به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

کورش عرفانی
ناامیدی ساختگی میلیون ها ایرانی
«امروز نویسنده ای که بخواهد با دروغ و نادانی مبارزه کند و حقیقت را بنویسد باید دست کم با پنج مشکل در افتد. برای چنین نویسنده ای شجاعت گفتن حقیقت لازم است در حالی که حقیقت را همه جا خفه می کنند. هوشیاری بازشناختن حقیقت لازم است در حالی که همه جا آن را پنهان می دارند. این حقیقت لازم است که از حقیقت سلاحی ساخته شود. نیروی تشخیص دادن و انتخاب کردن کسانی لازم است که حقیقت در دست آنان موثر و کاری واقع شود و سرانجام بسیاری تدبیر لازم است تا حقیقت میان چنین مردمی گسترش یابد. »
 پنج مشکل در راه نوشتن حقیقت اثر برتولت برشت ترجمه: مصطفی رحیمی
موقعیت کنونی، بسیاری از ایرانیان را در داخل و خارج از کشور به درجه ای از ناامیدی کشانده است. برخی از خود آثار درجات شدیدی از این پدیده را بروز می دهند و بعضی کمتر. ناامیدی با خود انفعال را آورده است، بسیاری به کنجی خزیده اند و ترجیح می دهند که از دور نظاره گر منفعلی باشند تا ببینند چه می شود. نوشتار زیر به تحلیل مختصر این پدیده می پردازد. قبل از هر چیز بگوییم که نگارنده بر سهم و نقش عوامل بیرونی در عرصه ی سیاسی ایرانی در ایجاد حس ناامیدی میان برخی از ایرانیان آگاه است، مانند عملکردن اشکال مند تشکل های سیاسی، بحران ایدئولوژی، فروپاشی اعتماد ها به دلیل ضربه خوردن در جریان انقلاب و یا استبداد منشی برخی از فعالان و رهبران سیاسی، ... اما در این نوشتار به این موضوعات، که قبلا فراوان به آنها پرداخته ایم، نمی پردازیم و تمرکز و توجه خود را بر روی خود فرد قرار داده ایم. در این جا و پیش از وارد شدن به بحث نگارنده تاکید می کند که قصد اهانت و یا تندروی را ندارد. با الهام از حرف برتولت برشت که کسی را که حقیقت را می داند و نمی گوید تبهکار می داند وظیفه ی خود دانستم که آن چه را از دیدگاه خود یک حقیقت می دانم بیان کنم و البته آگاهم که در تشخیص و بیان آن من هم مثل هر کس می توانم اشتباه کرده یا دچار افراط وتفریط شده باشم.

*
اغلب انسان ها بر اساس یک سازوکار مشابه عمل می کنند: از طریق امید انگیزه می گیرند و چون انگیزه دارند عمل می کنند و در شرایط تغییر به وجود می آورند. اما وقتی امید نیست، انگیزه نیست و در نبود انگیزه، از کنش هم خبری نیست ودر نتیجه، شرایط هم تغییری نمی کند. پس، سر منشاء تغییرات در واقع امید و ناامیدی است. اما امید و نا امیدی از کجا می آید؟ چرا برخی امیدوار و بعضی نا امیدند؟

عناصر تشکیل دهنده ی امید در فرد:
دو عامل مهم در شکل گیری امید در انسان عمل می کند: آگاهی و شهامت. آگاهی یعنی اشراف ذهنی بر چرایی شرایط سخت و امکان های تغییر در آن و شهامت یعنی توان لازم برای حرکت در مسیر تغییر را در خود سراغ داشتن. واقعیت این است که بسیاری از ایرانیان از چرایی وضعیت کنونی به طور ریشه ای و نیز از این که این شرایط را می توان دگرگون ساخت، اطلاع دقیق و ریشه ای ندارند. بسیاری قادر نیستند که روابط علت و معلولی پدیده ها را ببینند و به این ترتیب نقش تلاشگری فردی یا جمعی را برای این منظور درک کنند. به همین دلیل، قربانی جهل خویش هستند. این افراد قادر نیستند که تغییر را قبل از وقوع آن یا آثار اولیه ی آن ببینند. آنها فاقد قدرت انتزاع از مصداق تغییر برای درک مفهوم تغییر هستند. برای همین یا باید مار را ببینید یا حداقل عکس مار را و در غیر این صورت، به شدنی بودن تغییر شرایط باور نمی آورند. در واقع، ناامیدی این افراد از جهل آنها زاییده می شود. جهلی که می توان برطرف کرد، به شرط آن که کنجکاو بود و پویا، اندیشه ورز بود و اهل تحقیق و یادگیری. ربطی به سواد و مدرک ندارد. کم نبودند روشنفکرانی که به دلیل همین جهل، خودکشی کرده اند. اما ناامیدی ناشی از جهل، زیاد عمیق و جدی نیست.

