ناصر فكوهي
فرهنگ «مبتذل» چيست
گروهي از واژگان براي تحقير پديدههاي فرهنگي گوناگوني به كار ميروند؛ از اين جمله ميتوان به واژگاني چون «مبتذل»، «عاميانه»، «عامهپسند»، «سطحي»، «بيمحتوا»، «بيارزش» و «زرد» اشاره كرد كه گاه در مقام صفت و با يك داوري ارزشي بر آن هستند كه پديده فرهنگي موصوف را از حوزه انديشه و تامل فرهنگي اخراج كنند: مثل وقتي گفته ميشود رمان يا روزنامههاي «زرد»؛ گاهي نيز عبارت به كار رفته هم موصوف را تحقير و بيارزش قلمداد ميكند و هم صفت گويي در خود نوعي «بيارزش بودن بديهي» و «طبيعي» را حمل ميكند، مثل عبارت «موسيقي عاميانه» كه در آن هم «موسيقي» مزبور به رسميت شناخته نميشود و هم «عاميانه» بودن به خودي خود يك موقعيت بيارزشكننده
تلقي شده و از آن برداشت ميشود كه مردم غيرنخبه اصولا ارزشي براي تامل ندارند، البته به جز به مثابه «موضوع مطالعه نخبگان.» اينها لزوما پديدههايي زباني – گفتماني – شناختي (بنابراين ذهني، تصور شده و در نهايت خيالين) هستند كه بهگونهاي خود استنادكننده، عمل ميكنند و «ديگري» را به دليل «ديگر بودگي»اش به خودي خود فاقد ارزش هستيشناختي ميدانند كه طبعا اين امر ميتواند به صورت معكوس نيز از طرف «ديگري» به طرف «خودي» انجام شود و اغلب نيز در فرآيندهاي «پوپوليستي» اين كار انجام ميشود.
تحقير اجتماعي در اين حالت در خود نوعي هژموني يا نوعي ضد هژموني را حمل ميكند: منتقد ادبي كه يك رمان را «سطحي» ارزيابي ميكند مثالي از ميان هزاران مثال در رويكردي هژمونيك هستند. اما همين امر را ميتوان در يك رويكرد ضدهژمونيك كه نه در معناي خود بلكه صرفا در شكل خود «ضدهژمونيك» است (اما در واقع نوع ديگري از هژموني بالقوه را حمل ميكند) نيز مشاهده كرد. براي نمونه وقتي يك گروه مخالف، اين يا آن هنرمند را «وابسته» اعلام ميكند، يا فردي را «قلم به مزد»، «خائن» و غيره مينامد، بدون آنكه لزوما به كالبدشكافي و تحليل كار او بپردازد: مثال فردينان سلين، نويسنده معروف فرانسوي كه پس از جنگ «خائن» ناميده و مجبور به تبعيدي چندساله شد.
اما اين يك بعد ماجراست. آيا ميتوان از اين استدلال به نوعي نگاه پسامدرنيست افراطي را پذيرفت؟ مثلا نظر گروهي از طرفداران دريدا در آمريكا كه تفاوتي ميان يك متن شكسپير و يك متن رمان عشقي ارزان قيمت قايل نميشوند و هر متني را داراي ارزشي برابر هستيشناختي ميدانند (نقطهنظري كه به خود دريدا و انديشه او در مفهوم «ساختارشكني» تعلق نداشت و ندارد). آيا ميتوان ارزش «زيباشناسانه» را يك ابداع صددرصد در موقعيتهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي بهشمار آورد و از اين تز دفاع كرد كه امر زيبا و سلسله مراتب زيباشناسانه در نزد يك فرد، يك فرهنگ يا در سطح جهانشمول، «مطلقا» وجود ندارد؟ و صرفا زمينه و رابطه «بازتابنده» (reflexive) ميان امر زيبا و مخاطب آن است كه زيبايي را تبيين ميكند؟
در اينجا شايد بتوان با بهره گرفتن از رويكرد مطالعات فرهنگي و البته از سازوكارهاي پيچيدهاي كه خود بورديو به صورتي نسبي مطرح ميكرد و با پشت سر گذاشتن قضاوت بيش از اندازه منفي او نسبت به رويكرد انديشمنداني چون ادگار مورن و مفهوم پيچيدگي در نزد او، از رويكردي تودرتو و چند لايه دفاع كرد كه «امر زيبا» را در خطوط متفاوت نظري، رشتهاي، بينرشتهاي، اجتماعي، سياسي و غيره قرار داده و ميتواند در آن واحد به تحليلهاي مقطعي و تحليلهاي تاليفي دست يابد.