی تازه در این موسیقی نیز می‌داد. نگاهی جامع و رو به گذشته. موسیقی ایرانی بعد از سال‌ها بی‌قراری فرصت یافته بود تا خود را نگاه کند و به راه‌های طی‌شده‌اش بنگرد.

من برای اولین بار صدای نابغه‌ای مثل پرویز مشکاتیان را در آلبومی شنیدم که در همین سال منتشر شد: لحظهٔ دیدار. آن شیدایی و شنگیِ مشکاتیان در صدایی گرفته و محدود شعری از اخوان ثالث را می‌خواند و می‌نواخت که: لحظهٔ دیدار نزدیک است. باز من دیوانه‌ام مستم. باز می‌لرزد دلم دستم.

اما اثر دیگری بازار موسیقی مردم‌پسند را به شدت تحت تاثیر خود قرار داد. صدای نازک مریم حیدرزاده و شرح حالِ منحصر بفردش باعث شد او خیلی زود در آغاز ورودش به عالم موسیقی و ترانه محبوب شود. حیدرزاده با شعرهای ساده و سبُک مخاطبان زیادی دست و پا کرد و آلبوم مثل هیچکس با همکاری خشایار اعتمادی یک اثر مهم در ۱۳۸۰ بود: من می‌گم منو نگا کن. تو میگی که جون فدا کن. من میگم چشمات قشنگه. تو میگی دنیا دو رنگه.

اما روح زمانهٔ من کجاست؟ جای دیگری‌ست.

در یک دربه‌دری دائم و گشتن پیِ آزادی و آن جای بهتر. در چهره‌های متفاوت و غالباً زیبای پسرانی جوان سوار یک جیپِ قرمز رنگ. در سفری به سوی شمال ایران. سریال خط قرمز موسیقی‌ای داشت که تا مدت‌ها پس از اتمام سریال همچنان محبوب و معروف بود. خوانندهٔ تیتراژ پایانی نامش حسین رضائیان بود.

به گمانم سال ۱۳۸۰ اگر از اشک خاتمی تَر باشد، از مرگ یک استاد تاثیرگذار بر محمدرضا شجریان به نام غلامرضا دادبه نیز متاثر است. در همین سال آن هواپیماهای آهنی به قلب برج‌های دوقلو در نیویورک نفوذ کردند و جهان به دوران تازه‌ای پا نهاد. فریدون فروغی از میان ما رفت، سید خلیل عالی‌نژاد نوازنده و خوانندهٔ یگانه در سوئد به آسمان پر کشید و یک صدا در گوش ما همچنان خواند که:

به امید یه هوای تازه‌تر،

گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر.

اومدیم دلو به دریا بزنیم،

رنگ خورشیدو به شبها بزنیم.

اما نه… اینجا اینجا سراب غربته،

سهم‌مون یه کوبارِ حسرته.

 

۱۳۸۱: یه مرد بود… یه مرد

 

فضای فرهنگی ایران، در اولین سال دههٔ هشتاد شمسی، دیگر آنی نیست که سال‌ها بودنش عادی شده بود. از آن اخمِ فرهنگی دیگر خبری نبود و گرچه شالوده همان بود که بود، اما پوسته‌ها یکی یکی داشتند شکافته می‌شدند. سال ۱۳۸۱ در موسیقی مردم‌پسند داخل ایران سال دو آلبوم موفق بود. علیرضا عصار و محمد اصفهانی آلبوم‌های ای عاشقان و نون و دلقک را راهی بازار کردند و قطعاتی از هردوی این آثار توانست محبوب قلوب بسیاری شود. علیرضا عصار در آلبومش چند قطعهٔ ماندگار داشت از جمله همان ای عاشقان که پیشتر هم از آن نوشتم. عصار – و کم و بیش باقی خوانندگان هم‌نسلش - میل زیادی به اجرای اشعار کلاسیک فارسی داشتند. در واقع ما در دههٔ هشتاد با چیزی مواجه بودیم به نام موسیقی پاپ اما با اشعاری از مولانا و حافظ. این اتفاق، به تنهایی معرف بخشی از هویت موسیقایی‌ای بود که محصول انقلاب سال ۱۳۵۷ بود. تلفیقی از یک موسیقی با پیشینهٔ غربی، ایرانی کردنش، حذف برخی ویژگی‌هایش و حالا اضافه کردن شعر کلاسیک حافظ به آن. چیزی مثل سنگین و رنگین کردن بود.

محمدرضا شجریان در ادامهٔ همکاری با حسین علیزاده و کیهان کلهر آلبومی به نام بی‌تو به سر نمی‌شود را راهی بازار کرد. بگذارید اعتراف کنم که تا امروز نشد که آواز شجریان در این آلبوم را بشنوم و بتوانم جلوی اشکم را بگیرم که:

ره میخانه و مسجد کدام است؟ که هر دو بر من مسکین حرام است. نه در مسجد گذارندم که مست است. نه در میخانه کاین خمّار خام است.

چه استیصالی دارد صدای شجریان و کمانِ کمانچهٔ کلهر در این آلبوم. چه صدای خوشی دارد همایون که حالا دارد قدم به قدم برای پرواز انفرادی‌اش آماده‌تر می‌شود. وقتی شجریان می‌خواند: چندان که گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان، من هنوز رو به همان کوه‌های البرز بودم و دوران دبیرستان را طی می‌کردم. در همین سال‌ها هم بود که با جادوی موسیقی ایرانی آرام آرام داشتم آشنا می‌شدم. جادویی تمام‌نشدنی. یکی داستانی پر آب چشم.

آن سوی جهان، وقتی اینجا شب بود و آنجا روز، یکی از خوانندگانِ مهم موسیقی مردم‌پسند آلبومی منتشر کرد که می‌شود حالا گفت یک ترانه‌اش مثل بمب ترکید. دوباره می‌سازمت وطن. شعر سیمین بهبهانی نشست با آن صدای گرم، نشست روی موج امیدواریِ جامعه‌ای که کمی داشت هوا می‌خورد. در تمام پرایدها و اوپل کورساها و گلف‌های قرمز و دووهای سی‌یلو، در ازدحام ماشین‌ها در شب‌های تهران، من این ترانه را می‌شنیدم. ستون به سقف تو می‌زنم… اگرچه با استخوان خویش.

گروه آریان، در سال ۱۳۸۱ در تهران کنسرتی برگزار کرد و بسیاری را برای اولین بار در برابر یک گروه دختر و پسر جوان نشاند و به مردم گفت از صندلی‌هایتان بلند نشوید و به ما گوش بسپارید و آن‌ها هم گوش کردند و کنسرتِ پاپی به تمام معنا در جمهوری اسلامی ایران برگزار شد و هیچ اتفاق بدی هم نیافتاد.

و اما آخرِ داستان. مرگ پایان کبوتر هست یا نه؟ من نمی‌دانم راستش. من فقط یک مرد را می‌بینم که دارد در مسیر وزیدن بادی در پاریس سیگار می‌کشد و زیر چشم‌هایش پف کرده. مردی که جهان درونی‌اش به اندازهٔ موسیقی‌هایی که ساخت و خواند عجیب و چند رگه بود. انسانی مطبوع و معتقدی که مهم نبود به چه مومن است بسکه نتیجهٔ آن ایمان زیبا بود. تهران در یک شب ۲۹ دی‌ماهی این کبوتر را راهی دنیا کرد و پاریس در یک روز ۹ شهریوری کبوتر ما را گرفت، پاهایش را بست و دوباره گذاشتش توی قفس. نام این کبوتر زیبا فرهاد مهراد بود. اگر معیارِ زیستن سن و سال باشد او خیلی زود رفت. و اگر معیارِ هنرمند کارهای ماندگارش باشد، او دیر زیست. بسیار دیرتر از آدمیانی که عمر نوح دارند و دستاوردشان هیچ است.

با صدای بی صدا، مثه یه کوه بلند، مثه یه خواب کوتاه، یه مرد بود… یه مرد.

 

۱۳۸۲: دلم گرفته ای دوست

 

نوشتن از برخی سال‌ها دشوار است. از این دست سال‌ها در دههٔ هشتاد باز هم هست اما سختیِ نوشتن از موسیقی در سال ۱۳۸۲ به گردن طبیعت است. پنجم دی ماهی بود سرد و خالی مثل همین حالا. برف از دور روی کوه‌ها دلبری می‌کرد. بیدار شدم و پدرم را دیدم که توی خانه راه می‌رفت. هربار خبر بدی به او می‌رسید اینجوری می‌شد. وقتی گفت دوازده ثانیه شهر بم لرزیده و چیزی باقی نمانده با آنکه برف نباریده بود اما ما همه زیر بهمنش ماندیم. چه روز تلخی بود. عصر بود که کم کم خبر درگذشت ایرج بسطامی هم دهان به دهان شد و آن امید دردانه‌ای که زندگی تا پیش از زلزله هم چندان او را به آنچه شایسته‌اش بود نرسانده بود حالا دیگر زیر تکه‌ای سقف، دری چوبی و سنگین یا اتاقی از گِل و سیمان خوابیده بود. درست است که هنرمند در اثرش زنده می‌ماند اما این تسلای ماندگان است. کو ایرج بسطامی و کو عباس کیارستمی که با پوزخند به ما گفت کاش خودم بمانم و آثارم نه. زندگی ماندن، آخرِ آخرش تنها وظیفهٔ ماست.

سال ۱۳۸۲ و زلزلهٔ مهیب بم باعث شد یارانِ موسیقی ایرانی یعنی علیزاده و شجریان‌ها و کلهر در تهران بعد از مدت‌ها کنسرتی برگزار کنند. شجریان به صحنه بازمی‌گشت تا بم را بسازد. آلبوم و کنسرت هم‌نوا با بم دستاورد این سال است. سالی که در سیزدهم فروردینش یگانهٔ دیگری هم از هنر ایران دریغ شد و روی یک مینِ بدجا، جا ماند. مرگ کاوه گلستان هم سهم سال ۱۳۸۲ است.

سالن وزارت کشور تهران احتمالاً آن حجم جمعیت را سال‌ها بود به خود ندیده بود. بلیط‌ها در بازار سیاره با ارقام نجومی دست به دست می‌شدند. مردم بی‌تاب بودند تا شجریان را ببینند. بی‌تاب بودند تا مرغ سحر را بشنوند و بی‌تاب بودند تا بعد از مدت‌های طولانی یک کنسرت موسیقی ایرانی با کیفیت تماشا کنند. شجریان در این کنسرت با خواندن تصنیف فریاد با شعر اخوان ثالث و وصف آن آتشی که به خانه افتاده بود داغی گذاشت به دل ۱۳۸۲. خانه‌ام آتش گرفته‌ست آشتی جانسوز. به این اجرا باز خواهم گشت.