عامل دوم، شهامت، بسیار حساستر از آگاهی است. شهامت دربرگیرنده ی خصلت های رفتاری و روانی بنیادین در فرد است و به این راحتی قابل مشاهده یا قابل اعتراف نیست. کمبود شهامت به عنوان ناامیدی در افرادی ظهور می کند که دارای آگاهی هستند اما زمانی که باید به آگاهی خویش پاسخ دهند و قبول مسئولیت کنند، از پس آن بر نمی آیند. یعنی در خود منابع روانی لازم برای تبدیل آگاهی به انگیزه را پیدا نمی کنند. به همین دلیل نیز با خود درگیر می شوند. ناامیدی این افراد به مراتب شدیدتر از ناامیدی گروه ناآگاه است. زیرا این افراد دارای قدرت درک ذهنی و فکری درباره ی چگونگی و ضرورت تغییر هستند، اما جسمشان یاری پاسخ به روحشان را ندارد. می دانیم که شهامت در این چارچوب که بحث می کنیم یعنی سختی پذیری. تحمل سختی نیز با خود تمام خصوصیت های نهادینه شده در ذهن و درونی شده در بدن را درگیر می کند. فرد می داند که اگر بخواهد به آگاهی خود پاسخ دهد باید یک سری از دشواری های روحی و جسمی و نیز خطرات را بپذیرد، اما وقتی به درون خود مراجعه می کند تا بداند که حال و توان بی خوابی و گرسنگی و شب بیداری و فحش خوری و کتک خوردن و شکنجه شدن و حبس و تبعید و زندان و اعدام را دارد یا خیر، می بیند که نه. ظاهرا توان پذیرش این ها را ندارد. شهامت یعنی سراغ داشتن توان تحمل سختی ها. وقتی فرد این تحمل را در خود سراغ ندارد به آگاهی خویش پاسخ مثبت نمی دهد.

این پاسخ منفی دادن به آگاهی درمورد امکان پذیر بودن تغییر، انسان را با شرایط تضاد درونی مواجه می سازد. مثل کسی می ماند که صدای کوفتن بر در خانه را می شنود و نیک می داند که آن که بر در می زند فرد خوب و مطلوب اوست، اما توان ندارد برود در را بازکند. این موقعیت آزار دهنده است. آگاهی فرد به او می گوید آن که بر در ذهن او می کوبد آزادی و رفاه و دمکراسی است، اما نبود شهامت در وی باعث می شود در را باز نکند. صدای در، اما، انسان را پریشان احوال می سازد. زیرا فرد که می داند صدایی هست و دری هست و پشت در، یار مطلوب، مجبور است که برای جبران ناتوانی خود و نشنیدن صدای در، دائم صداهای دیگری را به طور کاذب برای خود ایجاد کند تا صدای اصلی و آزاربخش را نشنود. چنین فردی برای فرار از واقعیت برخورد با نبود شهامت، ازدواج می کند، چهارتا بچه درست می کند، مدرک دکترا می گیرد، به خارج می رود، خود را در کار و تجارت پول غرق می کند، به الکل و مواد مخدر پناه می برد و بالاخره این که هزار بلا بر سر خود می آورد تا با صدای آنها صدای رنج آفرین آگاهی خویش را نشنود.

