به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

    جعفر مدرس صادقی

بدون این ادبیات یک چیزی کم دارم

من فکر مى‏کنم بزرگترین و گرانبهاترین سرمایه‏اى که هر ایرانى‏اى دارد زبان فارسى است.
و هر کسى که با این زبان سر و کار بیشترى دارد لازم است که قدر و منزلت این زبان را بیشتر بشناسد.
براى ما که دم از ادبیات مى‏زنیم، شناختن میراث ادبى این زبان و برقرار کردن یک ارتباط خیلى نزدیک با ادبیات کلاسیک از واجبات است.  
اما من بر اساس دستورالعمل و حکمهایى از همین قبیل که خودم الساعه صادر فرمودم به سراغ این ادبیات نرفتم. من خیلى غریزى احساس مى‏کردم که بدون این ادبیات یک چیزى کم دارم.
توى این مملکت، توى هر خانه‏اى هم که هیچ کتابى نباشد، لااقل یک دیوان حافظ هست. توى خانه پدر و مادر من هم، با این که هیچ‏وقت هیچ‏کدامشان اهل کتاب خواندن نبودند، دیوان حافظ پیدا مى‏شد و شاهنامه فردوسى و مثنوى مولوى هم پیدا مى‏شد. (این یکى را یک نفر به پدرم هدیه داده بود.)
من از بچگى، یعنى از همان سالهاى اول دبیرستان، هر وقت فرصتى پیش مى‏آمد که بتوانم خودم را از شر درس خواندن خلاص کنم و گریزى بزنم، مى‏رفتم سراغ این کتاب‏ها و خیلى دوست داشتم توى این کتاب‏ها سیر و سیاحت کنم و سعى کنم چیزى از آنها سر دربیاورم. اما خیلى به نظرم سخت بود. مثنوى خیلى سخت بود و شاهنامه به نظرم خیلى خسته‏کننده بود و از حافظ هم چیز زیادى دستگیرم نمى‏شد، ولى خوشحال بودم که مى‏توانستم یک غزل را از اول تا آخر بخوانم و هى براى خودم مى‏خواندم و هى مى‏خواندم و سعى مى‏کردم از بر کنم. دوست داشتم که با این کتاب‏ها کشتى بگیرم. پیدا کردن معنى یک لغت و سر درآوردن از معنى یک بیت براى من کشف خیلى بزرگى بود و قسمت‏هایى را که مى‏توانستم بخوانم و معنى‏شان را بفهمم علامت مى‏زدم که دوباره بخوانم و دوباره بخوانم و هیچ‏وقت از دوباره خواندنشان خسته نمى‏شدم.
بعدها که از خانه پدرى آمدم بیرون و کشف کردم که کتاب‏هاى شعر دیگرى هم به‏جز این سه‏تا کتاب هست، دلم مى‏خواست هرچه دیوان شعر بود بخوانم و هنوز هم که هنوز است هیچ تفریح دیگرى را به اندازه شعر خواندن دوست ندارم و فکر مى‏کنم فقط یک نفر ایرانى و یک نفر که با زبان فارسى سر و کار دارد و انس و الفت دارد مى‏تواند از چنین موهبت بزرگى برخوردار باشد و هیچ سعادتى به نظر من بالاتر از این نیست که ایرانى باشى و فارسى هم بلد باشى و جاى کم و بیش دنجى هم و آرامش و آسایش خاطرى هم فراهم باشد و لم بدهى توى مبلى و دیوان عطار یا یکى از مثنوى‏هاى عطار یا حدیقه سنایى یا مثنوى مولانا یا دیوان حافظ دم دستت باشد و از صبح تا شب فقط شعر بخوانى و شعر بخوانى و هیچ کار دیگرى نکنى.
هیچ لذتى بالاتر از این براى من قابل تصور نیست. هر کسى تصورى از بهشت براى خودش دارد و تصور من از بهشت همین بود که گفتم. این از شعر.
اما نثر. من از وقتى که شروع کردم به نوشتن، معلوم است که افتادم به کتاب خواندن. اول از ترجمه‏ها شروع کردم. اما ترجمه‏ها بیشتر وقتها کسلم مى‏کرد. بعضى کتاب‏ها را که خیال مى‏کردم باید حتماً تا آخر بخوانم به‏زور مى‏خواندم و بعضى‏ها را هم نیمه‏کاره رها مى‏کردم.
