علی شاکری زند
از میان چهره های ابوالحسن بنی صدر
(بخش دوم)
بنی صدر
هوادار مصدق یا پیرو ولایت فقیه؟
با اشغال سفارت آمریکا، رفتار درخور گانگسترها و نه یک حکومت متمدن، بازرگان که دیگر از خلافکاری های عمال خمینی طاقتش طاق شده بود برای چندمین بار نامه ی کناره گیری خود را به خمینی فرستاد و این بار استعفایش پذیرفته شد. او که بسیار زود دریافته بود که قدرت واقعی در دست دیگران است و به قول خودش «دسته ی چاقویی بدون تیغه» به او داده بودند، نمی توانست رفتار گانگستری مراجع واقعی قدرت را تحمل کند. درعوض بنی صدر که یکی از کارهایش حملات دائمی و مغرضانه به دولت بازرگان بود، با همان اتهامات هذیان آمیز آمریکایی بودن وی که به دولت بختیار هم بسته بود، علی رغم ابراز مخالفت لفظی با اشغال سفارت، دو وزارتخانه را بر عهده گرفت. می گویند به خواست خمینی! او با این گانگستریسم در حرف مخالفت کرد و در عمل همراهی.
یکی از مفسران روزهای اخیر که باید سخنانی می
گفت که در هر حال بجایی برنخورد گفت درباره ی بنی صدر هر چه گفته شود نمی توان
انکارکرد که «او دارای ثبات قدم بود.» بد نیست به این «ثبات قدم» نگاهی بیافکنیم.
او در دانشگاه، مانند هزاران دانشجوی دیگر، با اعلام تجدید فعالیت جبهه ملی در سال
۱۳۳۹، به نام پیروی از مصدق و نهضت ملی پا به میدان کار سیاسی گذاشت و به جبهه ملی
دانشگاه پیوست و حتی، مانند چند نماینده ی دیگر دانشجویان، در ۱۳۴۱ به کنگره ی
جبهه ملی ایران راه یافت. در سال ۱۳۴۴ با اعلام تأسیس «جبهه ملی سوم»، که در تقابل
با مصوبات همان کنگره ی ۱۳۴۱ تشکیل شده و زیر سایه ی نهضت آزادی بوجودآمده بود ـ و
هرگز هم تبدیل به یک جبهه واقعی نشد!ـ ، به اینیک پیوست. عده
ای از دانشجویان هوادار نهضت آزادی در نامه ای به دکتر مصدق به سران جبهه ملی
تاخته بودند اما مصدق با اندرز به آنان گفته بود در زمانی که آن سران در زندان بسر
می برند بجای حمله به این زندانیان بهتر است به مبارزه ی مثبت بپردازند. اما این
حملات در پاریس دنبال شد. بنی صدر که از زمان ورود به پاریس به سازمانهای جبهه ملی
ایران در اروپا واردشده بود و درآن یک عضو عادی بود، پس از اعلام تشکیل جبهه ملی
سوم می توانست با پیوستن به این «جبهه» ی بدون سازمان، رهبری آن در اروپا را در
دست گیرد. چنین هم کرد و با انتشار «خبرنامه ی جبهه ملی سوم» در پاریس کار اصلی او
حمله ی دائم به همان جبهه ملی و رییس مستعفی شورای آن، الهیار صالح بود. می دانیم
که بهنگام وقایع پانزده خرداد ۱۳۴۲سران جبهه ملی مجدداً در زندان بودند و به
پیشنهاد پشتیبانی از آن وقایع رأی منفی دادند. مصدق هم که در احمدآباد زندانی بود