در اردیبهشت سال ۱۳۸۲ پیش از آنکه اخبار بد زمستان همه چیز را به نام خود کند، همایون شجریان اولین آلبوم رسمی خود را در مقام خواننده روانهٔ بازار کرد. امروز، تصورش دشوار است که در توانایی و ماندگاری همایون شک کنیم اما پانزده سال قبل، در ۳۱ اردیبهشت‌ماه خبر انتشار آلبوم نسیم وصل را بسیاری با تردید و شک به هم می‌گفتند. باور اینکه پسری به اندازهٔ پدری مثل محمدرضا شجریان توانا و خوش‌صدا باشد دشوار بود. همایون تصنیفی در این آلبوم خواند که هنوز به زعم بسیاری ماندگارترین کار اوست. هوای گریه. سیمین بهبهانی در کارنامهٔ همایون شجریان شاید یکی از مهم‌ترین نام‌ها باشد. نه تنها در هوای گریه و شعر زیبای آن کار که سال‌ها بعد هم در مراحل مختلفی از کار همایون، سیمین بانو نقش پررنگی ایفا کرد. شعر تصنیف اینگونه آغاز می‌شد: نبسته‌ام به کس دل، نبسته کس به من دل، چون تخته پاره بر موج، رها رها رها من.

حال و هوای این تصنیف، برخلاف انتظار انگار توصیف احوالات یک انسانِ مجرد بود. انسانی که با یا بی‌تجربهٔ عشق حالا داشت از تنهایی‌اش حرف می‌زد. از دل نبستن به کسی یا دلبند کسی نبودن. محمدجواد ضرابیان آهنگساز این آلبوم بود و همایون حالا که دوباره باز به آن تصنیف گوش می‌کنم چه خوب اجرایش کرده است. آنجا که اوج می‌گیرد و می‌خواند: دلم گرفته ای دوست… هوای گریه با من. هوای گریه با من...

سالن وزارت کشور تاریک است. جلوی دکور صحنه، چهار مرد نشسته‌اند. سازهایشان گریه می‌کنند و حنجره‌هایشان گریه می‌کنند و مردم گریه می‌کنند و شعرها گریه می‌کنند. شجریان در سکوتی بهت‌آور می‌خواند:

مرغ سحر، ناله سر کن. داغ مرا، تازه کن.

 

۱۳۸۳: آذر، ماه آخرِ لبخندش

 

در آغاز راه نوشتن از موسیقی زمانه، تصور می‌کردم نوشتن از گذشته سخت‌تر است. نبود اطلاعات دقیق و نبودن خودم در آن زمان و زمانه همه چیز را مبهم و ترسناک می‌کرد. نمی‌دانستم بودن و درک کردن و خاطره داشتن وجهِ سخت‌تریِ دارد: تجربهٔ زیسته. من خودم را در تک تک موسیقی‌هایی که حالا باید بنویسم‌شان می‌بینم. من می‌بینم که در به در بلیط کنسرت گروه هم‌آوایان و حسین علیزاده هستم با ژیوان گاسپاریان. می‌بینم آن شب شلوغ را در کاخ نیاوران. مردمِ تشنه را می‌بینم که به تماشای آب‌های سپید آمده‌اند. می‌بینم آخرین سالِ شیرینِ خاتمی را. می‌بینم خودم را مبهوت در سالن دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران ایستاده در گوشه‌ای. آخرین شانزده آذری‌‌ست که سید خندان دارد به دانشجویانی که پشتشان را به او کرده‌اند نگاه می‌کند. چی در سرش گذشت آن دقایق که ما داشتیم هجده سالگی و نوزده‌سالگی را تجربه می‌کردیم و تو آینده را می‌دیدی؟

آلبوم به تماشای آب‌های سپید، هم فصل تازه‌ای از موسیقی ایرانی بود و هم فصل تازه‌ای از حسین علیزاده که به نظر می‌رسید برای عبور از مرزهای موسیقی کلاسیک ایرانی مصمم‌تر شده است. بی‌شک آن آلبوم برای آن سال یک نغمهٔ ماندگار داشت: دامن‌کشان… ساقی می‌خواران… از کنار یاران… مست و گیسو افشان می‌گریزد. بگذارید این را هم بگویم که گاسپاریان در همین آلبوم قطعه‌ای را برای مادرش می‌خواند. انگار لالاییِ یک پسر برای مادری که دیگر نیست. نشد که اشک نیاید و این قطعه به اتمام برسد، هربار که ژیوان گفت ماما...

سال ۱۳۸۳، سال جمع شدن‌مان برای بازی مافیا و ظهور موسیقی‌دانان داخلی پاپ بود. مردی با لباس‌های سیاه و عصایی تکیه‌گاهِ پا و ریش انبوه، با کوله‌باری از تحریر‌ها و ملودی‌های موسیقی مخصوص ایام عزاداری، یکباره تبدیل به ستاره شد: مشکی رنگِ عشقه همه جا را گرفت و رضا صادقی مثل بمب در شهرِ واروژان و چشم‌آذر ترکید. فرمان فتحعلیان هم یکی دیگر از چهره‌های محبوب بود. موسیقی‌اش تلفیقی از یاعلی و طبلا بود. فضایی چندرگه و عرفانی با اشعاری از همین دست که بخصوص در آن سال‌ها طرفداران زیادی داشت. ولی من خوب یادم هست که یک قطعه از آن سوی آب‌ها با شاعری این ورِ آبی یعنی یغما گلرویی داغ دلِ خیلی ها را تازه کرده بود که: ای بازیگر غصه نخور… ما همه‌مون مثل همیم. صُبحا که از خواب پا میشیم… نقاب به صورت می‌زنیم. حالا گمان می‌کنم ما واقعاً همه‌مان خسته بودیم. از پوشیدن و کندن لباس‌ها، نقش‌ها، خنده‌ها، عشق‌ها، فضاها و از تفکیک خودمان به چند تا آدم خسته بودیم که یا با ساری گلین اشک می‌ریختیم یا با این ترانهٔ نقاب سر تکان می‌دادیم و دلمان می‌سوخت به حال خودمان. اما سال ۱۳۸۳ کجا بود؟

در سالنی در شهر برلین، گروه دستان، همراه با یک خوانندهٔ معروف، کنسرتی را برگزار می‌کنند. فیلم کم‌کیفیتی از این کنسرت موجود است. در آن، زنی زیبا و مغرور نشسته و همین که دهان می‌گشاید تاریخ یک قوم از خواب بیدار می‌شود. نام این خواننده پریساست. یاد آن اجرای دشتی پریسا با پرویز مشکاتیان می‌افتم. سال‌ها پیش از ۱۳۸۳، وقتی پریسا در ناممکن‌ترین احتمالِ جهان هم باور نمی‌کند سال‌ها قرار است نخواند، دختری جوان نشسته است بین مردانی با سازهای ایرانی. پرویز مشکاتیان بیست و چند ساله است. زنی که در برلین ۱۳۸۳ دارد فریاد می‌زند: خون شد دل من ندیده کامی، آنجا نشسته است و در حالی که سال‌های پیش رو را تصویر می‌کند، آواز می‌خواند. آن قامت خلاصه و آن زیبایی در فاطمه واعظی ملقب به پریسا، چهل سال در ایران آواز نخواهد خواند.

چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی، تو مهی بر آسمانی و منم خار رهی… نخواهم از دام تو رست بی‌خطر. دمی بر این بستهٔ دام کن نظر.

۱۳۸۳ سال پریساست. سال‌ِ زنی، که سال‌هاست خاموشِ خاکِ خود است.

 

۱۳۸۴: تعبیر این رویا

 

همانقدر که در عرصهٔ سیاسی، ناکامیِ معین و مرحوم هاشمی رفسنجانی بسیاری را ناامید کرد و شد آنچه شد، هنرِ ۱۳۸۴ دست‌کم در حوزهٔ موسیقی عرصهٔ امیدواری بود. هربار سربالایی خیابان علامهٔ تهران را پیاده یا سواره گز می‌کردم تا به دانشکدهٔ ادبیات برسم و فکر کنم امروز انصراف بدهم یا فردا، یکی از آلبوم‌های جدید این سال با من بود.

ری‌را، آلبومِی بود که نام سهیل نفیسی را برای اولین بار به دوستدارانِ موسیقی مردم‌پسندی از جنس فرهاد و منصفی اما در شکلی متفاوت شناساند. نفیسی می‌خواند: ری‌را، دارد هوا که بخواند… او رفته با صدایش.. اما خواندن نمی‌تواند، و ما در یکی از بسیار کافه‌های تازه باز شده در تهرانِ در اولین سالِ دولت احمدی‌نژاد، دنبال آرزوهایمان بودیم. راه طولانی‌ای از ۱۳۷۸ طی شده بود تا فضا، فضایی آرام و مالِ همه باشد و ما باور داشتیم که روز به روز داریم پیش می‌رویم، که ما معشوقِ شعر فروغ نیستیم که فرو برویم. که بودیم. که رفتیم.

سال ۱۳۸۴ یادآور نام سه‌تارنواز مهمی هم هست به نام مسعود شعاری که با آلبوم انتظار، در فضایی تلفیقی تلاش کرد جور دیگری به سه‌تار نگاه کند و توانست بخش زیادی از مخاطبان بخصوص جوانِ موسیقی را نیز با خود همراه کند تا به صدای طبلا و سه‌تار گوش بسپارند. سال ۱۳۸۴ سال آلبوم نقش خیالِ همایون شجریان و آهنگسازی علی قمصری هم بود. تا همین امروز، یکی از زیباترین آوازهای همایون برایم همین سه‌گاه با شعر سعدی است: وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من…تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من.. نقش خیال خبر از یک چهرهٔ تازه با ساز تار هم می‌داد. علی قمصری بسیار جوان بود وقتی به مدد صدا و نام همایون شجریان توانست موسیقی‌اش را با سرعت و سهولت بیشتری به گوش مخاطبانش برساند. قمصری در همان اولین آلبوم نشان داد که دنبال مسیری تازه است و تازگیِ راه از سنجیده بودن برایش حیاتی‌تر است. خوب خاطرم هست که آخرین قطعهٔ آلبوم آواز زیبایی بود از همایون با همراهی گروهی از سازها از جمله گیتار. همان وقت فکر می‌کردم کاش گیتاری در کار نبود. امروز هم همچنان وقتی قطعه را می‌شنوم همین را می‌گویم.

شهرام ناظری به همراه گروه دستان و به آهنگسازی حمید متبسم در سال ۱۳۸۴ آلبوم لولیان را منتشر کردند که یکی از کارهای محبوب کارنامهٔ ناظری و دستان شد. و باز نازنینانی از هنر و موسیقی ایران از جهان خاکستری ما پر کشیدند. علی تجویدی نابغهٔ خانه‌نشین پس از انقلاب ۱۳۵۷ یکی از آن‌ها بود. نعمت‌الله آغاسیِ مهربان با آن پای لنگش بالاخره خسته شد و لب کارون را بوسید و رفت. اما مرگِ بزرگِ ۱۳۸۴ از آنِ مجتبی میرزاده بود. نابغه‌ای ویولن‌نواز که شاید معروفیت عام نداشت اما به معنای مطلق کلام نابغه بود. صدای ساز میرزاده در ترانهٔ معروف مخلوق پیش از انقلاب تا همین امروز طنین‌انداز است. او نوازنده‌ای کم‌نظیر بود و زمانه و جغرافیای تولد به او ظلم‌های فراوان کردند وگرنه او حالا جایگاه دیگری داشت.