بعدش رفتم سراغ انگلیسى. بعضى متن‏ها خواندنشان خیلى سخت بود و خیلى به‏زحمت مى‏خواندم، اما به هر حال از خواندن ترجمه‏هاى غلط غلوط و آبکى خیلى بهتر بود و این کلنجار رفتن‏ها خیلى چیزها به من یاد مى‏داد.
بعدش دوباره خواستم فارسى بخوانم و این بار به جاى این که بروم سراغ ترجمه‏ها، رفتم به سراغ متون فارسى و آن چیزى که معروف است به ادبیات کهن. در کمال تعجب دیدم توى این متونى که پیدا مى‏کنم هرچه متون کهن‏ترى پیدا مى‏کنم راحت‏تر مى‏توانم بخوانم و راحت‏تر مى‏توانم ارتباط برقرار کنم. هرچه دستم مى‏آمد مى‏خواندم.
تا توى مدرسه بودیم، همه متونى که به ما درس مى‏دادند نثرهای فنی قلمبه‏سلمبه و مشکل بود و یا متون اخلاقى پر از پند و اندرز حکیمانه که اصلاً مثل این که به این قصد انتخاب کرده بودند تا همه بچه‏ها را از هرچه ادبیات کهن و کلاسیک بود بیزار کنند.
من کم‏کم به این واقعیت دلپذیر پى بردم که هر چه متن منثور فارسى از اول اول داریم، یعنى از نیمه‏هاى قرن چهارم هجرى، تا قبل از این که برسیم به نثرهاى پیچیده و متکلّف اواسط قرن ششم، قابل خواندن است و خواندنشان براى کسى که با زبان فارسى کار مى‏کند از نان شب واجب‏تر است و نثر فارسى توى این دوره در اوج اعتلا و قدرت خودش به سر مى‏برد و اگر زبان فارسى بخواهد خودش را از بحرانى که در حال حاضر و در دوره معاصر گرفتارش شده است نجات بدهد، بحرانى که آثارش را در ترجمه‏هاى سرسرى و نثرنویسى‏هاى شلخته و در روزنامه‏ها و رادیو و تلویزیون مى‏بینیم، باید به این پیشینه تکیه بدهد و هر کارى که با این زبان بخواهیم صورت بدهیم، این پیشینه را باید بشناسیم و دستاوردهاى این دوره طلایى را باید به کار ببندیم. اما شناختن این پیشینه و انس و الفت گرفتن با ادبیات کلاسیک به این معنى نیست که اداى این زبان را دربیاوریم و بخواهیم مثل ابوالفضل بیهقى یا ابوبکر عتیق نیشابورى بنویسیم.
این یک تصوّر ساده‏لوحانه از لزوم شناخت و تکیه دادن به این پیشینه است. این اداست.
رمان‏نویس روزگار ما باید با زبان زنده روزگار خودش کار کند، اما فقط با شناخت آن پیشینه و با شناختن قابلیت‏هایى که این زبان دارد مى‏تواند زبان روزگار خودش را از روزمرگى نجات بدهد و به یک زبان زنده و کارساز و مؤثر تبدیل کند.
این پیشینه باید توى خونش باشد. وگرنه هر اداى دینى نسبت به این پیشینه از حد ادا فراتر نمى‏رود و نتایج خنده‏دارى به بار مى‏آورد.
 شما با چیزى به اسم زبان فارسى دارید کار مى‏کنید و این زبان در هزار سال پیش و هشتصد سال پیش به برکت استادانى که با آن کار مى‏کردند در اوج اعتلا و سرزندگى به سر مى‏برده است و حالا شما که دارید با این زبان کار مى‏کنید باید با مستفیض شدن از دستاوردهاى آن استادان، کشف کنید که این زبان چه قابلیت‏هایى دارد و چه کارها مى‏شود با آن کرد تا آن را از این حالت سستى و خمودگى بیرون کشید. آنها کار خودشان را کرده‏اند و حالا شما هم باید کار خودتان را بکنید.

برگرفته از مصاحبه ای با روزنامه شرق