و آخوندهای قدرت طلب را، که در ۲۸ مرداد صابونشان به جامه ی خودش نیز خورده بود، می
شناخت و نمی توانست آن حوادث را به فال نیک بگیرد و نگرفت. در حالی که پیام
ارتجاعی آن وقایع و رهبر آنها، که زیر نقاب مخالفت با مصونیت مستشاران آمریکایی
داده شده بود، روشن بود، نهضت آزادی از آن اعلام پشتیبانی کرد. بنی صدر نیز که ،
در کنار نهضت آزادی و در جبهه ملی سومِ پاریس بود در وجود خمینی قطبی را یافته بود
که می توانست با پیوستن به او کارهایی بکند کارستان! در زیر سایه ی آخوندی که در
ظاهر خواستار مقام سیاسی نبود او می توانست به بالاترین آرزوهای خود که از همان
زمان هم آنها را پنهان نمی کرد دست یابد! پس این راه را در پیش گرفت و هر روز به
خمینی نزدیک تر شد، و از راه مصدق که بازگشت به قانون اساسی مشروطه، احیاءِ
دموکراسی فارغ از قیدوشرط های ایدئولوژیکی و دینی، یعنی حاکمیت کامل ملت بر سرنوشت
خود بدون هیچ نوع قیمی بود، هر روز دورتر شد. این هم نشانه ی دیگری بر «ثبات قدم»
او بود. با مرور زمان و نشستن میان دو صندلی، او هر روز بیشتر نشان می داد که این
روش اصلی اوست و آنچه نباید از او انتظارداشت ثبات عقیده است.
روزی که باد در بادبان خمینی افتاد او هم به وی
چسبید و، به اعتراف و ادعای خودش، به او فهماند که با کتاب «حکومت اسلامی یا ولایت
فقیه» نمی تواند به قدرت سیاسی دست یابد و باید به مردم وعده ی دموکراسی بدهد.
خمینی که هرگز واژه ی دموکراسی را بر زبان نیاورده بود و با این مقولات بیگانه بود
از آن زمان آزادیخواه شد و همه ی وعده ها را یکی پس از دیگری به مردم داد؛ و نه
فقط به مردم، حتی به دولت کارتر هم. گواهی زلما خلیلزاد نماینده ی ویژه ی آمریکا در مذاکره با روح الله خمینی در کتاب
خاطرات خود بسیار گویاست. نویسنده ی مقاله ی «بنى صدر اولين رئيس
جمهور ايران از راست تا چپ ِ چپ!»، از کتاب خاطرات خلیلزاد
درباره ی دیدارش با خمینی نقل می کند: «آنها خیال می کردند که من زبان فارسی را نمیفهمم،
بنیصدر و سایر افراد کنار خمینی به او گفتند که به آمریکایی ها بگو "ما
دنبال حقوق زنان و حقوق بشر و آزادی هستیم زیرا از این سخنان خوششان میآید."
اما برای تحقق بلندپروازی هایش او راهی جز چسبیدن
به امام جدید نداشت. به این نشانی که در همان زمان هم می کوشید تا با رد افشاگری
های برخی از روزنامه های فرانسوی، بعنوان مثال، روزنامه ی صبح آن دورانِ پاریس، فرانس
سوار، که خمینی را به عنوان «بشارت دهنده ی» قانون قصاص معرفی و افشاء می
کردند، با مصاحبه های خود در روزنامه های دیگری مانند لوموند بر واقعیت
نیات خمینی در افکار عمومی سرپوش بگذارد.