در شرایط کنونی حس رنجوری و ناامیدی میلیون ها ایرانی در داخل و خارج از کشور ناشی از این گریز از قبول واقعیت درباره ی نداشتن شهامت است. گفتیم که برخی از این افراد برای چنین گریزی حاضر به ازدواج می شوند، یعنی در یک ماجرای درازمدت خود را درگیر می کنند، با عشق یا با باصطلاح عشق. چند بچه می آورند تا شاید بزرگ کردن و تربیت کردن آنها به گونه ای باعث فراموش کردن نبود شهامت شود، چند جلد کتاب می نویسند، کارگردان سینما و خلبان و مهندس می شوند، بابابزرگ می شوند، سه جا کار می کنند و دو جا درس می دهند... به عبارت دیگر، زندگی خود را آن قدر پر می کنند که هر که از دور نگاه می کند سیمای یک آدم خوشبخت و گرفتار کار را می بیند. اما، این تنها خوداوست که می داند این شلوغی مطلق، آن فضای تهی نسبی را هنوز که هنوز است، بعد از ده، بیست یا سی سال و داشتن سه تا نوه، پرنکرده است که نکرده است. این آدم ها در مراسم عروسی و عید و میهمانی ها قادرند ساعت ها برقصند و شادی کنند، اما در پس لبخند دلقک ظاهر آنها، غم درونشان را جز خودشان نمی بیند. سرتان را درد نیاورم. از این آدم ها، حتی هزار هزار در داخل و خارج از کشور عمر خود را به پایان رسانده و اینک در گورهای خویش خوابیده اند، با وجدان هایی که هرگز آرام نگرفت و هرگز از طرح این پرسش از ایشان بازنیستاد که : چرا به درکت و آگاهیت پاسخ ندادی؟

این افراد ممکن است بارها و بارها تا قبل از این که مرگ آنها را از دنیا برباید به سوی پاسخ گویی به درک خود رفته باشند، وارد کاری مبارزاتی یا سیاسی شده اند اما هرگز نتوانسته اند دوام آورند. چرا؟ زیرا متوجه شده اند که به دلیل اشتباه محاسباتی در مورد شهامت و توانشان بوده است که در آن فعالیت مشغول شده اند؛ اما وقتی موفق می شوند که میزان واقعی شهامت را در خود بسنجند بلافاصله با بهانه هایی که به ذهن هیچ انسان باوجدانی نمی آید خود را از آن چارچوب فعالیت و کنشگری بیرون کشیده و به جایی بازگشته اند که متناسب با درجه ی تهی بودنشان از شهامت می باشد. این ها بزرگترین لطمه ها را به جریان های مبارزاتی وارد کرده اند. زیرا، از یکسو با حضور خود به آن جریان امید داده اند که می توان روی نیروی آنها حساب کرد و از سوی دیگر، سر بزنگاه، ناجوانمردانه جای خالی کرده اند و آن جریان را با محاسبات پیشین خود در مشکل قرار داده اند. این افراد به هزار ویک تشکل سیاسی و مبارزاتی سرک کشیده اند و با شهامت پاره پاره و جزیی خویش، مدتی در آنجا چرخیده اند و به محض جدی شدن کار و ضرورت خطر پذیری و مسئولیت پذیری فرار را بر قرار ترجیح داده اند و به امن گاه های ضعف و تنبلی و ترسویی خویش پناه آورده اند. درد آور است این، اما واقعیتی است.