اما صدای سال ۱۳۸۴ کجای این ازدحامِ حوادث و خاطرات و موسیقی‌هاست؟ یک ترانهٔ آن سوی آبی به گمانم روح این سال است. می‌گویند وقتی ملتی ناکام می‌شود، وقتی شکست سنگینی می‌خورد، وقتی در حقیقتِ جاری، رستگاری رخت برمی‌بندد و واقعیت آنقدر تلخ می‌شود که آدمی لذت پیروزی را فراموش می‌کند، میل به رویاپردازی زیاد می‌شود. ساحتِ خیال همان سرزمین اسرارآمیزی‌ست که در زندان هم با آدم‌ها می‌ماند. مالِ ماست. هیچکس نمی‌تواند اشغالش کند. خیالِ بچه‌های فلسطین شاید که بیت‌المقدسی باشد بدون آن سربازهای خاکی رنگ، با اطلسی‌های سرخابیِ آویزان از دیوار. ترانه‌ای آن سوی آبی ساخته شد به نام تصور کن. شاعر ترانه باز یغما گلرویی بود و تمام شعر شبیه آن فضای زیبای ترانهٔ جان لنون در حوالی رویا شکل گرفته بود.ک. که اگر نبود، آدمی هم لابد نبود.

۱۳۸۴ این بود: تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته. جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته. بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا. تصور تو میتونی بشی تعبیر این رویا.

 

۱۳۸۵: از کفم رها شد... قرار دل

 

همان سالی که انوشه انصاری به فضا رفت و محمود احمدی‌نژاد اعلام کرد چرخهٔ سوخت هسته‌ای ایران کامل شده است، همان سالی که پرویز یاحقی در تنهاییِ محضِ کوچهٔ نیلوفر، بین ویولن‌ها و میکروفن‌ها و کتاب‌ها و دستمال گردن‌هایش جان داد و نماد زمختِ ۲۸ مرداد شعبان جعفری از دنیا رفت، وقتی ناباورانه بابک بیات و عمران صلاحی، با آنکه کلی راه نرفته داشتند جان به جان‌آفرین تسلیم کردند و ناصر عبداللهی در بهت دوستدارانش در شرجیِ بندر به آسمان رفت، رویایی در زندگی من و بسیاری دیگر از نوازندگانِ موسیقی ایرانی به حقیقت پیوست و مردی به ایران برگشت که تا آن روز برای ما یا روی جلد نوارها بود، یا توی معدود ویدئوهایی که از او دیده بودیم. نامش محمدرضا لطفی بود. قدش بلند، ریشش سفید، سبیل‌هایش طلائی بودند و دست‌هایش روی تار و سه‌تار رقص می‌کردند و موسیقی احضار می‌شد.

سال ۱۳۸۵ گرچه سال آلبوم‌های مهمی هم هست اما حاشیهٔ جهان از متنِ موسیقی در این سال پررنگ‌تر است. باید به رپ فارسی بپردازم. زمان پیش رفته و زمانه تغییر کرده است. سروش لشکری ملقب به هیچکس، رپر خوش‌ذوقی‌ست که در سال ۱۳۸۵ آلبوم جنگل آسفالت را منتشر می‌کند. بعدها آهنگِ اینجا تهرانه، باعث شهرت و محبوبیت بیش از همیشهٔ او خواهد شد. رپر دیگری به نام یاس در این سال آلبوم باید بتونیم را منتشر می‌کند؛ یاسر بختیاری با نام هنری یاس برخلاف برخی همکارانِ موسیقی پاپش در خواب خرگوشیِ حوادث سیاسی و اجتماعی نخواهد بود. او اشک بسیاری را با قطعهٔ از چی بگم دربارهٔ دختران مدرسهٔ شین‌آباد درخواهد آورد. این دختران وجدانِ معذب تمام ما هستند. متولدین دههٔ شصت آرام آرام نشان می‌دهند که پیشتاز مسیرهای تازه‌ای در موسیقی هستند. آن جریان موفق موسیقی مردم‌پسند خارج از ایران، در دههٔ هشتاد کم کم عقب می‌نشیند. دیگر نه از قلب پرنده و پوست شیر خبری هست و نه از قصهٔ جادوگر بد. حالا نماد موسیقی آرش لباف است و دلی که تیکه تیکه کردیش. هیچ دریغ و دردی در کلام من نیست. چرخهٔ هنر قرار نیست همیشه به سمت شاهکارها بچرخد. نسل پیشین، موسیقی مردم‌پسند ایرانی را به نقطه‌ای فرسنگ‌ها پیش‌تر از آنچه بود رسانده‌اند و حالا نوبت کشف بازارهای تازه است. نسلی به نوجوانی می‌رسیدند که همسو با موسیقی رضا صادقی بودند و اگر میل به کشف موسیقی لس‌آنجلس داشتند، یا برای شنیدن نوستالژی پدر مادرهایشان بود یا برای رقصیدن و از خود بیخود شدن. صدای صادقی بیشتر صدای آن روزهای تهرانِ من بود. همان تهران درهم ریخته و عبوس. همان تهران ماتم‌زده. همان که می‌گفت وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم. اگر می‌شد چندتای ما در آن سال از دنیا پیاده می‌شدیم؟ آن سال یا دو سه سالی بعدتر؟

آلبوم با ستاره‌ها به آهنگسازی محمدجواد ضرابیان و صدای همایون شجریان در ۱۳۸۵ منتشر شد. یک قطعه از این آلبوم از باقی قطعات محبوب‌تر شد. شعرش از حسین منزوی بود و اینگونه شروع می‌شد: شب که می‌رسد از کناره‌ها… گریه می‌کنم با ستاره‌ها.. حسین منزوی را کاش می‌شد از مرگ بیرون کشید و وادارش کرد باز از آن شعرها بگوید که خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود...

محمدرضا لطفی به ایران برگشت و خیابان حقوقی تهران و آن ساختمانِ قدیمی دوباره جان گرفتند. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، دردهایش کمتر است، شادی‌هایش پیچیده لای قبای اغراق و درکِ وجود لطفی بی‌قیمت‌ترین بخش زندگی‌ام. او برگشت تا بسازد. جبران کند. بماند. اما جواب آنکه چرا آنطور که باید نشد و جور دیگری شد دست زمان است. دست این نادیدنیِ بی‌معرفت. کاش لطفی در دوران اصلاحات به ایران برمی‌گشت. کاش فضای فرهنگی ۱۳۸۵ مهربان‌تر و سالم‌تر بود. کاش نمی‌رفت به آن زودی. کاش ما می‌توانستیم او را از آلبوم خموشانه‌اش که در همان سال منتشر شد بیرون بکشیم حالا و بشنویم که از زبان عارف می‌خواند:

اعتبار مرد در درستی است. وز شکستگی است اعتبار دل. از کفم رها شد قرار دل… نیست دست من اختیار دل.

 

۱۳۸۶: شاید که آینده...

 

بخش زیادی از خاطراتِ موسیقایی من از ۱۳۸۶، بحث و جدل‌های طولانی بر سر نامی‌ست که در این سال اولین آلبوم رسمی خود را منتشر کرد. دشمن و دوست زیاد پیدا کرد. بسیاری پیشگویی‌های آخرالزمانی‌ای کردند که به زودی خاموش خواهد شد و تبی‌ست که فرو خواهد نشست.

خوشحالم که در آن جدل‌های گاهی عصبانی و بیهوده، من آنی بودم که انتظار نداشتم محسن نامجو خاموش شود. می‌فهمیدم که تغییر خواهد کرد. می‌فهمیدم که آمده تا تغییر کند. اما خاموشی آیینِ او نبود. که نشد و بیشتر تابید. که ماندنی شد.

در مسیر خانه به دانشگاه، ماشینم پر از صدایی شد که می‌خواند: اینکه زادهٔ آسیایی رو می‌گن جبر جغرافیایی.. خب اینکه من بودم. این من بودم که پر از احساس راه داده نشدن در تمام بازی‌ها بودم. بازی‌های مردانه، بازی‌های بزرگانه، بازی‌های جدی، بازی‌های شوخی. انگار کسی عصارهٔ استخوانِ قلمِ نسل من را کشیده بود بیرون و موسیقی‌اش کرده بود. شعرش کرده بود. کسی دردش آمده بود. درد واقعی.

پرویز مشکاتیان کجا بود؟ در بالکن مصفای خانه‌اش، در تنهایی و سکوت آن سال، و آن صدایِ معصومانه که می‌خواند: امشب همه غم‌های عالم را خبر کن… بنشین و با من ناله سر… ای میهن ای انبوه اندوهان دیرین...

باز از میهن می‌خواند. این وطن مگر به او چه داده بود که او این همه نگرانش بود؟ چرا انقدر دوستش داشت؟ این عشق اگر کشنده نبود چی بود؟ آلبوم سرو آزاد حاصل سه‌تارنوازی مشکاتیان و تمبک جمشید محبی بود.

کاخ نیاوران در تاریکی فرو رفته بود. تماشاگران نشسته بودند و دو مرد سفیدپوش مثل دو تا پلیکان دلفریب ایستادند تشویق شدند و نشستند. محمدرضا لطفی بعد از خدا می‌داند چند سال در ایران روی صحنه رفته بود. کاری به این ندارم که آن شب چه‌ها شد. روحِ موسیقی ایرانی آن شب در خود نفسِ آمدن و بودن لطفی خلاصه می‌شد نه در کیفیت ریزها و دراب‌هایش. در این خلاصه می‌شد که هیچ‌کدام از آن آدم‌ها همانی نبودند که سی سال قبل بودند. نه ابتهاج آن مرد سیبیلوی مشکین مو بود و نه مشکاتیان عینک بزرگی به چشم داشت. نه لطفی آن جوانِ رعنای توده‌ای بود و نه کیارستمی همان گرافیستِ گمنام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. عمری بر همه‌شان گذشته بود. ما دنبال چشم‌ها و گوش‌های اضافه می‌گشتیم تا زندگی را ببلعیم. بدزدیمش به قول سهراب.

مهمانی‌های شبانهٔ تابستان آن سال یک موسیقی تازه یافته بود. گروه زدبازی همه دههٔ شصتی‌هایی بودند خوش‌ذوق که به نظرم عصارهٔ ذوقشان هم جمع شده بود توی همین قطعه. تابستون کوتاهه گرچه زندگیِ زیستهٔ خیلی از ماها نبود اما می‌شد لااقل با گوش دادن به آن به نداشتنی‌ها و تجربه نشده‌ها احساس نزدیکی کرد. چه سال رنگارنگی بود ۱۳۸۶. سالی که اتفاقاً از ازدحام مرگ بزرگان هم کمی برکنار بود. باید به گروه ۱۲۷ هم اشاره کنم. نبوغی که زود درخشید و زود با چاقوی مهاجرت، افول کرد. ۱۳۸۶ حتماً برای برخی از ما سال آلبوم خال پانک است. سالی که سهراب محبی داد می‌زد: ای خسرو خوبان. نگهی سوی گدا کن.