بنی صدر حق طلب و قانونشناس
و برخورد او با تروریسم دولتی
درباره ی شهادت بنی صدر در دادگاه مربوط به قتل
سران حزب دموکرات کردستان در رستوران میکونوس بسیارداد سخن داده و گفته اند که او
با این کار و با دادن اطلاعات دقیق از طراحان آن عملیات نقش جمهوری اسلامی در این
تروریسم را چنان روشن کرد که در محکومیت این رژیم تأثیر تعیین کننده داشت. این
اطلاعات برای ضبط در تاریخ لازم است اما دلیل بر مخالفت اصولی بنی صدر با تروریسم
علیه مخالفان یک رژیم و تروریسم بطور کلی نمی باشد! دلیل؟ اینهم دلیل آن:
در آذرماه ۱۳۵۸ شهریار شفیق، افسر عالیرتبه ی نیروی
دریایی ایران در پاریس به دست تروریست های جمهوری اسلامی به قتل رسید. در این زمان
بنی صدر هم وزیر
اقتصاد و امور دارایی، هم سرپرست وزارت خارجه و هم
هنوز رییس شورای انقلاب بود! در جمهوری اسلامی هیچکس اینهمه سمت درجه ی یک را با
هم در دست نداشت. آیا کسی از او کلامی در محکوم کردن قتل شهریار شفیق شنید؟ یا چون
آن افسر نیروی دریایی فرزند اشرف پهلوی هم بود قتل او بدست تروریست های جمهوری
اسلامی روا بود؟ آیا واقعاً اینطور بود؟ قتل شهریار شفیق که از پدری مصری بود، نه
به دلیل نسبت فرزندی با اشرف پهلوی، بلکه به دلیل محبوبیت او در نیروی دریایی و در
کل ارتش بود و خطری که بر چنین محبوبیتی متصور می دیدند. یک قدم جلوتر برویم. در ۱۸ ژوییه ی ۱۹۸۰، ۲۸ تیرماه ۱۳۵۹ انیس نقاش با کماندوی خود به قصد قتل شاپور
بختیار به خانه ی او رفت و پس از قتل یک زن همسایه و یک مأمور پلیس موفق به قتل
بختیار نشد. اما او دستگیر و محکوم شد و قصد او برملاگردید و نقش جمهوری اسلامی در
این سوء قصد هم مانند موارد پیشین اظهرمن الشمس بود. بنی صدر پس از درگذشت آیت
الله طالقانی در ۱۹ شهریور ۱۹۵۸ تا مردادماه همان ۱۳۵۹ هنوز رییس شورای انقلاب
بود. آیا کسی در محکوم کردن این سوء قصد تروریستی صدایی از او شنید؟ نه! اما چرا؟
چون بختیار آخرین نخست وزیر رژیم مشروطه ی ایران و بقول آنان «رژیم شاه» بوده است
عمل تروریستی برای سوء قصد به جان او ایرادی نداشته؟ هیچکس این استدلال را نمی
پذیرد زیرا اگر تروریسم از دیدگاه کسی محکوم است باید این بار و اینجا نیز محکوم
باشد. به این نشانی : یازده سال پس از آن، در روز ششم اوت ۱۹۹۱، ۱۵ مردادماه ۱۳۷۰
کماندوی دیگری به خانه ی بختیار رفت و توانست او را به قتل برساند. اما این بار
بنی صدر، ضمن تکرار اتهامات ناروای آن سالهای خود علیه بختیار، سوء قصد به جان او
را شدیداً محکوم کرد. مگر این بختیار همان بختیار نبود؟ چرا؛ او همان آخرین نخست
وزیر مشروطه بود. اما بنی صدر دیگر آن بنی صدر سال ۵۹ نبود؛ او دیگر خودش نیز نه
تنها سمتی در آن «جمهوری» خودساخته نداشت بلکه مانند بختیار در همان کشور در تبعید
بسر می برد! و همین بنی صدر بود که در دادگاه میکونوس هم علیه سران جمهوری اسلامی
شهادت می داد! آیا أصول اخلاقی و سیاسی یک مدعی رهبری ملی باید تابع سمت و موقعیت
او باشد و با تغییر آنها تغییریابد؟ اگر کسی مخالف تروریسم دولتی است هنگامی هم که
