به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۴۰۰

یاداشتی برای امیر/ اسماعیل وفا یغمائی

یاداشتی برای امیر / اسماعیل وفا یغمائی

امیر عزیز. درود بر تو باد

پیروزی تو در مسابقات جودو در سوئد براستی مرا شاد کرد. این نخستین پیروزی تو نبود. موفقیت تو در دانشگاه و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد محیط زیست.تشکیل خانواده و خروج از حیرت ابرآلودسالهای تلخ از زمره موفقیتهای روشن تو بوده است و من میخواهم بگویم بار اصلی بیرون آمدن از گرداب رنجها بهمت تو و فقط خود تو بوده است.

تو موفق شدی وقتی فهمیدی تصمیم بگیری .رنجها و خطرات و زخم زبانها را بپذیری ولی درست در اوج جوانی خود را از گرداب بیرون بکشی. دوران حیرت وبهت را پشت سر بگذاری.مدتی خوشباشی تلخ را تجربه کنی و بعد اراده نیرومند خود را پس از سفرهای سه چهار ساله اول به اینسو و آنسوی دنیا بکار گیری وحرکت درست خود را آغاز کنی.در آموختن دانش و مفید بودن.در ورزش و توجه داشتن به اینکه جان را تنی سالم نیازست

من ترا دوست داشته ام و دارم. به دلایل مختلف که قابل توضیح نیست وفقط قابل حس است. ساده ترین آن ترکیب جدا نشدنی من با زنی است که دوست داشتم و در تو در پیکری واحد برای همیشه به هم پیوستیم . پیوستنی که هیچ رهبری و امامی و پیامبری نمیتواند ما را از هم جدا کند اگر  یک تن یا هر دو تن   جدائی پیشه کنند. ولی میخواهم تاکید کنم فارغ از تاثیرات ریز و درشت یک پدر بر فرزند، تو خود بودی که رنجهای بسیار و توهینها و تحقیرهای بیخردان و پروسه بسیار سختی که گذراندی ترا از پای در نیاورد وتو اراده و قدرت شک و اندیشیدن خود را تبدیل به نیرویی جوشان کردی تا بتوانی خود رارها کنی و بسازی.

 این را برای این مینویسم که شماری از دوستان نازنین پیروزی ترا بمن تبریک گفته اند که سپاسگزارم ولی میخواهم تاکید کنم تو خود و بسا بیشتر از تلاشهای من پس از اشتباهاتم در باره تو نجات دهنده خود هستی.

 باید در اینجا شعر لی پو شاعر چینی را که هزار و دویست سال قبل میزیست و در سالهای۱۹۹۷-۱۹۹۸ موقعی  که در پاریس یکی دو سالی با هم زندگی میکردیم و نام لی پو را بر گربه کوچک خود گذاشته بودی باید در باره تلاش تو بنویسم

پاهایم زمین را میچرخاند

و دستهایم اسمان را

و تو اینگونه خود را دریافتی و برخاستی.من لازم دانستم روی این مساله تاکید کنم که در طول زندگی از نیروئی که در درون خود ماست باید در لحظات سخت کمک بگیریم و تو گرفتی.

پدر بزرگ توهمایون فرصت نیافت تا ترا ببیند ولی سرگذشت تو مرا به یاد او ویکی از برخوردهایش میاندازد.

در شهریور سال پنجاه و چهار در سال آخر دانشگاه به دلیل فعالیتهایم علیه حکومت محمد رضا شاه دستگیر شدم و محکوم به زندان .پدرم به همراه مادر دو ماه بعد به زندان و ملاقات من آمدند.

او پس از نگاهی به من با بیانی تلخ گفت:

کار تو اشتباه بود اسماعیل ،اما میدانم قبول نمی کنی!نمی دانم چگونه اینجا میگذرانی ولی من دیگربه مشهد برای دیدار تو نخواهم آمد ولی در لحظات بسیار سخت موقعی که شرایطی پیش آمد که از همه چیز نا امید شدی مثلا از تاریکی  و تنهائی زندان و سلول، لحظاتی که دیگر نمیخواهی زنده باشی و داری از پا میافتی تمام لباسهایت را بیرون بیاور و در تاریکی دست بر پیکر خودت بگذار و زمزمه کن من هستم. خودت را حس کن و بیاندیش که چون هنوز هستی میتوانی با سختیها بجنگی و موفق شوی.

پدر خود این چنین بود. پدرش را هنگامیکه او خیلی کوچک بود کشته بودند. پدرش در حمله نیروهای نایب حسین کاشی و در دفاع از مردم دهکده با سلاح، توسط پسر نایب حسین کاشی کشته شده بود واو با سختی و دشواریها از کودکی خو گرفته بود و خود را به روشنائی ها رسانده بود.

او این را گفت و خداحافظی کرد و رفت ولی در طول سالهای بعد بارها من بیاد او وسخن او افتاده ام و امروز نیز با موفقیت تو بیاد این سخن افتادم و حس کردم که تو خود موفق شدی با تکیه بر توان و نیروی خود ،خویشتن را از گردابهای تلخ و زهر آگین و نومیدی و پوچی بیرون بکشی وجزئی زنده از زندگی باشی و چون جزئی زنده از زندگی باشی بخوبی پیوند نیرومند خود را با تمامیت زندگی بزرگ حس میکنی وچون دست بر پیکر خود بکشی و بودن خود را حس کنی پیکره نیرومند تمامیت زندگی را حس میکنی و هرگز در سفر زندگی از پا نخواهی افتاد زیرا ما هنگامی از پا میافتیم که در خود محصور شویم و پیوند خود را با زندگی راستین در بارش دروغ و فریب و خرافه و قبول آنها از دست بدهیم.

موفقیتت را تبریک میگویم و آرزو میکنم همیشه جزئی زنده و شاداب و توانمند باشی

 18 اکتبر 2021 میلادی

اسماعیل وفا یغمائی

برگرفته از دریچه زرد