پیچ‌های لواسان وقت غروب در دل هم می‌پیچیدند و ما را پس می‌زدند. ایستاده بودیم بین فتح و شکست. شاید نامش همان جوانی بود. سهم‌مان از گذشته زیاد نبود، حال‌مان از امید و آرمان و وطن پر بود و آینده حجمی دلفریب و ترسناک بود. تمام این موسیقی‌هایی که نوشتم بعلاوهٔ تمام موسیقی‌هایی که تا امروز از آن‌ها نام برده‌ام کمکمان بودند تا خیال ببافیم، عاشق شویم، بخواهیم و از دست بدهیم. ابری آمد روی ماشین‌مان. نبارید اما هرکدام از ما یواشکی گریه کردیم. محسن نامجو صدایش را از اسپیکرها ول کرده بود توی جان ما. به دوردست نگاه می‌کردیم و پر از سؤال بودیم. صدا می‌آمد که: عقاید نوکانتی از آنِ من. شقایق نورماندی از آنِ تو. کوکوی دو شب مانده از آن ما… کپی پدرخوانده از آنِ ما…شاید که آینده از آنِ ما. شاید که. آینده. از آنِ ما.

ابر بارانش گرفت.

 

۱۳۸۷ پرنده‌های مهاجر، شهرهای خاموش

 

به اعتبار تاریخ‌ها، ۱۳۸۷ آخرین سال از اولین دورهٔ ریاست‌جمهوری محمود احمدی‌نژاد بود. ما بزرگ شده بودیم. مافیا بازی نمی‌کردیم. زدبازی هم نمی‌شنیدیم. بازگشته بودیم به فضای خانه‌ها، در جمع‌های کوچکمان درس‌های تاریخ را مرور می‌کردیم و رفته‌های آن سال را می‌شماردیم. خاطره پروانه که یک عمر می‌خواست حمومی بسازد چل ستون و چل پنجره. کریم چمن‌آرا مرد بزرگ نشر و پخش آثار موسیقی در دهه‌هایی که مثل امروز فراوانیِ کالا و تولید انبوه نبود. سال مرگ عمویم شاهرخ سخایی با آن قریحهٔ ناب در عکاسی یا بزرگتر، دیدنِ دنیا. و مرگ صدا و صورت و درونی دوست‌داشتنی، شفاف مثل نور و صادق مثل صبح. خسرو شکیبائی.

۱۳۸۷ سال خیلی‌ها بود. سال آقای هیچکس با آن قطعهٔ معروف ما یه مشت سربازیم جون به کف. نبودیم در ۱۳۸۷. شدیم اما بعدتر. سال ۱۳۸۷ سال کیهان کلهر و گروه بروکلین رایدر بود با آلبوم شهر خاموش که باز جهشی در کارنامهٔ کلهر بود. آلبومی بی‌کلام با بوی شرقی و طعم غربی که قطعهٔ «محبوب من مگذار دلسرد شوم» از بقیه محبوب‌تر شد. سریال مدار صفر درجه، با آنکه از سال قبل پخش می‌شد اما محبوبیت موسیقی‌اش همچنان باقی است. موسیقی مدار صفر درجه همچنان برای قربانی یک برگ برنده است. وقتی گریبان عدم… با دست خلقت می‌درید… من عاشق چشمت شدم… شاید کمی هم بیشتر.

اما روح ۱۳۸۷ کجا بود؟ شاید آن سوی آب در صدای همان مردی که نگران بی‌کسیِ پرنده‌های قفسی بود. آلبوم رگبار او در این سال منتشر شد و گمان می‌کنم یک ترانه از باقی ترانه‌ها بیشتر روح آن سال بود. صدا می‌خواند: ای پرندهٔ مهاجر… سفرت سلامت اما… به کجا میری عزیزم… قفسه تموم دنیا.

بگذارید بنویسم که آن سال و سال‌های بعدش، برای من یک واژه بود: فرودگاه. تمام ماِ داشتند می‌رفتند. جمع‌های شبانه تکه پاره می‌شد و هر ماه و هر هفته جشن یا ماتمِ خداحافظی یک نفر بود. انگار این صدا داشت به دوستان ما می‌گفت که کجا می‌روید؟ همه جای جهان قفس است. اما باورِ قفس بودن دنیا پایان دنیا نبود؟ ما جز امید چیز دیگری هم داشتیم؟ نداشتیم که آن سال سالِ رفتن شد. سال کندن. سال پرنده‌های مهاجر.

فیلم کنعان را که دیدم فقط عاشق موسیقی‌اش شدم. موسیقی کنعان باعث شد من برای همیشه دنبال نام کریستف رضاعی باشم. چه موسیقیِ متن خوبی نوشته بود کریستف برای آن فیلم. چه تعلیق و تردید زنانهٔ زیبایی توی موسیقی‌اش بود. احسان خواجه امیری دیگر در ۱۳۸۷ پسر ایرج نبود. او فارغ از پدر، حالا یکی از خوانندگان تازهٔ موسیقی پاپ بود که با ترانهٔ سلام آخر مطرح شده بود و همچنان صدای این ترانه را می‌شد از تمام سی‌دی‌فروشی‌های خیابان انقلاب و جمهوری شنید: سلام ای غروب غریبانهٔ دل...

محسن چاوشی پدیدهٔ این سال‌های موسیقی مردم‌پسند، در ۱۳۸۷ آلبوم رسمی خود به نام یه شاخه نیلوفر را به بازار داد. حقیقتی داشت رخ می‌نمایاند و آن اینکه ما با موسیقی مردم‌پسند تازه‌ای روبرو بودیم. موسیقی‌ای به شدت غمزده. غم‌هایی سبُک و عصبانی. شعرهایی که جز مواردی معدود دورترین نسبتی با ترانه‌های قدیمی نداشتند و خواننده‌هایی که صدایشان مخلوطی از تحریرهای ترکی و ایرانی و عربی و تحریرهای عزا بود. ما با پاپی مواجه بودیم که پاپ نبود. آن برون‌ریزی‌ها را نداشت. پرخاشگر و طلبکار بود. گفتم که. نه در تمام موارد.

اما روح ۱۳۸۷، در شب‌های کنسرت گروه‌های سه‌گانهٔ شیدا به سرپرستی محمدرضا لطفی در تالار وزارت کشور نفس می‌کشید. لطفی برگشته بود و جمعی از بهترین جوانان نسل تازه را آموزش داده بود و دورهم جمع کرده بود تا حاصل کار آلبوم وطنم ایران شود با صدای محمد معتمدی. آن شب‌ها هرگز از یاد من و بسیاری نخواهد رفت. آن شعر سایه و تصنیف لطفی و صدای معتمدی که می‌خواند: مژده بده مژده بده… یار پسندید مرا.

پرنده‌ها می‌رفتند، ما می‌ماندیم. مثل ایستگاه‌های قطار. منتظر دورهٔ تازه‌ای بودیم. امیدوار و معصوم. با چشم‌هایی که پر از آسمان بودند و دست‌هایی که می‌خواستند دنیا را تکان دهند.

شد یا نشد؟ پرنده‌های قفسی و پرند‌ه‌های مهاجر باید صبر می‌کردند. جهان آبستن بود.

 

۱۳۸۸: برایم بگو

 

برایم بگو.

فکر کن ما در گذشته سال‌ها پیش از ۱۳۸۸ ایستاده‌ایم. در ابتدای این مرور چهل ساله شاید. و تو قرار است از ۱۳۵۸ برایم سی سال بعد را ترسیم کنی. بگو. می‌شنوم.

از فروردین و اردیبهشت چیز زیادی به یاد نخواهی داشت. سال برای تو از خرداد آغاز خواهد شد. دهمین دورهٔ انتخابات ریاست‌جمهوری است. درس خواندنت تمام خواهد شد و از دانشگاه علامه برای همیشه خداحافظی خواهی کرد. دارد تمام می‌شود این کابوس. بیشتر بگو. بارها خواهی شنید در این سی سال پیش رو که: سیمین بری مه پیکری آری… جمشید شیبانی در ۱۳۸۸ از جهان خواهد رفت. بارها خواهی شنید: می زده شب چو به میکده باز آیم… و باز خواهی شنید: ای امید دل من کجایی… او ترانه‌سرای طلائی سال‌های گلهاست. گلهای رادیو. رفیق همیشهٔ پرویز یاحقی. او بیژن ترقی‌ست با ترانه‌هایش. او نیز در ۱۳۸۸ از جهان ما خواهد رفت.

چه قدر مرگ. باز هم بگو.

۲۴ تیرماه است. تیرماه چه دشمنی‌ای با مسافران ایرانی دارد؟ چرا آسمان تیر باز قرار است مسافران پرواز تهران ایروان را به زمین بکوباند؟ ۱۶۸ سرنشین آن هواپیما جایی حوالی قزوین برای همیشه از تمام رادارهای دنیا محو خواهند شد. چه قدر مرگ. باز هم بگو.

مردی را خواهی شناخت که سنتور می‌نوازد و نابغهٔ موسیقی است. تو او را از نزدیک خواهی دید. بارها. و کشف خواهی کرد که گرچه موسیقی‌دان بزرگی‌ست اما فراتر از موسیقی در او چیزهایی هست. او «آن» دارد. آن جاودان. او عاشق وطنش است. در یکی از غروب‌های ۱۳۸۸ دقیقاً در غروب ۲۹ شهریور او با صدای بلند در جواب همسایه‌اش به فریاد چیزی خواهد گفت، به خانه خواهد آمد و صبح فردا، ما، هیچکدام ما، پرویز مشکاتیان را نخواهیم داشت. همهٔ حرف‌های من بوی مرگ می‌دهد. دوست داری باز هم بشنوی؟

چه قدر مرگ. باز هم بگو.

جهان موسیقی در این سال نه مشکاتیان که فرامرز پایور را هم از دست خواهد داد. او سال‌ها‌ست زمینگیر است. او سال‌هاست دیگر آن مرد اتوکشیدهٔ مرتب نیست که جهان انگار ساعتش را با او تنظیم می‌کرد. او نیز در ۱۳۸۸ خواهد رفت.

باز هم بگو.

و ترانه‌ای در این سال راهی بازار می‌شود و روح زمانهٔ من نیست اما لابد هستند کسانی که این روح زمانه‌شان است. همه چی آرومه… من چه‌قد خوشحالم... دست‌کم در این تکه از ۱۳۸۸ خبر از غصه نیست. چه تناقض ترسناکی دارند آدم‌ها. چه دنیاهای غریبه‌ای. همه چی آروم نیست.