در حکومت سمتی بر عهده دارد ارتکاب این روش از سوی هر مرجع آن حکومت را درباره ی
هر کس که باشد، خواه شهریار شفیق باشد خواه شاپور بختیار محکوم می کند و در صورت
لزوم از سمت خود کناره می گیرد. سه ماه پیش از قتل شاپور بختیار یک کماندو،
احتمالاً همان کوماندوی قاتلان بختیار، نزدیک ترین یار او عبدالرحمن برومند را نیز
کشته بود. در مورد این جنایت نیز از بنی صدر سخنی در محکوم کردن آن به یادنداریم. برومند،
عضو علی البدل هیأت اجرائی جبهه ملی تا پیش از زمستان ۵۷، کسی بود که پیش از آن هر
بار که به پاریس می آمد بنی صدر برای «انتشارات جبهه ملی» خود با دریافت مبالغی از
کمک های مالی او بهره مند می شد. بنی صدر در دوران تبعید حتی قتل تیمسار اویسی و
برادر او را نیز محکوم نکرد. گفته می شود برادر او به اشتباه کشته شده بود؛ و خود
او را مسئول کشته های ۱۷شهریور می دانستند. اما این مورد و موارد مشابه آن هم
مشمول همان قاعده ی بالا می شود، زیرا به فرض آن که کسی مستوجب مجازات هم بوده
باشد این مجازات جز از سوی یک دادگاه بیطرف عادل نمی تواند صادر شود و تروریسم
درباره ی او نیز محکوم است. تنها در این زمینه نبود که وی با استانداردهای دوگانه
عمل می کرد. زمانی که عباس امیرانتظام بنا به اتهامات مغرضانه ی دانشجویان خط امام
اشغال کننده ی سفارت آمریکا و تحریکات خط شوروی به جاسوسی از سوی سازمان سی آی ای
متهم و زندانی شد بازرگان تا پای جان بر سر اثبات بیگناهی او ایستاد، تا جایی که
در یک مصاحبه با مسعود بهنود گفته بود که او می رود «اما تا زمانی که مشکل
امیرانتظام حل نشود یک دست من از قبر بیرون است!» اما دیگران چه کردند؟ بنا بر یک
گزارش نیویورک تایمز مورخ ۵ آوریل ۱۹۸۱ شیخ علی تهرانی با انتشار نامه ای در ۱۵
فروردین ۱۳۶۰ خطاب به بنی صدر که در آن زمان رییس جمهور بود «خواستار مداخله وی در
دادگاه غیرقانونی امیرانتظام شده بود.» در این زمینه از کوشش های خستگی ناپذیر
بازرگان که در این زمان تنها نماینده ی ساده ی مجلس اسلامی بود همه خبردارند، اما
آیا آن «رییس جمهور» هم کاری کرد؟
بازگشت به نام مصدق
او پس از ۲۲ بهمن، با عضویت در شورای انقلاب، در
قدرتمندترین نهاد جمهوری اسلامی قرارداشت و حتی پس از خمینی، بطور صوری، مقتدر
ترین عنصر این رژِیم بود. اما در جمهوری اسلامی که یک رژیم توتالیتر بود با
ایدئولوژی معین و مرجع عالی آن ایدئولوژی، ولی فقیه، مانند همه ی رژیم های
توتالیتر سران درجه ی یک و دو باید یکدیگر را حذف کنند. در رژیم شوروی استالین، هر
چند عنوان دبیر کل حزب را که لنین بدان اهمیتی نمی داد یدک می کشید، مرجعی درجه ی
دو و سه بود، اما پس از مرگ لنین، نخست تروتسکی یعنی طراح اصلی کودتای اکتبر را، سپس نزدیک ترین یاران لنین، زینوویف و کامنئف و بعد
هم دیگران را حذف و نابودکرد. در چین هم مائو همه ی رهبران دیگر را حذف کرد. در
جمهوری اسلامی رقابت میان سران درجه ی دوم آن مانند بهشتی و بنی صدر از همان آغاز
نمایان بود. اینجا هم می بایست یکی از دو گروه، خواه در حیات خمینی و خواه پس از
او به نفع دیگری حذف می شد. اما حذف یکی از آنها به معنی دلبستگی بیشترش به آزادی