از آن سوی، این رفتار، یعنی بهانه جویی آگاهانه و دلیل تراشی های ناخراشیده برای ترک میدان، در ورای آسیب به کار سیاسی تشکل ها، یک اثر روانی مخرب هم بر خود این افراد دارد. آنها خوب می دانند که آن چه دارند ارائه می کنند تا از زیر بار مسئولیت و خطر پذیری فرار کنند «بهانه» ای بیش نیست. اما این را به زبان نمی آورند. به رفقا ودوستان و همکاران خود نمی گویند که من به دلیل ترس و تنبلی و راحت طلبی و فرار از خطر و مسئولیت است که دارم مبارزه را ترک می کنم. خیر، گفتمانی را پیش می گیرند که حتی از خود آن جمع رادیکالتر و تشکیلاتی تر و فراانقلابی تر است. در نتیجه جمع را به انقلابی نبودن و دمکرات نبودن و موثر نبودن متهم می کنند و به صورت بدهکار صحنه را ترک می کنند و نه با صداقت و شفافیت. آنها می گویند که این تشکل به اندازه ی کافی انقلابی نیست اما در ته ذهنشان این است که با ترک این تشکل وقت خواهند داشت که با سایر اقوام و آشنایان شب یلدا را خوش بگذرانند و تدارک تعطیلات آخر سال را ببینند. آنها دلایل ماوراء انقلابی می آورند که مبادا مجبور باشند صد دلار از دهها هزار دلار پس انداز بانک شان را برای مبارزه خرج کنند. آری، این افراد در ورای گردوخاکی که بپا می کنند تا صحنه را ترک کنند خوب می دانند که پشت این غبار مصنوعی لایه های عمیقی از یک حقه بازی ظریف نهفته است که ریشه درهمان ترس و نبود شهامت شان دارد. پارادوکس قضیه اما این است که همین نبود شهامت به آنها اجازه نمی دهد که دلیل اصلی ترک جمع و فرار از مسئولیت ها را به رفقایشان بگویند. به همین خاطر حتی بهانه می کنند که من نمی توانم با تشکلی یکی از اعضای آن در خانه اش یک قناری را در قفس نگه می دارد همکاری کنم، پس خداحافظ. این هم واقعیتی است که بار منفی فراوانی بر خود این افراد دارد. اعتماد به نفس ایشان را از بین می برد و تصویر یک دروغگو را از ایشان در ذهنشان می سازد. چنین برخوردی که در حد یک رفتار کودکانه است در عمق ذهن این افراد جا می اندازد که علیرغم آن که چهل یا شصت ساله هستند هنوز همان حقه بازی های بچه گانه و دروغ های کودک صفتانه را می توانند مبنای زندگی و رفتار خویش قرار دهند. این حس آگاهانه تمام ابزارهای احساس بالغ بودن را از ایشان سلب می کند. نگارنده به همین خاطر از کودکان موسفید ایرانی نام می برد. انسان هایی که در دهه های آخرین عمر خویش مانند یک بچه رفتار می کنند، لجوج و دروغ ساز و معرکه گیر هستند و به هر روی از بلوغ فکری و شخصیتی سخت به دورند. این افراد متوجه نیستند که این زیر قول زدن های سیاسی و مبارزاتی چگونه شخصیت درونی ایشان را در حد یک انسان نابالغ فاقد جدیت پایین می آورد، چگونه اصالت رفتار آنها را در رابطه با همسر و فرزندان و اعضای خانواده و همکارانشان زیر سوال می برد، چگونه آنها را در چنبره ای از حقارت پذیری های بی سروصدا گرفتار می کند. کسی که می داند از مبارزه بر علیه ستم شانه خالی کرده بی شک سرش را در مقابل ستم های ریز و درشت فراوان دیگری خم می کند. این افراد علیرغم این که صاحب نوه و نتیجه می شوند اما به طور درونی کودک و به طور رفتاری کودک صفت می مانند و در نهایت با تصویر انسانی که هرگز نتوانست در زندگی از مانع بی شهامتی و عدم ثبات رفتاری عبور کند راهی آن دنیا می شوند. سرگردان و سرخورده و ناامید. لیکن چون این جهنم روحی را در درون خود یدک می کشند و با مهارت سعی می کنند که بیرون ندهند، کسی در ورای ظاهرشان به آتشی که درک و وجدان در درونشان بپا کرده، و تا دم مرگ خاموش شدنی هم نیست، پی نمی برد.

موضوع را پنهان نکنیم!
نکته ی جالب این که با وجود میلیون ها ایرانی با این صفات روشن و قابل شناخت، در این باره مطالب کمی گفته شده است. نه به این خاطر که کسی این پدیده را کشف نکرده و یا موشکافی ننموده است، بلکه به ویژه به این خاطر که بیان این نکته نیز خود شهامتی می خواهد که در بسیاری از روشنفکران یا سیاسیون ایرانی موجود نیست. یعنی کمتر کسی آمده که، نه با لحنی طلبکارانه و فاقد ادب و احترام، بلکه با واقع گرایی توام با احترام به این میلیون ها هموطن بگوید: "شما که می دانید تغییر شرایط نامطلوب کنونی در گرو کار و تلاش شماست، شما به دلیل نبود شهامت است که پا به میدان مبارزه نگذاشته اید، نه به خاطر درس و کار و خانواده و وضعیت اقتصاد و امثال آن." کسی نیامده صریح به این افراد بگویید: "شما که آگاهید جز با مبارزه و مسئولیت پذیری شما درد و رنج میلیون ها انسان فاقد آگاهی پایان نمی یابد، عدم کنشگری شما به خاطر ترس از خطرات و دشواری های مبارزه است و نه هیچ یک از صدها بهانه ای که برای خود یا دیگران تراشیده اید."

