جعفر مدرس صادقی
بدون این ادبیات یک چیزی کم دارم
من فکر مىکنم بزرگترین و گرانبهاترین سرمایهاى که هر ایرانىاى دارد زبان فارسى است.
و هر کسى که با این زبان سر و کار بیشترى دارد لازم است که قدر و منزلت این زبان را بیشتر بشناسد.
براى ما که دم از ادبیات مىزنیم، شناختن میراث ادبى این زبان و برقرار کردن یک ارتباط خیلى نزدیک با ادبیات کلاسیک از واجبات است.
اما من بر اساس دستورالعمل و حکمهایى از همین قبیل که خودم الساعه صادر فرمودم به سراغ این ادبیات نرفتم. من خیلى غریزى احساس مىکردم که بدون این ادبیات یک چیزى کم دارم.
توى این مملکت، توى هر خانهاى هم که هیچ کتابى نباشد، لااقل یک دیوان حافظ هست. توى خانه پدر و مادر من هم، با این که هیچوقت هیچکدامشان اهل کتاب خواندن نبودند، دیوان حافظ پیدا مىشد و شاهنامه فردوسى و مثنوى مولوى هم پیدا مىشد. (این یکى را یک نفر به پدرم هدیه داده بود.)
من از بچگى، یعنى از همان سالهاى اول دبیرستان، هر وقت فرصتى پیش مىآمد که بتوانم خودم را از شر درس خواندن خلاص کنم و گریزى بزنم، مىرفتم سراغ این کتابها و خیلى دوست داشتم توى این کتابها سیر و سیاحت کنم و سعى کنم چیزى از آنها سر دربیاورم. اما خیلى به نظرم سخت بود. مثنوى خیلى سخت بود و شاهنامه به نظرم خیلى خستهکننده بود و از حافظ هم چیز زیادى دستگیرم نمىشد، ولى خوشحال بودم که مىتوانستم یک غزل را از اول تا آخر بخوانم و هى براى خودم مىخواندم و هى مىخواندم و سعى مىکردم از بر کنم. دوست داشتم که با این کتابها کشتى بگیرم. پیدا کردن معنى یک لغت و سر درآوردن از معنى یک بیت براى من کشف خیلى بزرگى بود و قسمتهایى را که مىتوانستم بخوانم و معنىشان را بفهمم علامت مىزدم که دوباره بخوانم و دوباره بخوانم و هیچوقت از دوباره خواندنشان خسته نمىشدم.
بعدها که از خانه پدرى آمدم بیرون و کشف کردم که کتابهاى شعر دیگرى هم بهجز این سهتا کتاب هست، دلم مىخواست هرچه دیوان شعر بود بخوانم و هنوز هم که هنوز است هیچ تفریح دیگرى را به اندازه شعر خواندن دوست ندارم و فکر مىکنم فقط یک نفر ایرانى و یک نفر که با زبان فارسى سر و کار دارد و انس و الفت دارد مىتواند از چنین موهبت بزرگى برخوردار باشد و هیچ سعادتى به نظر من بالاتر از این نیست که ایرانى باشى و فارسى هم بلد باشى و جاى کم و بیش دنجى هم و آرامش و آسایش خاطرى هم فراهم باشد و لم بدهى توى مبلى و دیوان عطار یا یکى از مثنوىهاى عطار یا حدیقه سنایى یا مثنوى مولانا یا دیوان حافظ دم دستت باشد و از صبح تا شب فقط شعر بخوانى و شعر بخوانى و هیچ کار دیگرى نکنى.
هیچ لذتى بالاتر از این براى من قابل تصور نیست. هر کسى تصورى از بهشت براى خودش دارد و تصور من از بهشت همین بود که گفتم. این از شعر.
اما نثر. من از وقتى که شروع کردم به نوشتن، معلوم است که افتادم به کتاب خواندن. اول از ترجمهها شروع کردم. اما ترجمهها بیشتر وقتها کسلم مىکرد. بعضى کتابها را که خیال مىکردم باید حتماً تا آخر بخوانم بهزور مىخواندم و بعضىها را هم نیمهکاره رها مىکردم.