باز هم بگو. ما کجای ۸۸ خواهیم ایستاد؟

ما؟ بیرون زمان. بیرون مکان. ما حالمان خوب نخواهد بود. چشم‌هایمان خواهند سوخت. دست‌هایمان درد خواهند گرفت و دلمان مچاله خواهد بود. در این سال محسن چاوشی آلبوم ژاکت را منتشر خواهد کرد. فیلمی منتشر خواهد شد به نام گربه‌های ایرانی. تو و من با دیدن آن فیلم خوشحال نخواهیم شد. رنجِ تاریخی ما، پله‌های صعود دیگری خواهد شد. رنجِ ما به این درشتی نیست. غصه‌های ما از این دست نیستند. این گربه‌ها، دست‌کم من و تو نیستیم.

بیشتر بگو...

آلبوم ترانه‌های جنوب سهیل نفیسی منتشر خواهد شد. لااقل یاد زیبای ابراهیم منصفی باز توی هوا می‌پیچد. نبوغِ حیف شده‌اش را به یاد خواهیم آورد. مَ خوا برم تنها بَشُم… دلش تنهایی می‌خواست. دل ما هم تنهایی خواهد خواست. منصفی حیف شد. حیف شدن را تجربه خواهیم کرد.

بیشتر بگو.

آلبوم‌های دیگری نیز منتشر خواهند اما روح زمانهٔ ما نخواهند بود. آلبوم رسوای زمانه با صدای علیرضا قربانی بازخوانی ترانه‌های قدیمی‌ست. بی‌مناسبت با التهاب زمانهٔ ما. بی‌ربط به رنج خیابان. سلطان سیاه‌پوست پاپ با پوستی به سفیدی برف در آستانهٔ تور جهانی‌اش خواهد مرد و ما نخواهیم فهمید که مایکل جکسون چرا مرد. آنسوی آب آلبوم تقدیر منتشر خواهد شد. محمدرضا شجریان ترانه‌ای خواهد خواند. ما حیف خواهیم شد.

بیشتر بگو.

بگذار دیگر نگویم. بگذار بروم توی آن بالکنی که پرویز مشکاتیان در خانه‌اش آن بالا در خیابان مرجان رو به شهرِ شب‌زده ایستاده بایستم، دست بگذارم روی شانه‌هایش و با او فریاد بزنم دردهایم را. بگذار بروم و بلکه نگذارم تنهایمان بگذارد. بگذار این وطن، دوباره وطن شود.

 

۱۳۸۹: ای چراغ هر بهونه

 

هرچه قدر در مصر بهار بود و آن بهار عربی کم کم به تمام کشورهای آن منطقه رسوخ می‌کرد، ما وسط یک پاییز عجیب بودیم. ما یعنی نه تمام ما.مایی که من می شناسم. دوستان دور و نزدیکم. همان‌ها که سالشان را با عزای مردی نجیب و تارنوازی بی‌حاشیه و خوش ذوق به نام عطاالله جنگوک آغاز کردند. به یاد بیاوریم که جنگوک سال‌ها قبل‌تر در دههٔ شصت آلبومی به نام مال‌کنون را راهی بازار کرد و بالاخره در اردیبهشت ۱۳۸۹ از دنیای ما رفت.

ما هنوز از خیابان‌های شهر به خانه برنگشته بودیم که محمدرضا شجریان به همراه گروه شهناز آثار تازه‌ای را راهی بازار کردند. آلبوم رندان مست حتی اگر در ۱۳۸۸ به بازار آمد هم همان یک تصنیف با صدای شجریانِ حالا هفتاد ساله به خانه‌های بسیاری در سال ۱۳۸۹ نفوذ کرد که رندان سلامت می‌کنند، جان را غلامت می‌کنند. شجریان دیگر آن صدای صیقلیِ بیداد همایون نبود و همراهانش هم همان‌ها نبودند اما آیین آن صدا خاموشی نبود؛ کاش حالا هم آیین خود را از یاد نبرده بود. کاش هنوز می‌خواندی آقای شجریان.

محسن چاوشی در امتداد سبک عجیبش آلبوم حریص را منتشر کرد و محسن یگانه هم با رگ خواب به بازار موسیقی‌های مردم‌پسند پس از انقلاب پیوست. همان تلفیق عجیب پاپ غربی و باورهای اسلامی که بیشتر در متن شعرها و نوعِ تولید صدای خوانندگان بارز می‌شد. به آلبوم یگانه بازخواهم گشت.

مهرماه ۱۳۸۹، یگانه‌ای از آواز ایرانی برای همیشه جدا شد. یگانه‌ای که پیشتر حساب خودش را معلوم نیست چرا آنطور سفت و سخت از همه جدا کرده بود. قلب آن صدای لطیفِ که می‌خواند به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده بیداد زمان… و بی‌شمار ترانهٔ دیگر در تنِ عزیز خدیجه اشرف‌السادات مرتضایی ملقب به مرضیه پس از ۲۱ مهر ۱۳۸۹ دیگر نتپید.

بیژن الهی و بهمن محصص هم با مرگشان تلخی آن سال را قوت بخشیدند. دو تا نابغه از تاریخ فرهنگ ما کم شدند.

آن سوتر، آن سوی آب‌ها آلبوم حجم سبز منتشر شد و پس از مدت‌ها شاه‌ماهی توانست چیزی به یاد ماندنی بخواند. بازخوانیِ زیبایی بود. چه شعری و چه سازی... ای چراغ هر بهونه از تو روشن… از تو روشن.

ترانهٔ بعدی این آلبوم منو از یاد نبرین… می‌دونم ویرانم… بود. در آن سال بخصوص این ترانه همراه ترانهٔ پر آب چشم دیگری به نام گریه کنم یا نکنم… بارها و بارها شنیده شد. در همان روزهایی که قلب ما کفِ خیابان و کوچه می‌تپید، سالار عقیلی برای وطنِ و شکوه پابرجایش و به بهانهٔ تیتراژِ سریال تبریز در مه ترانه خواند. وطنم… ای شکوه پابرجا. کاشکی پرویز مشکاتیان بود و ایرج بسطامی بود و آن تصنیف مناسب حال ما را می‌خواند که ای خطهٔ ایران مهین ای وطن من…کاشکی کسی بود که حال ما را می‌دید و همان را می‌خواند. عقیلی روح زمان ما نبود.

حسنی مبارک سرنگون شده بود و تماشای تصویر مردم شاد مصر در آن میدان تاریخی تمام دنیا را به تماشا نشانده بود. ما هم نگاهشان می‌کردیم. همایون شجریان تصنیفی را بازخوانی کرد که بیشتر شرح حالِ آن ناظرانِ خاموش و آن خیره‌های به تصاویر تلویزیونی بود: ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب. شعر از رهی معیری بود و آهنگ از مرتضی خان محجوبی بود و مزدا انصاری دوباره تنظیمش کرده بود. روزها و شب‌هایمان در این ترانهٔ قدیمی حتماً واقعی‌تر حضور داشتند تا در هر صدای دیگری.

روح این سال کجاست؟ روحِ زخمی ۱۳۸۹ کجا بود؟ وقتی در جمع‌های کوچک شبانه تلاشی مذبوحانه برای فراموش کردن خاطرات در کار بود، ترانه‌هایی به کمک می‌آمدند. شاید روح ۱۳۸۹ آنجا بود. در آن دخمه‌های تاریک و صدای بلند محسن یگانه که می‌خواند: سکوت قلبتو بشکن و برگرد… نذار این فاصله بیشتر از این شه... توی همان شب‌هایی که اولش این صدا بود و وسطش به آلبوم دنیای این روزای من می‌رسید و آخر دست همه می‌پذیرفتند که هیچ چیزی فراموش نخواهد شد. زخم‌ها همیشه تازه می‌مانند. مثل گل‌هایی که آب‌شان بدهی. و شاید روح ۱۳۸۹ آنجا بود که: همیشه اسم تو بوده.. اول و آخر حرفام… بسکه اسم تو رو خوندم… بوی تو داره نفس‌هام.

 

۱۳۹۰: یک هبوط الکی

 

دههٔ نود شمسی، آغاز پایان‌ها و شروع‌های بسیاری‌ست. این شروع و پایان هم به جان زندگی بسیاری می‌افتد و هم به جانِ هنر بسیاری دیگر و رستگارتر آنکه زندگی‌اش به پایان برسد و هنرش آغاز شود. آن مرد مهربانی که کلاغ‌ها را از مدرسه به خانه هدایت می‌کرد غروب‌ها، در ۱۳۹۰ زندگی را به پایان برد. همراهان دیگرش در ۱۳۹۰ ناصر حجازی، هاله سحابی، جلال ذوالفنون و آن فاتح قله‌های زندگی لیلا اسفندیاری بودند. مرد دیگری نیز گرچه به پایان رسید، به من یاد داد پریدن از ارتفاعِ پست، جرات نمی‌خواهد بلکه فقط باید خسته شد. نامش سیامک پورزند بود.

سال ۱۳۹۰ چند ترانهٔ محبوب داشت. اول صدای تازهٔ شهرام شکوهی بود با قطعهٔ مدارا..: بیا با من مدارا کن… که من مجنونم و مستم. صدای گرفته‌ای داشت شکوهی و تحریرهای اغراق‌شده‌ای همراه صدایش می‌کرد اما به هر روی ترانه‌اش گل کرد و شنیده شد. رضا صادقی نام آلبوم تازه‌اش را «دیگه مشکی نمی‌پوشم» گذاشت ولی گمان نمی‌کنم تا امروز از مشکی پوشیدن دست برداشته باشد. همان زمانی که مردمان خشمگین لیبی معمر قذافی خودکامه را می‌زدند و می‌کشتند، سریال وضعیت سفید از تلویزیون پخش می‌شد و علیرضا قربانی خوانندهٔ تیتراژ سریال نوید دورانی تازه را می‌داد که در آن بخشی از محبوب‌ترین موسیقی‌های هر سال از راه سریال‌های تلویزیونی قرار بود به قلب مخاطبان‌شان نفوذ کنند. پیشتر البته قربانی با تجربه‌ای موفق و با شعری درخشان از افشین یداللهی در مدار صفر درجه نشان داده بود که از باقی همکارانش در این مسیر موفق‌تر است. همایون شجریان در این سال کنسرت‌هایی را همراه با گروه سیمرغ و به آهنگسازی حمید متبسم به صحنه برد که همه اشعار فردوسی بود و البته در سال انتشار آلبوم از آن بیشتر خواهم نوشت.

بین این پایان‌ها و شروع‌ها ولی حال و روحِ ۱۳۹۰ کجا بود؟

شهرام ناظری خوانندهٔ توانای موسیقی کلاسیک ایرانی در این سال آلبومی تصویری منتشر کرد همراه با لوریس چکناواریان. ناظری با آن صدای گرم و گیرا چند قطعهٔ محبوب و ماندنی در این مجموعه اجرا کرد. شیرین شیرین ترانه‌ای کردی است، پیدا شدم… پیدا شدم… پیدای ناپیدا شدم… بر اساس شعری از مولوی و خلاصه ترکیب ارکستری سمفونیک و جناب لوریس و شهرام ناظری این اثر را محبوب زمانه کرد.