نگارنده اما این شهامت را در خود احساس می کند که این هموطنان را، اعم از غریبه و آشنا، خطاب قرار دهد و به آنها در کمال ادب و صراحت بگوید که از این موضوع خبر دارد که آنها جز لذت های زودگذر جسمی و سطحی، هیچ لذت عمیق و معنوی در زندگی ندارند، حتی اگر برای دیگران داستان هایی بر خلاف این واقعیت درونیشان حکایت کنند. و باید این حقیقت را گفت، و باید که تعارف نداشت و باید صریح و شفاف و در عین حال صادقانه و به صورت محترمانه، این حقیقت را بیان کرد. چون هدف نگارنده و امیدوارم دیگرانی که به این موضوع می پردازند نیز، هدفی سازنده و مثبت است. منظور تحقیر و سرکوفت زدن کسی نیست. قرار نیست از کسی مچ گیری شود و یا کسی را به اتهامی محکوم کنیم. قرار است یک موضوع صریح و شفاف موشکافی شود تا آینه ای برای خودشناسی کسانی شوند که می دانند و در عین حال می خواهند به خود القآء کنند که نمی دانند. به نظر نگارنده تا وقتی در بیان رسا و روشن این واقعیت درونی میلیون ها ایرانی با هم دیگر تعارف داریم و آن را از خود و دیگران پنهان می کنیم، هیچ گاه برای این بن بست فردی، اجتماعی و تاریخی که کشورمان به آن دچار شده است راهکاری نخواهیم یافت. شرایط کنونی ما را به یاد آن جمله ای می اندازد که «آدم به خواب رفته را می توان بیدار کرد اما آن که خود را به خواب زده است هرگز». موردی که ما درباره ی آن صحبت کردیم مورد افرادی است که می دانند، از ستم و ظلم و حقارت و نکبت تحمیل شده بر خود و ملت خود وتاریخ و فرهنگ و شرافت یک ملت خبر دارند، چرایی ها آن را هم می دانند، چگونگی تغییر آن شرایط را هم می دانند. یعنی آگاهند که این حاکمیت جهل و ستم بر کشورمان یک چاره بیشتر ندارد، و آن این که همه ی آنها واردمبارزه شوند و بهای سختی ها را بپردازند تا این شرایط خفت بار تغییر کند. اما درست در این مرحله ی آخر است که کم می آورند. قادر نیستند تا انتهای خط درک خویش پیش روند. متر آنها 90 سانتی متر است. و از آن سوی، خوب می دانند که به چه دلیل به این درک خویش پاسخ نمی دهند. از چرایی فرار از میدان خود باخبرند. با خود که خلوت می کنند از خودشان راضی نیستند و در بعضی از موارد از خود تنفر هم دارند. اما چه سود که این نبود شهامت به آنان اجازه نمی دهد حتی این روند خودآگاهی و خودبازبینی را تا مرحله ای دنبال کنند که یک تغییر کیفی در ایشان به وجود آورد. زیرا می دانند که در پس آن تغییر کیفی باید وارد میدان کار و تلاش و خطر پذیری شوند. پس شهامت رفتن تا آن مرحله از خودکاوی و تحلیل ضعف های خویش را هم ندارند که بتواند سبب بهبود و اصلاحی در روح ترس و روان فاقد دلاوری ایشان شود.

از آن جا که هدف این نوشتار نقد و تحلیل سازنده است اجازه دهید که در این قسمت ، یک راه برای برون رفت از این نفاق درونی و این تضاد تخریب گر کیفیت زندگی را پیشنهاد کنیم. شاید که برای برخی مفید افتد. هر چند که راه های دیگری هم هست و هر کدام از این ناامیدهای خودخواسته در نهانگاه ذهن خویش به خوبی از راه برون رفت از این کمبود شهامت خود آگاه هستند.