های سیاسی و أصول دموکراسی نبود. مقوله ای بنام دموکراسی در جمهوری اسلامی محلی از
اعراب نداشت. با دلبستگی به دموکراسی ممکن نبود کسی به همکاری، بل به همدستی، با
خمینی تن دردهد. به قول فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم، اِتیِن دو
لابوُئِسی در کتاب معروفش «عبودیت داوطلبانه»، «اینگونه اشخاص با هم دوست نیستند؛
همدستند»! امثال بنی صدر و بهشتی هم با یکدیگر نه دوست که همدست بودند، و با
خمینی هم به همچنین. به رغم همه ی ظواهری که برای مردم آراسته شده بود آنها از سنخ
همان «دو پادشاهی که در اقلیمی نگنجند» بودند و باید یکی از آنها دیر یا زود حذف
می شد. هوش بنی صدر تا آنجا نمی رسید که بفهمد با به قدرت رسیدن کاست آخوندها،
اسلامی های فکلی می بایست دیر یا زود یا به آن کاست می پیوستند و به عوامل بی
أراده ی آنها تبدیل می شدند، مانند حسن حبیبی، یا حذف می شدند. اینکه این حذف
چگونه عملی شد از جزئیات قضیه است. درباره ی حذف تروتسکی توسط استالین هم خود او و
دیگران ده ها کتاب نوشته اند، اما اصل موضوع تنها این است که پس از لنین، و حتی در
دوران بیماری او، نظام شوروی یا جای استالین بود یا جای تروتسکی. بنا بر این برای
ما و خوانندگان ما ورود در جزئیات تحریکات و دسته بندی های دو طرف، دارودسته ی بنی
صدر و بهشتی علیه یکدیگر، که دیگران هم هر چه بخواهید درباره ی آن نوشته اند، سود
چندانی نخواهد داشت. این کار را مورخان خواهندکرد. یک طرف باید از میدان بیرون
رانده می شد، و طرف برنده کاست آخوندهای دستاربند بود. ناچار بنی صدر بود که باید
حدف می شد و چنین شد. از این زمان به بعد او دیگر در آن «جمهوری» که خود وی یکی از
معماران اصلی آن و خمینی مالکالرقاب آن بود جایی نداشت. می بایست بار دیگر میان
خمینی، و مصدقی که چند سالی فراموش شده بود، انتخاب می کرد. پس با «هجرت» به پاریس
نه تنها به مصدق بازگشت بلکه آتش مصدقی او تیزتر نیز شد. حال میان مصدق و «انقلاب
اسلامی» که هنوز هم از آن دست بردار نبود چه نسبتی می توانستید بیابید، هیچ اهمیتی
نداشت. برای کسی که در مصاحبه ای در یوتیوب جمله ای را چنین شروع می کند که:
«مردانی چون قائم مقام فراهانی، میرزا تقی خان امیرکبیر، مصدق و بنی صدر...» این
نسبت ها چه اهمیتی دارد. او از معدود کسانی بود که در خودستایی های شگفت انگیزش
اثری از این سخن نغز و شیرین سعدی که «مشک آنست که خود ببوید، نه آن که عطار
بگوید» دیده نمی شد! او واقعاً خود را همسنگ مصدق می پنداشت چنانکه می نویسد:
« کیفیت
جمعیت در خرمآباد را آقا دیده است و ترسیده که من مصدق بشوم و خود کاشانی و کیش
شخصیت او را گرفته است. ۱»
و تکرارمی کند:
«شما
میترسید كه من مصدق بشوم و شما كاشانى. من آلان محبوبیتم بیش از
مصدق است و هیچوقت من صحیح ندانستهام كه در مقابل شما بایستم و تجربه ۲۸ مرداد تكرار شود. ۱» [ت. ا.]
اما،
اگر این گفته ها نشان کیش شخصیت، آنهم کیش شخص خویش، نیست، کیش شخصیت چیست؟
* *
ادامه از میان چهره های بنی صدر
بخش
سوم
بنی صدر،
افلاطون اسلامی
ـــــــــــــــــــــــــــ