ويدا فرهودی
چه شود اگر گذارم سر خود به دوش باران
و بنوشم از لبانش دو سه جرعه از بهاران
تن تشنه را سپارم، به طراوت جسورش
و چو بيد گيسوان را کنم از شعف پريشان
نفسش مسيح گونه بدمد شفای مستی
به عروق سرد هستی و رهانـَدم ز حرمان
بشوم چو لاله دربست، ز شراب ژاله سرمست
برسد ندا:" بنوش و به بهاريان بنوشان!"
و بنفشه ها به شبنم، سر و روی خويش شويند
که پرنده ای کـُندشان، به ترانه بوسه باران
چوشکوفه های بی تاب و جوانه های بی خواب
غزلم به رقص آيد، به ترّنم هـَزاران
چه شود اگر نسيمی بوزد ز سمت البرز
که به بی قرار ِ غربت خبری دهد از ايران؟
خبری به سرخی ِ گل و به لحن سبز بلبل
همه مژده ی رهايی، ز حصار هر چه زندان
خبراز طلوع اميد به مرام گرم خورشيد
که زروزگار جمشيد شده چيره بر زمستان
چه شود که سـِحر نوروز، به غمان کهنه پيروز
ندهد دگر به بيداد، پر و بال ِ فتنه اين سان؟
برسد صدای عاشق، به شفاعت شقايق
به هر آن کجا که شايد، برسد صدای انسان
به چَکاد بی قراری، به خلوص ، استواری
به نهايت شکفتن و صعود سرخ عصيان...
دگرم مگو چه شايد؟ بگذر ز هر چه" بايد"
بگذار تا گذارم، سر خود به دوش باران
ويدا فرهودی
دو سه جرعه از بهاران
و بنوشم از لبانش دو سه جرعه از بهاران
تن تشنه را سپارم، به طراوت جسورش
و چو بيد گيسوان را کنم از شعف پريشان
نفسش مسيح گونه بدمد شفای مستی
به عروق سرد هستی و رهانـَدم ز حرمان
بشوم چو لاله دربست، ز شراب ژاله سرمست
برسد ندا:" بنوش و به بهاريان بنوشان!"
و بنفشه ها به شبنم، سر و روی خويش شويند
که پرنده ای کـُندشان، به ترانه بوسه باران
چوشکوفه های بی تاب و جوانه های بی خواب
غزلم به رقص آيد، به ترّنم هـَزاران
چه شود اگر نسيمی بوزد ز سمت البرز
که به بی قرار ِ غربت خبری دهد از ايران؟
خبری به سرخی ِ گل و به لحن سبز بلبل
همه مژده ی رهايی، ز حصار هر چه زندان
خبراز طلوع اميد به مرام گرم خورشيد
که زروزگار جمشيد شده چيره بر زمستان
چه شود که سـِحر نوروز، به غمان کهنه پيروز
ندهد دگر به بيداد، پر و بال ِ فتنه اين سان؟
برسد صدای عاشق، به شفاعت شقايق
به هر آن کجا که شايد، برسد صدای انسان
به چَکاد بی قراری، به خلوص ، استواری
به نهايت شکفتن و صعود سرخ عصيان...
دگرم مگو چه شايد؟ بگذر ز هر چه" بايد"
بگذار تا گذارم، سر خود به دوش باران
ويدا فرهودی