ولی آن سوی آب‌ها جریان موسیقی‌های تازه‌ای پا گرفته بود و در مسیر تثبیت و شکفتن بود. موسیقی‌هایی نه یکسره مردم‌پسند که چندرگه با فضاهایی تلفیقی و غربی و شرقی. حامد نیک‌پی خواند که: حلقهٔ دل زدم شبی… در هوس سلام دل. نیک‌پی با این ترانه خود را به عنوان یک خوانندهٔ محبوب تثبیت کرد. همان سوی آب‌ها بود که مردی در آلبوم نتیجهٔ مذاکرات برای مرتضی نامی خواند: اینجا بارون نمیاد مرتضی… و چه قدر درست می‌گفت او. مرتضی!

روح ۱۳۹۰ دست‌کم برای من یا برای همچو من‌هایی که از پیچی تند گذشته بودند و خسته بودند و حالشان حالِ این بیت اخوان بود که: دیدی دلا که یار نیامد… گرد آمد و سوار نیامد، رسیدن به یک پوچی و خالی شدن عجیب بود. دوستان بسیاری را هر روز و هر شب تا فرودگاه امام بدرقه می‌کردیم، تا بودند لبخند می‌زدیم و وقتی هواپیما می‌پرید تمام اتوبان خلیج فارس را تا خانه وقت داشتیم برای گریستن. وقت برای فکر کردن به گذشته و فکر نکردن به آینده. سال فیلم قلاده‌های طلا و گشت ارشاد بود ولی ما نه حالِ خنده داشتیم نه حال گریه. روح ۱۳۹۰، برای این آدم‌هایی که من می‌شناختم و نه بی‌شک برای تمام ایران، حال شعر الکی بود از آلبوم الکی. هربار نامجو می‌خواند الکی، انگار کن که پتکی سرمان را کمی بیشتر فرو می‌کرد در گریبان. انگار ما همه آن مرد بودیم که از بالکن خانه‌اش پریدن را انتخاب کرد. شعر الکی را با هم بخوانیم:

از آمدنم، هیچ معلوم نشد… این جان نزارم هیچ پالوده نشد… از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ یک فضای الکی… یک هوای الکی… لحظه‌های الکی… سرفه‌های الکی… مزه‌های الکی…سبزیای الکی… دانشای الکی…یک هبوط الکی… یک سقوط الکی... الکی.

 

۱۳۹۱: آفتابی‌ست هوا؟

 

دههٔ نود شمسی در ایران، دوران تثبیت موسیقی مردم‌پسندی از آن نوع بود که با خطوط قرمز و ارزش‌های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی جامعه همخوان بود. از دل این همخوانی‌ها آرام آرام در دههٔ نود گروه‌هایی بیرون آمدند که قطعات‌شان بارها و بارها در شهرکتاب‌ها و کتاب‌فروشی‌ها و کافه‌ها و خیابان‌ها شنیده شدند. قطعاتی که در بسیاری نمونه‌ها بازخوانی‌هایی امروزی از ترانه‌هایی دیروزی بودند؛ ناگفته پیداست که صداها همه مردانه و باز نگفته پیداست که شعرها همه سوهان‌خورده و نرم.

گروه پالت یکی از این گروه‌های موفق دوران تازه بود. گروهی که خواننده‌اش امید نعمتی بود و با آلبوم آقای بنفش در سال ۱۳۹۱ مخاطبان فراوانِ خود را یافت و تثبیت شد. در میان قطعات آقای بنفش تکثر و تضاد عجیبی بود که انگار ریشه در ماهیت خود این گروه و گروه‌هایی شبیه این داشت. از شعر دلا دیدی که خورشید از شب سرد، می‌رفتی توی دلِ فضایی نوستالژیک با شعر خونهٔ مادربزرگه… قطعهٔ خسرو و شیرین‌شان بازخوانی تصنیفی زیبا از قمرالملوک وزیری و مرتضی نی‌داوود بود که حالا در فضایی غریب داشت دوباره خوانده می‌شد. آقای بنفش آینهٔ درهم‌ریختگیِ سلیقهٔ دههٔ شصتی‌ها نبود؟ همانقدر تازه و همانقدر عجیب.

امید حاجیلی پدیده‌ای بود که در ۱۳۹۱ تک آهنگ دلبر را به بازار داد و شادی آفرید در سال‌هایی که شادی خالص و بی‌ادعا آفریدن آنچنان رایج نبود. همه چیز موسیقی پاپ و تلفیقی ما آغشته به یک روشنفکریِ نصفه نیمه بود و حاجیلی در چنین اوضاعی رسید و خواند: اگه دل دلبرو دل تویی دلبر کدام است. او برای من تداعی‌کنندهٔ یک اسطورهٔ شادی‌آفرین قدیمی بود. همان مرد ریشو با موهای پشت بلندش که اگر نبود نمی‌دانم پدران و مادران‌مان چگونه عروسی می‌کردند؟

همایون شجریان در این سال آلبوم سیمرغ را به آهنگسازی حمید متبسم و همراه با ارکستر بزرگی از سازهای ایرانی به بازار داد. سیمرغ تلاشی برای روایت داستان زال و رودابه شاهنامه بود و بگذارید از تمام زیبایی‌هایش چشم بپوشانم و بگویم رودابهٔ این اجرا صدای سایه صدیفی بود و هر بار آن صدای شیشه‌ای را در سالن می‌پراکَند، تن‌های ما از شدت زیبایی‌اش تکان می‌خوردند.

اما روح این سال ۱۳۹۱ کجا بود؟ این قلب کجا می‌تپید؟ آیا مرگ فریدون پوررضای خواننده و همایون خرم نوازنده و آهنگساز روح ۱۳۹۱ بود یا از دست رفتن نابغهٔ مطلق نی حسن کسایی؟ آیا ۱۳۹۱ در بغض فروخورده و آن دست‌های کارکردهٔ گوهر عشقی بود که پسرش را از دست داد؟ کجا بود این ۱۳۹۱؟

واقعیت این است که روح زمانه هرچه پیش‌تر آمده‌ایم بیشتر گم شده است. یا من قادر به شناسایی‌اش نیستم و یا زمانهٔ حاضر دیگر آن دورانی نیست که بشود با مرور موسیقی یا موسیقی‌هایی احضارش کرد. می‌توانم از اولین آلبوم مرتضی پاشایی بگویم. می‌توانم از محمد علیزاده بگویم که رسماً موسیقی پاپی به ارمغان آورد که می‌شد نمونه‌های بسیاری از آن را در هر مجلس عزایی پخش کرد و با آن گریست. این گریه با آن اشک‌های «کوهو می‌ذارم رو دوشم» فرق داشت ولی با «ما دو تا ماهی بودیم» تفاوت داشت. این همان غم اجباری‌ای بود که تو را در سطح می‌خراشاند و وصلت می‌کرد به ناکامی‌های روزمره و آن دیگری‌ها قصه‌های عمیق آدمیزاد بودند. بودند که ماندند. ما در طول زمان قاضیان دقیقی هستیم. همه‌مان.

فکر می‌کنم روح ۱۳۹۱ به نام علیرضا قربانی و مهیار علیزاده باشد. مهیار علیزاده آهنگسازی‌ست که با آلبوم حریق خزان به مخاطبان بسیاری معرفی شد. حریق خزان برای من یک فضاسازیِ موفق بود بعلاوهٔ صدایی که دقیقاً مناسب اجرای شعرهای آن آلبوم بود. حریق خزان موسیقی ماندنِ در ترافیک‌های جانکاهِ تهرانِ دودزده بود. همراه پیاده‌روی‌های ناامنِ غروب‌های تنهایی از ونک تا عباس‌‌آباد. موسیقی متن زندگی‌های تکراری شهری برای بسیاری که نه پای رفتن داشتند و نه جای ماندن. از این روست که شاید ۱۳۹۱ سال حریق خزان باشد و از میان قطعات این آلبوم بیش از بقیه همان قطعهٔ ارغوان حالِ ناخوش ۱۳۹۱ را نشان دهد. همان که شاعرش در زندانی آن را سرود که چند سالی پیشتر، برای آزادی زندانیانش قیام کرده بود. و درست همین است زندگی.

 

۱۳۹۲: چرا من بی‌قرارم؟

 

نسل من، نسلِ عاشقان عابدزاده و خداداد بودند. نسل فرارهای انفجاری مهدوی‌کیا و شوت‌های عجیب کریم باقری. نسل پیروزی‌های کوچک با دل‌های بزرگ و دعای کمیل در رختکنِ محمد مایلی‌کهن. نسل باخت‌های بیخودی و بردهای سخت و پرهزینه.

۱۳۹۲ برای ما یک ورزش تازه داشت: والیبال. آنقدر تشنهٔ قهرمانی و پیروزی و افتخار بودیم همه که مهم نبود زمین آن مسابقه و قواعدش چی باشد. ما فقط می‌خواستیم ببریم. مثل همین چند روز قبل در برابر ژاپن که خواستیم و نشد. مثل همیشه انگار. تمام تاریخ. ما تشنهٔ افتخار بودیم.

در حاشیهٔ هفت‌تیر ایستاده بودیم و زمین و زمان تا چشم کار می‌کرد تبلیغ نامزدهای انتخابات بود. دوباره برگشته بودیم برای آنکه حسن روحانی رئیس‌جمهورمان شود. ما چه‌قدر چغر و بد بدن بودیم که همچنان می‌خواستیم انتخاب کنیم. همچنان نیز خواهیم خواست. صداهای درهمی توی گوش‌مان بود. از یک طرف پیروزی والیبالی‌ها صدای حامد محضرنیا را انداخته بود در خیابان که: یاعلی بگو… حماسه‌ای به پا کن. و از سوی دیگر خیابان صدای سیروان خسروی بلند بود که: دوس دارم زندگی رو… اگه آسون یا سخت… ما آنجوری که سیروان می‌گفت ولی زندگی را دوست نداشتیم. رابطه‌مان با زندگی رابطهٔ مبهمی بود! زخم‌هایمان هنوز تازه بودند.

تنِ ما عادت به آن همه خوشی نداشت انگار. برای همین هم بود که خیلی زود هیجان پیروزی رنگ بنفش را فراموش کردیم و به خانه برگشتیم و نشستیم به شنیدن صدای گروهی که تازه اولین آلبوم‌شان را به بازار داده بودند. گروه چارتار. صدای خوشی داشت خواننده. شعرها بخصوص در برخی قطعات تصاویر بدیعی می‌ساختند و ملودی‌ها گرچه خود را تکرار می‌کردند اما خوشایند بودند. چه قدر شنیدیم که: باران تویی… به خاک من بزن.. بازآ ببین.. که بی‌مه تو من… هوای پر زدن ندارم.

