به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

نامه نوريزاد به دخترش:
سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما
نازنينم، من نامه ی شانردهم را با عنوان “بيداری يا بيماری اسلامی“ آماده کرده بودم. ديروز که گفتی: پدر، بيا و بخاطر من تا دو جمعه ی آينده ننويس، نمی دانم چرا خيلی زود گفتم: چشم. شايد بخاطر اين که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسيار نزديک شده است. می بوسمت ای مادر
سکوت در مورد بزم های منقلي، معشوقه ها، سه تارنوازی «بزرگان» و حجت الاسلام ها و 
 اطمينان از رسيدن نامه ها به شخص خامنه ای  
به نام خدایی که در” مادر” به تجلی درآمد

سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما.

ديروز پنجشنبه از من به اصرار خواستی که دو جمعه ننويسم. و من به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزيد. با آنکه پيش از اين نيز بارها همين را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسيدم و گفتم: چشم!
تو پيش از اين بارها به من گفته بودی: پدر، يک چند وقتی بخاطر من ننويس. و من، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دو ماه ننويس تا من آرامش داشته باشم. و من با قلبی که از مهر تو می گداخت و تو آن را کوهی از يخ می ديدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: يعنی من برای تو هيچ ارزشی ندارم؟ و من گفته بودم: بسيار، اما می نويسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. باز گفتی: همين يک ماه باقی مانده را ننويس! و من گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غليظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجيم. بيا و اين سه هفته ی باقی مانده را ننويس. و من گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نويسم!

باز روزی ديگر گفتی: پدر، خانواده از هم می پاشد. اينها حيا ندارند. آن روزهايی که در زندان سپاه بودي، چقدر به تو گفتيم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زير پا نهاده اند و به هيچ اصولی پايبند نيستند. و من در ملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به اين ها اعتماد نکنم. چرا که اينها با ديگران فرق دارند. يکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسير بوده. به سلول من می آيد و حرف از ادب و انصاف و انسانيت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم بايد روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترک های فراوانی داريم. مثل انقلاب، امام، سال های جنگ، شهيد، جانباز، پاکي، مردم، حق، حقوق، گذشته، آينده، بسيج، بسيجيان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. و خيلی مشترکات ديگر. و می گفتم: در هر جماعتی خوب و بد هست. اما اين دو نفر از خوبان اداره ی اطلاعات سپاهند.

و تو نازنينم ، به من می گفتی: از ما گفتن. به اينها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و يک هفته اعتصاب خشک بيرون آمده ای. نکند اينها با يکی دو لبخند و يکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. و من، با آنکه ماه ها در سلول های انفراديِ وزارت اطلاعات پايداری کرده بودم و خم به ابرو نياورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر اين که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که يک روزی چشم و چراغ ما بود، در هم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسيب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسويی از آن سپاه سال های عاشقی باقی مانده باشد. آن دو نفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، يکجا بر سر خودم فرو ريزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان اميد داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قليل سپاه باشند.

روزی که از زندان به بيمارستان رفتم و موقتاً از بيمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتيم. به ديدن آقای وحيد خراسانی. من در آن ديدار که جمعی ديگر نيز حضور داشتند و هرگز نيز قابل تکذيب نيست، سخنان نامتعارفی را با ايشان در ميان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او از ملاحظه و از لفاظی های رايج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً در بيت جناب ايشان نيز مثل بيت ساير علما شنود داشته اند و زنده و مستقيم صدای مرا می شنيده اند که به آيت الله وحيد می گويم: چرا بر اين همه ظلمی که به چشم خود می بينيد خروج نمی کنيد؟ و او گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتيجه ی خروج برمن مسجّل شود، همين فردا خروج می کنم.

به زندان که بازگشتم، يکی از آن دو پاسدار که هفت اسم داشت و يکی از هفت اسمش ”کريمی“ بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتي؟ برای چه به ديدن آقای وحيد رفتي؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمريکا رفته ام و به ديدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! يک منافق مدرن! گفتم: آقای کريمي، حرفت را بزن اما توهين نکن. گفت: نه، اين را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داريم. منافق های مسعود رجوي، منافق های اصلاح طلب، و تو که منافق مدرنی. بار ديگر تکرار کردم: آقای کريمي، حرفت را بزن اما توهين نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بين مسعود رجوی و نوری زاد يکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم!

اينجا بود که صبرم سر رفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کريمی گفتم: گمشو بيرون! او چهره درهم کشيد که: جمع کن عوضی! آنچنان بر سرش فرياد کشيدم: گمشو بيرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، در آن سلول سپاه، او زندانی من است يا من زندانی او. با سراسيمگی و ترس نگهبان ها را خبر کرد تا بيايند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک ماليده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات.