چگونه ناامیدی مصنوعی را از میان بریم؟
زمانی که از آگاهی برخورداریم، اما شهامت پاسخ گویی به آن را نداریم و در عین حال نمی خواهیم برده ی همیشگی راحت طلبی، محافظه کاری و ترسو صفتی درون خود باشیم، نخستین گام قبول خود این نکته است که ما دارای شهامت نیستیم. پذیرفتن نداشتن شهامت، خود نشانی از شهامت است. وقتی این را پذیرفتیم به سوی گام دوم برویم. انسان موجودی تدریج گراست. یعنی به صورت تدریجی به چیزها عادت می کند و به صورت تدریجی از عادات بد خود دور می شود. به همین ترتیب، اگر اسیر کمبود شهامت هستیم، می توانیم در طول یک روند تدریجی این عنصر را درخویش تقویت کنیم. مثلا با قبول کارهای سبک و بی خطر و بی دردسر. اما شرط آن این است که این کارها را تداوم ببخشیم. یعنی ادامه دهیم و در نیمه ی راه آن را ترک نکنیم. بمانیم و همان مسئولیت کوچکی را که قبول کرده ایم انجام دهیم. آن قدر که به تدریج آثار این مسئولیت پذیری کوچک و پایداری ما اندکی شهامت ما را تقویت کند. در این مسیر، به محض این که احساس آمادگی کردیم، کاری مهم تر را عهده دار شویم. آن گاه در آن کار از خود پایداری نشان دهیم و به همین ترتیب جلو رویم. شهامت به دست آوردنی نیست، ساختنی است. باید آن را در خویش بسازیم.

شک نکنیم از زمانی که در ما قدری و فقط قدری آگاهی و شهامت موجود باشد قادر خواهیم بود با همین روش تمرین و تکمیل تدریجی، آن را به درجاتی قویتر و عالیتر برسانیم . فراموش نکنیم ما انسانیم و ظرفیت های انسان برای بد شدن و رفتن در مسیر انحطاط و ابتذال و یا خوب شدن و رفت به سوی کمال، بی نهایت است. بنابراین، بسته به مسیری که انتخاب می کنیم به سوی یکی از این دو میل خواهیم کرد. گفتیم انتخاب، یعنی گزینشی که بر اساس اراده و درک و شعور ماست. بنابراین سهم عقل و خواست خود را در این فرایند کم نبینیم. بگذارید صریح بگویم: در رابطه با قوه ی درک مان، خودرا به کوچه علی چپ نزنیم. سر هر کس را می توان کلاه گذاشت، اما سر خود را نمی توان کلاه گذاشت. اگر چنین کنیم، عنصری به اسم کیفیت را از زندگی خویش سلب کرده ایم. هیچ انسانی، که به دلیل نبود شهامت، به آگاهی خویش پشت می کند از لذت به معنای اصیل کلمه بهره نمی برد. اصالت لذت فقط نصیب کسانی می شود که به آگاهی خویش پاسخ داده اند و برای این منظور نیز شهامت ضروری است. در نبود شهامت، هر موفقیتی در زندگی شخصی یا حرفه ای یک بادکنک توخالی است که با اولین مواجهه ی شما با وجدانتان می ترکد. درست است که آن را به زبان نمی آورید، اما نیک می دانید که چقدر همه چیز شما، از جمله ازدواج و زندگی خانوادگی و کار و تحصیلات و موفقیت و مسافرت و دوست بازی و میهمانی و غیره، فاقد معنا بوده است؛ خوب می دانید که همه ی این ها برای پوشانیدن حفره ای بوده که جز با شهامت به خرج دادن و به آگاهی خویش جواب دادن، پر نمی شود.

نتیجه گیری:
به عنوان نتیجه گیری می توان گفت که ناامیدی ایرانی ها به دو بخش تقسیم می شود: ناامیدی طبیعی، که به دلیل جهل و ناآگاهی از تغییر پذیر بودن شرایط بر می آید و نا امیدی مصنوعی و خودساخته، که به دلیل پشت کردن به آگاهی خویش به دلیل کمبود شهامت شکل می گیرد. در مورد نخست راه چاره آسان است: باید به کار آگاه سازی با کیفیت خوب، با زبانی مناسب و با کمیتی گسترده پرداخت. اما برای مورد دوم، جز از خود فرد کاری بر نمی آید. زیرا عنصر آگاهی در وی موجود است، اما تلاش فرد آن بوده که به طور مصنوعی آن را به عقب براند تا با آن درگیر نشود. لیکن آگاهی دورانداختنی نیست. برده ای که تا دیروز با زنجیری بر گردن و دست و پا، بردگی را به عنوان یگانه شکل حیات و وجودی خویش پذیرفته بود، از لحظه ای که نام آزادی را می شنود می داند که شکل دیگری از زیستن هم هست. و از آن لحظه است که برده دیگر نمی تواند آسان با بردگیش کنار بیایید. به همین ترتیب، انسانی که آگاه شد نمی تواند با هزار دروغ و سرگرمی مصنوعی در حد سه بچه و هشت نوه و سه آپارتمان و دو ویلا و هشت مدرک دانشگاهی و چند میلیون پول در حساب بانکی و غیره از دست آن رهایی یابد. مگر به بهای یک زندگی دروغین، سطحی، فاقد اصالت و لذا بدون ارزش ذاتی.