سال ۱۳۹۲ سال قطعات پراکنده بود. سال گل کردن سرودی قدیمی با شعری تازه در وصف وطن. نه آن وطنی که مشکاتیان می‌خواست. نه. آن وطنی که حالا چند سال است در گلوی سالار عقیلی شنیده می‌شود. سرودی پرهیجان و زیبا اما نه از آن جنسِ بی‌زمانِ ای مرز پرگهر. وطنم وطنم احتمالاً محبوب‌ترین قطعه‌ایست که سالار عقیلی اجرا کرده است.

داریوش صفوت معلمِ همیشه و نوازندهٔ سه‌تار مردی تاثیرگذار اما برای مخاطبان عام کمتر شناخته‌شدهٔ موسیقی ایرانی بود. ردپای تصمیمات صفوت از حدود دههٔ چهل شمسی تا آخرین سال‌های حیاتش همیشه در اتفاقات موسیقی ایرانی به چشم می‌آمد. از سوی دیگر اما مردی از جهان رفت که حسرتِ شبیهِ او بودن را به دل بسیاری نهاد. جلیل شهناز اصفهانی یک سال پس از حسن کسائی به آسمان رفت و بخشی از ناب‌ترین بداهه‌نوازی‌های موسیقی ایرانی را از خود به یادگار گذاشت.

روح ۱۳۹۲ کجاست؟ روحِ زخمی و بلاتکلیف این سال که پر از تناقض است. پر از دعواهای جناحی بهارش، پر از پیروزی‌های ورزشی تابستانش و پر از شوری به انتها رسیده پاییزش. شاید در آخرین روزهای زمستان است آن روحی که می‌خواهم احضارش کنم اما پیش از آن بگذارید از نوازنده‌ای نام ببرم که در این سال آلبوم تکنوازیِ سنتوری به بازار داد و به یاد همه آورد که او می‌توانست کسی بارها و بارها بزرگتر از آنچه در ۱۳۹۲ بود هم بشود. نام آلبوم ریزدانه‌های الماس بود و نوازنده‌‌اش اردوان کامکار. کوچکترین برادرِ خانوادهٔ کامکارها به گمانم نابغه‌ای بود که خیلی زود خود را با آلبوم «ماهی برای سال نو» فریاد زد. قدرت تکنیکی اردوان اما تنها مشخصهٔ سازش نیست و من هربار صدای این ساز را می‌شنوم فکر می‌کنم چیزی شاعرانه یا شکننده در دست‌های اردوان کامکار هست که به موسیقی تبدیل می‌شود و اینجوری سبکبال می‌رقصد و آواز می‌خواند. یکجور بی‌قیدیِ زیبا از زمان و زمانه. یکجور شیداییِ و تعقل توامان.

اما روح ۱۳۹۲ در آلبومی‌ست که در آخرین روزهای اسفند به بازار می‌آید. صدای زیبای همایون شجریان، تصنیفی از تهمورث پورناظری را خواند با شعری که از سیمین بانو بود. روح این سال شک ندارم که برای بسیاری در این تصنیف نهفته است. در چراهای بسیارش که همچنان در سر ما می‌چرخید و می‌چرخد. در درد مکرر ترک شدن و ترک کردن. در تنهایی. در خاطراتِ خوشی که تاریخ گذشته بودند و در خوشی‌های بی‌دوامی که روزهای ما را می‌ساختند. روح ۱۳۹۲ اینجا بود: خیالت گرچه عمری یار من بود / امیدت گرچه در پندار من بود / بیا امشب شرابی دیگرم ده / ز مینای حقیقت ساغرم ده… چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟

 

۱۳۹۳: جانِ جوانی مرا، پیر ترانه کرده‌ای

 

۱۳۹۳ سالی بدی‌ست. اردیبهشت خبری جامعهٔ موسیقی و غیرموسیقی را در بهت فرو می‌برد. یک سروِ رعنا می‌افتد و خاک می‌شود. از او بارها در این مرور چهل ساله حرف زدیم. اصلاً شروع این پیش رفتن در دل تاریخ با او بود. با شب‌نورد. با او ادامه یافت. با کاروان. محمدرضا لطفی در اردیبهشت ۱۳۹۳ چشم‌هایش را برای همیشه به روی زندگی بست.

دنبال اخبار و وقایع سال‌های گذشته که می‌گردی گاهی باور نمی‌کنی سال‌ها را پیش آمده‌ای. گاهی فکر میکنی تو داری عقب عقب در زمان حرکت می‌کنی. برای تو زمان معنایی نزدیک به پیشرفت دارد. تو گمان می‌کنی حالِ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ایران ۱۳۹۳ باید به اندازهٔ ده سال و بیش، بهتر از ۱۳۸۳ باشد. اما چنین نیست. اخبار به ما چیزهای دیگری می‌گویند. ۱۳۹۳ پر از تجمع معترضان به برگزاری کنسرت در شهر‌های مختلف است. پر از همان بازی قدیمی شما مطربید و این ولنگاری‌ست. پر از نازیبایی‌هایی که قرار نیست تمام شوند. ۱۳۹۳ انگار که ۱۲۹۳ باشد، ۱۲۹۳ همان سالی نیست که جنگ‌جهانی اول آغاز می‌شود؟ این همان جنگی نیست که در پایانش چشم‌آبی‌هایی سرنوشت خاورمیانهٔ ما را با گونیا و پرگار روی سرزمین‌های بکری رقم می‌زنند؟ اولین سنگِ جهان از دستان فلسطین در همین سال‌ها نیست که به سمتِ نامرادی‌ها پرتاب می‌شود؟ ۱۳۹۳ برای من چنین سالی بود.

همایون شجریان بعد از آلبوم موفق «نه فرشته‌ام نه شیطان»، کنسرت‌های بسیاری اجرا می‌کند و همزمان آلبوم «آرایش غلیظ» را به آهنگسازی سهراب پورناظری منتشر می‌کند. آرایش غلیظ دو قطعهٔ جنجال‌برانگیز دارد. یکی تصنیفی با شعر «با من صنما» و دیگری «رو سر بنه به بالین». سهراب پورناظری بعد از این آلبوم تبدیل به یار و همراه اصلی همایون می‌شود و این همکاری تا امروز هم ادامه داشته است. ۱۳۹۳ همانقدر که در حق محمدرضا لطفی و علیرضا قربانی و محمدرضا شجریان جفا می‌کند اما برای امیرحسین مقصودلو سالِ مجوز و قطعهٔ من و مسیر رستگاری پیمودن است. این همان سازوکارِ مبهم و نامعلوم است که می‌گویم. همان که تتلو را با آن مضامین غریب در اشعارش به خواندن ترانه‌ای در مدح امام رضا دعوت می‌کند و شجریانِ ربنا را ممنوع‌الکار. تتلو در فرازی از ترانهٔ «من» می‌گوید: من از اون دست افراد رُکم، که رد داده مخم.

آن سوی آب هم آقای صدا آلبوم موفقی به بازار ارائه می‌کند. «جانِ جوانی»، نشانی از یک فرود با شکوه است برای مردی که چهل سال و بیش خوانده و خاطره ساخته و حالا در پیچ‌های آخر مسیر خوانندگی خود ایستاده است.

آبان‌ماه ۱۳۹۳ اما حادثه‌ای رخ می‌دهد که انعکاسش به تمام برنامه‌های تحلیلیِ فرهنگ و سیاست و هنر و به جامعه‌شناسان و قوم‌موسیقی‌شناسان و تاریخ‌دانان و روان‌شناسان هم می‌رسد. مرتضی پاشایی تا پیش از مرگ یکی از چندین و چند خوانندهٔ موسیقی مردم‌پسند داخل ایران است. پسری جوان و لاغر که در نیمی از عکس‌هایی که از او به یادگار مانده است کلاهی سرش را پوشانده و عینکی چشم‌هایش را. این چهرهٔ پوشیده با مرگش هزاران هزار نفر را به خیابان می‌کشاند. با مرگش؛ نه با موسیقی‌اش.

سال ۱۳۹۳ سال مرگ زنی شاعر است که پیوندی عمیق با موسیقی نیز دارد. زنی که برخلاف آن تصویر روشنفکرانه از یک زنِ شاعر، همیشه لبانش سرخ است، گلی به پشت موهای طلایی‌شده‌اش متصل است، خندان است و پر از شور و شعف زندگی است. سیمین بهبهانی نیز مسافر ۱۳۹۳ می‌شود و نه تنها او بلکه مردی قدیمی و مهربان، خود ذاتِ خالصِ زندگی نیز همراه سیمین بانو در ۱۳۹۳ از میان ما می‌رود. مردی با صدای پیچ و تاب‌دارِ محزون که همراه تمبک علی رحیمی در آلبوم صدای تهرون می‌خواند: گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ می‌خوای بکن… می‌خوای نکن. مرتضی احمدی، صاحب این صدا، پرسپولیسیِ دو آتشه، در ۱۳۹۳ می‌میرد و هزاران هزار نفر به خاطرش به خیابان‌ها نخواهند آمد.

اما روح ۱۳۹۳، میان این نابسامانی‌ها کجاست؟ نمی‌دانم چرا ۱۳۹۳ با صدای سالار عقیلی و ترانه‌اش در رثای وطن عجین شده است. نمی‌دانم چرا مخاطبان بسیاری روح زمانه را در این اثر یافتند. می‌دانم که افشین یداللهی ترانه‌سرای توانایی بود که می‌توانست و بلد بود احساسات را از دلِ آدم‌ها بیرون بکشد و شعر کند. بلد بود حماسه بسازد اما زمانهٔ ۱۳۹۳ چه‌قدر و چرا باید دوران حماسه‌های وطن باشد؟ کدام حماسه است که می‌خواند: وطنم ای شکوه پابرجا… در دل التهاب دوران‌ها...

 

۱۳۹۴: به تو دستم نرسد...

 

هنوز درد آن اتفاق در جانِم زنده است. دردی که اول نفسم را گرفت درست مثل آن مردان و زنانی که نفس‌شان گرفت و بعد فرمان نشستن داد و بعد مجبورم کرد به تلویزیون خیره شوم و فاجعه را تماشا کنم. دوم مهرماه ۱۳۹۴، چهارصد و شصت ایرانی در تنگیِ مسیری برای طواف کعبه نتوانستند نفس بکشند و رفتند که رفتند که رفتند. رفتند پیش تمام آن آدم‌های نازنینی که در این چهل سال دوره کردن از آن‌ها یاد کردم. پیش سرنشینانی هواپیمای ایران‌ایر به مقصد دبی. پیش مسافران هواپیمای تهران ایروان. پیش محمد جهان‌آرا. پیش آقا مصطفی چمران. پیش هر کسی که مرگش با دریغ همراه شد. هر کسی که کاش می‌ماند جای آن‌ها که بیهودگی‌ست حدیث ماندن‌شان.