بعدش رفتم سراغ انگلیسى. بعضى متنها خواندنشان خیلى سخت بود و خیلى بهزحمت مىخواندم، اما به هر حال از خواندن ترجمههاى غلط غلوط و آبکى خیلى بهتر بود و این کلنجار رفتنها خیلى چیزها به من یاد مىداد.
بعدش دوباره خواستم فارسى بخوانم و این بار به جاى این که بروم سراغ ترجمهها، رفتم به سراغ متون فارسى و آن چیزى که معروف است به ادبیات کهن. در کمال تعجب دیدم توى این متونى که پیدا مىکنم هرچه متون کهنترى پیدا مىکنم راحتتر مىتوانم بخوانم و راحتتر مىتوانم ارتباط برقرار کنم. هرچه دستم مىآمد مىخواندم.
تا توى مدرسه بودیم، همه متونى که به ما درس مىدادند نثرهای فنی قلمبهسلمبه و مشکل بود و یا متون اخلاقى پر از پند و اندرز حکیمانه که اصلاً مثل این که به این قصد انتخاب کرده بودند تا همه بچهها را از هرچه ادبیات کهن و کلاسیک بود بیزار کنند.
من کمکم به این واقعیت دلپذیر پى بردم که هر چه متن منثور فارسى از اول اول داریم، یعنى از نیمههاى قرن چهارم هجرى، تا قبل از این که برسیم به نثرهاى پیچیده و متکلّف اواسط قرن ششم، قابل خواندن است و خواندنشان براى کسى که با زبان فارسى کار مىکند از نان شب واجبتر است و نثر فارسى توى این دوره در اوج اعتلا و قدرت خودش به سر مىبرد و اگر زبان فارسى بخواهد خودش را از بحرانى که در حال حاضر و در دوره معاصر گرفتارش شده است نجات بدهد، بحرانى که آثارش را در ترجمههاى سرسرى و نثرنویسىهاى شلخته و در روزنامهها و رادیو و تلویزیون مىبینیم، باید به این پیشینه تکیه بدهد و هر کارى که با این زبان بخواهیم صورت بدهیم، این پیشینه را باید بشناسیم و دستاوردهاى این دوره طلایى را باید به کار ببندیم. اما شناختن این پیشینه و انس و الفت گرفتن با ادبیات کلاسیک به این معنى نیست که اداى این زبان را دربیاوریم و بخواهیم مثل ابوالفضل بیهقى یا ابوبکر عتیق نیشابورى بنویسیم.
این یک تصوّر سادهلوحانه از لزوم شناخت و تکیه دادن به این پیشینه است. این اداست.
رماننویس روزگار ما باید با زبان زنده روزگار خودش کار کند، اما فقط با شناخت آن پیشینه و با شناختن قابلیتهایى که این زبان دارد مىتواند زبان روزگار خودش را از روزمرگى نجات بدهد و به یک زبان زنده و کارساز و مؤثر تبدیل کند.
این پیشینه باید توى خونش باشد. وگرنه هر اداى دینى نسبت به این پیشینه از حد ادا فراتر نمىرود و نتایج خندهدارى به بار مىآورد.
شما با چیزى به اسم زبان فارسى دارید کار مىکنید و این زبان در هزار سال پیش و هشتصد سال پیش به برکت استادانى که با آن کار مىکردند در اوج اعتلا و سرزندگى به سر مىبرده است و حالا شما که دارید با این زبان کار مىکنید باید با مستفیض شدن از دستاوردهاى آن استادان، کشف کنید که این زبان چه قابلیتهایى دارد و چه کارها مىشود با آن کرد تا آن را از این حالت سستى و خمودگى بیرون کشید. آنها کار خودشان را کردهاند و حالا شما هم باید کار خودتان را بکنید.
برگرفته از مصاحبه ای با روزنامه شرق
برگرفته از مصاحبه ای با روزنامه شرق