زمان گذشت و من از زندان بيرون آمدم. تصميم گرفتم هر آنچه را که در اين يکسال و نيم زندان بر من رفته بود، تصوير کنم. فيلمنامه ای نوشتم به اسم “محرمانه برای رهبرم“. خودت ريز به ريز در جريان بودی. هشتاد روز از فيلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ريختند و ابزار کاری مرا و کامپيوتر حرفه ای مرا و بسياری ديگر را بار کردند و بردند. تو خودت در خانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم ديدی. دو سال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را ديده بودی که چهار دستگاه کامپيوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند و هرگز نيز به ما بازنگرداندند.

يک هفته بعد از آن دزدي، به ديدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسير بوده. همو که در زندان با من بسيار مهربان بود. و من بر خلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم در آن خرابه، يکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سال های خوب عاشقی بدهد. يکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. يکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. يکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. يکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به يک سيلی نابجا آلوده نشده باشد. و او، به گمان من همو بود. پاسداری که در اداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگويد: می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نيفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سر به خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پايبند بود.

در آن ملاقات يکی دو ساعته، به آن پاسدار هفت سال اسير اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فيلم را محرمانه می ساختم. آن هم برای رهبر. به دوستانتان بگوييد وسايل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانيد به سادگی جمعش کنيد. اين را درنامه ای که به دستش دادم نيز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهيد اين اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پيش بينی می کردم، وسايل مرا به من باز نگرداندند.

به ديدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فيلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و يک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ايشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. در آن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمايند وسايل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فيلم محرمانه را برای ايشان کامل کنم. يک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبر دادند که امانتی ها به آقا مسعود يکی از پسران رهبر رسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحويل داده است. زمان گذشت و از بيت رهبری نيز خبری نشد. و من مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.

در تمام اين مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشيدم که نه. تو حتی يک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بيانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! و تو هيچ نگفتی. سر به زير انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هر بار که مرا می ديدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هايت را برای بوسه های من مهيا می کردی.

من در تمام اين مدت به خودم می گفتم: در کامپيوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دو سال پيش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزديده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هيولاهای اين دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. يک اميد واهی به من می گفت: اين حداقل خصلت انسانی و ايمانی بايد درميان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حريم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسير بود که آزادگی اش را در کربلا امام حسين(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.

اما سخن تو به درستی انجاميد. که بارها به من گفته بودی: به اينان اعتمادی نيست. بعد از انتشار نامه ی چهاردهم، فيلمی منتشر کردند از همان فيلمهای محرمانه. و صحنه هايی که خصوصی بود و هيچ ديو سيرتی به انتشار آن دست نمی برد. و صحنه هايی که همان پاسدار هفت سال اسير در سلول، مخفيانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حراميانِ سپاه به جان تصاوير محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فيلم های خانوادگی را يک به يک منتشر خواهند کرد. اينجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشيد و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هيولای هفت سال اسير و بالادستی های او را پيشاپيش برملا کنم.

فيلم دومشان هم منتشر شد. وقيحانه و مذبوحانه. ديدی در اين فيلم چه خصلتی ازهيولاگونگی خويش را به نمايش در آورده بودند؟ و شأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به يک چنين رفتار ذليلانه ای دست ببرم، سخن بسيار داشتم. چه سخناني؟ از همنشينان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران و پاسداران، از ضعيفگان چند بچند آيت الله ها، از زنان انگليسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود در خفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسيمای طنز خود تجويز می کنند. اما تو، نازنينم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستايی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که يکی از محکمات آن، روی گرداندن از حريم خصوصی ديگران و احترام به آن است.

يادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فيلمها و ابزارکاريِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هيچوقت يادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شايد به سختی نام خود را بنويسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستايی ما زدند، مادر سر رسيد و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از يادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تو را مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در يک بطری بزرگ بياندازيد و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنيد، من با همان نفس های باقی مانده ام، برديواره ی آن بطری بخار ايجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت!

نازنينم، من نامه ی شانردهم را با عنوان “بيداری يا بيماری اسلامی“ آماده کرده بودم. ديروز که گفتی: پدر، بيا و بخاطر من تا دو جمعه ی آينده ننويس، نمی دانم چرا خيلی زود گفتم: چشم. شايد بخاطر اين که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسيار نزديک شده است. هفته ی ديگر مسافرت به دنيا می آيد و من بايد اين حداقل آرامش تو را درک می کردم. من به احترام اين که هفته ی آينده تو به وادی مادری ورود می کني، نامه ای به رهبر نمی نويسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنيا بياوری. و باز به اين اميد که ديگرانی که در مجاورت هيولاگونگی زيست می کنند، اين آرامش را بربتابند. وگرنه به يک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که يک يهودي، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسيب ريز و درشتی که حيثيتِ سرزمين فلک زده ی ما را خراشيده، به محکمه ی مجازی خويش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟

می بوسمت ای مادر