به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

اشرافيت فرهنگي چيست
ناصر فكوهي
در قرن نوزدهم زماني كه انديشمند بريتانيايي، ادوارد برنت تايلر (Edward Burnett Taylor) كتاب معروف خود را با عنوان «فرهنگ ابتدايي» منتشر مي‌كرد، در حقيقت در حال انجام كاري جسورانه بود، زيرا با وجود آنكه صفت «ابتدايي» (primitive) را به «فرهنگ» اضافه كرده بود تا استدلال خود را مبني بر اينكه مردمان غيراروپايي و به اصطلاح آنها «وحشي» (savage) نيز مي‌توانند «فرهنگ» داشته باشند، توجيه كند، باز هم در فضايي سخن مي‌گفت كه گفتمان غالب در آن، گفتمان دوران ويكتوريايي (victorian era) بود. منظور، دوران معروف ملكه ويكتوريا در اين كشور است كه تقريبا با قرن نوزدهم و اوج استعمار بريتانيا نيز انطباق دارد، «فرهنگ» و «هنر» صرفا در حوزه اشرافيت به رسميت شناخته مي‌شد. «اشرافيت» خود را برگزيده، نخبه و داراي امتيازاتي «طبيعي» مي‌شمرد و اين انديشه را مي‌توانست تا ارسطو به عقب بازگرداند. از اين رو «فرهنگ» و «هنر» را نيز كاملا ازآن خود مي‌شمرد و برايش قابل تصور نبود كه مجسمه‌هاي چوبي و گلي آفريقايي، يا موسيقي «زشت» بوميان، در رديف «هنرهاي زيبا» (fine arts) قرار بگيرند اما اين تفكر به تدريج با گسترش نظام‌هاي دموكراتيك و دموكراتيزه شدن فرهنگ همزمان با گسترش سازمان‌يافتگي مردم جوامع، تا حدي عقب‌نشيني كرد و در نيمه قرن بيستم سخن گفتن از «فرهنگ مردمي» (popular culture) بر آن بود كه به نوعي گفتمان نخبه‌گرايانه پيشين را جبران كند و دست‌كم وجود فرهنگ را در گروه‌هاي فقير و متوسط جوامع اروپايي به رسميت بشمارد؛ هر چند بلافاصله تاكيد مي‌شد كه اين فرهنگ، فرهنگي درخور و از آن همان اقشار است كه ارزش چنداني ندارد و در علوم اجتماعي و انساني مكتب «مطالعات فرهنگي» بيرمنگام و به ويژه ريمون ويليامز (Raymond Williams) و ادوارد هال (Edward Hall)، بود كه توانست نشان دهد فرهنگ و مصرف توده‌اي كالاهاي فرهنگي داراي ارزشي پژوهشي است و زيبايي‌شناسي بيشتر ابداعي جامعه شناختي است تا ارزشي نهفته در بطن اشيا. استدلالي كه بورديو در دهه بعد با كتاب «تمايز» خود آن را به اوج نظري رساند.
اشرافيت فرهنگي به اين ترتيب تا حد زيادي قابليت استنادي خود را در حوزه‌هاي هنري و فرهنگي از دست داد، به خصوص كه از سال‌هاي دهه 1960 و 1970، گروه بزرگي از آثار هنري، با راديكاليسمي كه اندي وارهول در هنر آمريكايي ايجاد كرد، رسما خود را در رده مدرنيسمي «مردمي» قرار مي‌دادند و نخبه‌گرايي كلاسيك را به زمانه‌اي درگذشته متعلق مي‌دانستند اما اين به آن معنا نبود كه لايه‌هاي بسيار دروني شده اشرافيت فرهنگي از ميان بروند به ويژه آنكه اين اشرافيت از نيمه قرن بيستم تا حد زيادي به گونه‌اي «اشرافيت سياسي» و «اشرافيت دانشگاهي» انتقال يافت و بيهوده نبود كه بورديو دو اثر از مهم‌ترين آثار خود يعني «اشرافيت دولت» (La Noblesse d’Etat) و «انسان دانشگاهي» (Homo Academicus) را به اين دو حوزه اختصاص داد تا نشان دهد كه دعوي نظام دموكراتيك مبني بر وجود نوعي برابرگرايي شايسته‌سالارانه بيشتر از آنكه واقعيتي در كنش اجتماعي باشد، اسطوره‌اي در نظام‌هاي زبان شناختي است اما آنچه بورديو در نظام‌هاي نظري نشان داد، نمي‌توانست لزوما در نظام‌هاي كنشي با قدرت عمل كند و اين به همان دلايلي كه خود او ارايه داده بود يعني نظريه قدرت.
در واقع «اشرافيت فرهنگي» روي ديگر سكه «اشرافيت سياسي» است كه يكديگر را به صورت مستقيم يا غيرمستقيم تاييد مي‌كنند. در چنين حالتي، همان‌طور كه درباره مفهوم زيبايي يا هنر نمي‌توان از ارزشي مطلق سخن گفت، صحبت كردن از ارزشي مطلق و ذاتي در فرهنگ نيز چندان معنايي در بر ندارد.
 در حقيقت به همان اندازه كه بتوان فرهنگ را در حدودي غيرقابل دسترس قرار داد و آنچه را بورديو به آن «كم‌يابي» نام مي‌داد حفظ كرد، به همان اندازه نيز مي‌توان از نوعي «اشرافيت» يا به زباني رايج‌تر در ميان اهل علم و فرهنگ از نوعي «اصالت» دفاع كرد. اشرافيت در نهايت نوعي مصونيت براي كساني ايجاد مي‌كند كه مي‌توانند از طريق آن مرزهايي نهادينه براي خود به وجود آورده و موقعيت‌هاي عموما مادي داراي امتياز را از لحاظ اجتماعي براي خود و ديگران توجيه كنند. پرسش نهايي در اينجا مي‌تواند اين باشد كه در چنين صورتي آيا بايد «ارزش كاربردي» دانش و فرهنگ را در همه سطوح و همه كنشگران يكسان دانست و در اين صورت چگونه مي‌توان چنين ادعايي را با واقعيت‌هاي روابط اجتماعي انطباق داد؟
پاسخ آن است كه اولا اين «ارزش» يكي نيست، سطح دانش از لحاظ كاربردي بودن يعني ميزان تاثيرگذاري‌اش بر واقعيت بي‌شك متفاوت است، به عنوان مثال هرگز نمي‌توان ادعا كرد كه قابليت يك پزشك متخصص جراحي مغز بر تاثيرگذاري بر تحول يك بيماري با هر دانشي بومي گياه قوم پزشكي در اين زمينه برابري مي‌كند.