آری، این گروه از ایرانیان که ناامیدی مصنوعی برای خود فراهم کرده اند و تعداد آنها نیز به رقم بی تعارف چند میلیون نفر می رسد باید انتخاب خود را بکنند: انتخابی میان انسانیت دارای اصالت و روند کمال یابی، یا صورتی از انسان برای خود حفظ کردن با درونی تهی، سرگردان و ناراضی از خویشتن خویش. کسی از بیرون به فریاد درونی این میلیون ها ایران نخواهد رسید. این ها در حالی در چاه بی شهامتی گرفتارند که طناب نجات را در دست دارند، اما از وحشت آن چه بیرون چاه منتظرشان است حاضرند تا لحظه ی آخر عمر با دروغ به خویشتن، آری، با خودفریبی تزیین شده، از این طناب بهره نبرند و در قعر این چاه تاریک و تهی و سرد عمر خویش را به پایان برند.

در رهایی از این بندهای درون، در این خودرهایی، چیزی نهفته است که این افراد باید به آن فکر کنند. آن چه که یک مبارزه به دلیل پایداری و استقامت و بهاپردازی خویش در وجودش احساس می کند با هیچ تجربه ی دیگری در زندگی قابل مقایسه نیست. شکنجه البته که لذتی ندارد اما مقاومت زیر شکنجه زاینده ی حسی در فرد مبارز است که هیچ دروغ پردازی نمی تواند با روایت کردن کیف ها و لذت های مادی و سطحی و گذرایش به هزار قدمی آن هم رسیده باشد. در مقاومت و ایستادگی، تمام شکوه انسان پدیدار می شود، عظمت انسان، گذر از محدودیت های مادیش، عبور از محدودیت های جسم به واسطه ی نامحدود بودن قدرت ذهن. این چیزی نیست که بتوان در جایی دیگر به دست آورد، حتی اگر این کمبود را با هزار و یک چیز ظاهری و دروغین دیگر بزک کنیم. بنابراین در رهایی از بندهای نداشتن شهامت فقط یک فایده ی سیاسی و اجتماعی نهفته نیست، بلکه راز شکوفایی واقعی شخصیت و توان های درونی انسان در دلاوری و مسئولیت پذیری است.

به نظر نگارنده آزاد کردن ایران و پایان بخشیدن به عمر رژیم ورشکسته ی جمهوری اسلامی نه فقط ممکن که آسان است، اما همتی می خواهد که باید این ناامیدان مصنوعی، این ناامیدان خودخواسته، به خرج دهند، از دروغ گفتن به خویش دست بردارند، عنصر شهامت را در خویش تقویت کنند و بیایند در صحنه ی مبارزه و به فراخور توان خویش، مسئولیت قبول کنند و به این ترتیب، بازیگران حرکتی شوند که شانس موفقیتی بالا دارد و در پس آن، ایرانی را خواهیم داشت آباد و ایرانیانی آزاد. ایرانیانی که در یک فضای سالم و دمکراتیک دیگر نیاز ندارند که بی شهامت پرورش یابند و برای پنهان ساختن این نبود شهامت، مجبور شوند به آگاهی خویش پشت کنند؛ به آگاهی، به آن چه که وجه ممیزه ی انسان از سایر موجودات زنده است. (1)

**
http://www.korosherfani.com/

19 December 2011

1-یاد آوری کنیم که آن دسته از هموطنانی که هم به آگاهی و هم به شهامت رسیده اند می توانند با کنشگری جمعی و سازمان یافته از هدر دادن توان خود به صورت کارهای پراکنده خودداری کنند و به یک نیروی تاثیرگذار تبدیل شوند.

منبع: سایت دیدگاه