۱۳۹۴ سال آلبوم موفق دوم همایون شجریان همراه با برادران پورناظری بود به نام خداوندان اسرار. این آلبوم البته به اندازهٔ کار قبلی محبوب نشد اما تصنیف خداوندان اسرار و آن دیگری با شعر «جانا چه گویم.. شرح فراقت» برای بسیاری از تصانیف همایون محبوب شد. گروهی تازه پا به نام داماهی هم در این سال آلبومی به همین نام یعنی داماهی را راهی بازار کردند. اعضای گروه داماهی بین گروه‌های دیگری که در دههٔ نود شکل گرفتند پر از نام‌های آشنای سال‌هایی بودند که موسیقی‌هایی از این دست هنوز زیرزمین و در سالن‌های کوچک و کم نور اجرا می‌شدند و من هم پیگیرشان بودم. حمزه یگانه و دارا دارایی دست‌کم جز بهترین‌های نسل خودشان بودند و همین ترکیب به همراه رضا کولغانی می‌توانست داماهی را به لحاظ هنری و موسیقایی از باقی همکارانشان جدا کند و بالاتر بنشاند و به گمانم همین هم شد. ۱۳۹۴ سال غریبی بود. سال حواشی پایان‌ناپذیر دفتر موسیقی و دعواهای ناامیدکننده با علی رهبری. سالِ کشمکشِ نازیبای خانهٔ موسیقی و شکایت نازدودنی‌شان از ساسان فاطمی پژوهشگر و موسیقی‌شناسی که با شرافت سال‌های طولانی است نوشته و تحقیق کرده است. سال ۱۳۹۴ سال حضور سالار عقیلی در یک شبکهٔ عجیب آن سوی آبی هم بود. سالی که جناب سالار عقیلی در بازگشت به وطن تصنیفی در وصف حماسهٔ نهم دی‌ماه نیز خواندند.

شاعرانگی در ۱۳۹۴ یافت می‌نشود انگار. علیرضا قربانی در این سال با سریال کیمیا و تیتراژش دوباره به خانه‌ها بازگشت و صدایش شب‌های بسیاری همراه سرنوشت دختری شد که باز گرفتار جنگ بود. همان جنگ هشت ساله. همان حدیث مکرری که کهنه نمی‌شود. همان که هنوز هست.

اگر برایم ممکن بود ۱۳۹۴ را خلاصه می‌کردم در همان تنگیِ جای آن ۴۶۰ نازنین. از منا می‌نوشتم. از آن روز سیاه عید قربان که اعداد رو به رشد به ما می‌گفتند فاجعه بزرگتر از این حرف‌هاست. چه دردهای بیهوده‌ای می‌کشیم. چه جان‌های عزیزی را به آسانی تلف می‌کنیم.

سال ۱۳۹۴ سال تک‌آهنگی از آلبوم عکس خصوصی شاه‌ماهی بود به نام عشق. آهنگی زیبا در وصفِ حالی که اینگونه توصیف شد: عشق… زخم عمیقی که خوب نمیشه عشق… یعنی تمام زندگی‌ت تو آتیشه.. عشق.

در آخرین روزهای ۱۳۹۴ شیدا جاهد خوانندهٔ موسیقی ایرانی نیز از بین ما رفت. مثل آن ۴۶۰ نفر.

بگذارید حدیث این سال را کوتاه کنم و برسم به آهنگی که گمان می‌کنم بیش از بقیه بازتاب سرخوردگی، غم، سوسوی امید و حالِ متوسطِ جامعهٔ ایران در ۱۳۹۴ بود و اتفاقاً ترانه‌ای هم بود که زیاد شنیده شد و هنوز و همچنان احتمالاً محبوب‌ترین آهنگ خواننده‌اش حجت اشرف‌زاده هم هست. بخشی از شعر علیرضا بدیع برای این ترانه به نام ماه و ماهی را با هم بخوانیم و به فکر کنیم به سرگذشت آن مردی که در دوم مهر ۱۳۹۴ گیر افتاد بین جمعیتی که بی‌نظم و ترتیب می‌خواستند فقط بروند. آن مرد دو پسر کوچکش را نجات داد و خودش همانجا برای همیشه در همسایگی خدایش باقی ماند. فکر کنیم. وقتی کار بیشتری از دستمان برنمی‌آید.

تو ماهی و من ماهی این برکهٔ کاشی

اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

اندوه بزرگی‌ست

چه باشی

چه نباشی...

 

۱۳۹۵: خون پاشید و نغمه ریخت

 

آخرین قدم‌های این چهل سال را باید آهسته بردارم زیرا که ۱۳۹۵ سال غروب بت‌ها بود. این فقط ساختمان پلاسکو نبود که فرو ریخت. ۱۳۹۵ سال خاموشی پنجه‌های فرهنگ شریف بود. تارنوازی از نسل گلها و دوران درخشان رادیو که گرچه در سال‌های پس از انقلاب در خلوت خود ماند اما صدای آن ریزهای با فاصله و کَنده‌های درخشان دست چپش با هیچ دگرگونی‌ای پاک نخواهد شد. ۱۳۹۵ سال درخشیدن یک خوانندهٔ مردم‌پسند تازه بود که تمام شهر دچار تب آمدنش شده بودند. تب کم‌جان حامد همایون با آلبوم دوباره عشق بالا گرفت و در همان سال ۱۳۹۵ هم آرام آرام فروکش کرد تا آدم‌ها دوباره بروند سراغ همان داشته‌های سابق‌شان. سراغ همان «حالا دیگه تورو داشتن محاله..» سراغ «قصهٔ من و غم تو…» سراغ گذشته.

۱۳۹۵ سال خاموشی صدایِ دودخوردهٔ ابراهیم شریف‌زاده بود. مردی از موسیقی‌ای که شبیه همان پلاسکو داشت فرو می‌ریخت و نابود می‌شد. مرد «خون پاش و نغمه ریز» و مرد غمت در نهانخانهٔ دل نشیند… مرد صحراها و کویرها و تشنگی. ۱۳۹۵ سال انتشار رسمی آلبوم «طریق عشق» بود. آلبومی حاصل همکاری قدیمی گروه عارف به سرپرستی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان. چه ساز و آواز افشاری‌ای. چه حال نایابی. ۱۳۹۵ سال تلخ‌ترین تبریک نوروزی عالم بود. شجریان بود نشسته با… بگذارید نگویم. تو زیباترین صدای حافظهٔ ما بوده‌ای. به هرجای مغزم رجوع کنم تو نشسته‌ای پای یک چشمهٔ جوشان و داری یک تحریر پیچیدهٔ زیبا می‌زنی.

۱۳۹۵ سال انتشار بسیاری آثار دیگر هم هست. ناگفتهٔ پرحاشیهٔ حافظ ناظریِ پرحاشیه. آهنگ‌هایی از علی زندوکیلی. انتشار آلبومی موفق از محسن نامجو به نام صفر شخصی با دو قطعهٔ ماندگار. به آن خواهم رسید. ولی ۱۳۹۵ سال مرگ است باز. این تنها هاشمی رفسنجانی نیست که از جهان ما می‌رود. این تنها دستهای جان‌بخش به کلاه قرمزی یعنی دنیا فنی‌زاده نیست که می‌رود و این فقط توران میرهادی یگانه هم نیست که ما را تنها می‌گذارد. این تنها افشین یداللهی نازنین هم نیست که گریبان عدم را چاک می‌دهد و در آخرین روزهای سال مرگ را به جای زندگی می‌نشاند. این عباس کیارستمی است که می‌رود. این عباس کیارستمی است که می رود. این عباس کیارستمی است که می‌رود.. چی می‌شود به این جمله اضافه کرد؟ هیچ.

محسن نامجو در صفر شخصی ترانه‌ای دارد به نام مریم. شاید روح ۱۳۹۵ در صدای حامد همایون باشد. شاید جای دیگری. اما بگذارید من این سال را در مرگ کیارستمی و در صدای نامجو و در این ترانه بپیچم و به پایان ببرم. اسب بی کَهر را بنگر / رنج بی‌ثمر را / شوق بی‌هدر را بنگر / مرز پر گهر را...

 

۱۳۹۶: زخم ناسور

 

مسیرم به پایان رسیده است. من در انتها ایستاده‌ام. بیرون کشیدن خاطرات داشته و نداشته از این چهل سال سخت بود. دشواری‌اش اما صادق ماندن و متعهد ماندن به عهد آغازین خودم که همان درست دیدن زمان و زمانه بود. خود را مرکز جهان فرض نکردن و نزدیک شدن به ذات اقدسِ مردم و تلاش برای برکنار ماندن از ذات اقدس روزمرگی. سخت بود. ۱۳۹۶ را همه خوب به یاد داریم. همینجاست. انگار دیروز بود! یک نفتکش با آن همه آدم عزیز رفت ته دریا. یک زلزله کرمانشاه را تکان داد و بارها و بارها زلزله‌هایی به یاد تهران آورد که چه هستیِ در لبهٔ ویرانی‌ای دارد. همان که سهراب سپهری گفت: «مثل یک میکده در مرز کسالت هستم / مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی.» این برای من روشن‌ترین تصویر از تهران ۱۳۹۶ است.

مرور تاریخ، بازی کردن با یک زخمِ ناسور است انگار و موسیقی چرکِ این زخم ناسور. زخم در زخم. آینه در آینه. تلاشم پوشش دادن تمام رخدادهای دنیای موسیقی نبود اما این بود که نشان بدهم چطور بی‌نقشهٔ از پیش معلومی همه بر هم تاثیر می‌گذاریم و همه در خلق یک شاهکار یا فاجعه سهم داریم. گیرم نه سهم برابر اما سهم داریم. با صبوری و امید و غم و تلخی‌مان. با بودن‌مان و گاهی البته با نبودن‌مان. تلاش کردم نشان دهم که موسیقی مثل هر هنر دیگری غایتی جز هنر ماندن و هنر بودن ندارد اما می‌شود گاه و بیگاه در این هنر بودنِ خالص هم زمانه را رصد کرد. تلاش کردم نشان دهم ما نیازمند یک خوانش دقیق و به دور از نفرت و عشق از دههٔ شصت و هفتاد هستیم. نه آن تصاویری که در سینمای امروز می‌بینیم که آن حقیقتی که در موسیقی آن سال‌ها جریان دارد. همان چیزی که در اسماعیل فصیح نمایان است. همان حالِی که مخلوطِ صدای آژیر قرمز و شب‌پره و آهنگران و صدای سخنرانی‌های شریعتی و خانهٔ دوست کجاست بود. همان حالِ درهم.

احضار روح زمانه در هر هنری آخرِ کار در خاطرات تک تک ما رخ می‌دهد. ما هرکدام راویانِ داستان خودمان هستیم. قصد من هم شاید ساختنِ داستانی از آنِ خودم بود. خودم و کسانی مثل خودم. امیدوارم ساز روزگارتان، هرگز به دست نااهلان نشکند، ناکوک نشود و همیشه خوش بخواند. 

منبع: ۴۰ سال ۴۰ روز / ویژه‌نامه روزنامه همشهری به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب (آذر تا بهمن‌ماه ۱۳۹۷) ‌

برگرفته از تاریخ ایرانی