به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

مینا اسدی:
خودکشی ــ  بخش پنجم

زمان و مکان را از یاد برده بودم ٬ غرق در کابوس مرگ لیلای کوچک٬ پدرم....مادرم ...خانه ی مان...آن نیمه شب سوگ و بهت و شیون ...که صدای زن همسایه مرا به شدت تکان داد و بیدارم کرد: خودکشی...این همه آدم است ٬یکی کمتر... به دقت نگاهش کردم انگار که اولین بار است که می بینمش...چشمانش از اشک تر بود.
 
...راه دیگری نیست؟
....برای شما شاید ...برای من نه ...
دچار وحشت شدم ...از کجا می دانست که من هم مثل او وآن دیگران٬همزمان که به زندگی عشق می ورزم به خود کشی هم فکر می کنم... زیرلب گفتم: زندگی هزار بار زیباتر از مرگ است ...و باز گفتم: بخاطر مردت ..بچه هایت. غش غش خندید ....: مرد ...؟کدام مرد...؟ صد سال پیش بود. با دست به صورتم زدم ...یک سیلی جانانه ! و با فریاد پرسیدم: مرد؟ کی مرد؟ چرا مرد؟ آی آی ...بیجاره تو...بیچاره بچه ها...اخمهایش باز شد ... : بیخودی خودت را نزن ...سرو مر وگنده است...چاق و سر حال ...بزنم به تخته ! مشغول زندگی ست با دوستی که از شوهرش کتک می خورد و من آوردمش از شهرستانی سرد و یخبندان...که خودکشی نکند ...آوردم به خانه ی خودم که در جایی گرم و نرم زندگی کند ..لابد هیچ جا از آغوش پدر بچه ها گرم تر نبود!

...یعنی ؟

...یعنی که زن به زودی از شوهر شصت ساله ی من بچه دار می شود ...پدر ٬بچه هایش را نمی بیند ...و من به هیچ کسی اعتماد ندارم ...بی اختیارگفتم : خاک بر سرش....و زن گفت: خاک بر سر من که اعتماد کردم...

اتوبوس به مقصد رسید. او هم که مقصد معینی نداشت با من پیاده شد.تا سالن سینما چند دقیقه ای پیاده روی بود ...از فکر مردی که با صندلی چرخدار ش زیر قطار به خوابی ابدی فرو رفته بود بیرون آمدم و به سوی زنی که در کنارم راه می رفت وشاید چند ساعت دیگر٬ قطار دیگری را از حرکت باز می داشت بر گشتم :خوب من باید بروم بیرگیتا منتظر است ...با یک فیلم خوب چطوری ؟

دست در دست هم به راه افتادیم.هوا سرد و آسمان سیاه بود ...به هم چسبیدیم و از باقیمانده ی گرمای تنمان ...همدیگر را گرم کردیم...تا دم در سینما آمد...خندیدیم ...: خودکشی ؟ به خاطر یک مرد شصت ساله ّ؟ حالا اگر جوان بود یک چیزی ...

می خواست در هوای آزاد راه برود ...به دیدن فیلم نیامد...شماره ی تلفن همراهش را گرفتم...: زنگ می زنم...اگر بشنوم که خودکشی کرده ای خودم می کشمت! همدیگر را گرم بوسیدیم.... ببین ....اگر خواستی خودت را بکشی امروز نکش .. بعد از هزار سال شنیدن آه و ناله می خواهم با این دوست ٬ یک فیلم خنده دار ببینم...بگذار از سر آسودگی بخندم....برگشت ...نگاهم کرد خندید : از آن طرف خیابان داد زدم : امروز نه ....بگذار من با قطار مستقیم به خانه بر گردم... از قطار فاکتور بگیر ....قرصی ...برقی ...طنابی...از دور می دیدم که با تمام چهره می خندد... از تجربه هایی که داشتم می دانستم که اهل خودکشی نیست...کسی را می خواست که درد دل کند...در این سرما ...زیر این آسمان خاکستری ...برف و باد و باران ...تحمل تنهایی کار آسانی نیست....

مینا اسدی
این نوشته ادامه دارد...