به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

مینا اسدی:
سخنی با خوانندگان
آری...آنچه که می نویسم درست است.همه چیز را از روزهای کودکی به یاد دارم...همه ی آدمها ... همه ی روزها...مثل یک فیلم پیش چشمانم راه می روند .در گذشته زندگی نمی کنم...زندگی من دراندیشه ی*اکنون* و رویای آینده می گذرد اما تصاویر آنروز ها یک آن از من...جدا نمی شوند...تا خبری را می شنوم با خودم و در دلم می گویم: درست مثل آنروز ...در خانه ی مان...که خبر مرگ *احمد* را به مادرم دادند ....و به خواهرم *همای* زنگ می زنم...
 
او از بیخ و بن انکار می کند...نه ...خواب دیدی...نمی خواهد بشنود. می رنجد و می گوید : حالا گیرم که بوده است ٬چکار داری با این مرده های بیچاره!...می گویم :این زنده ها و مرده ها توی سرم راه می روند ...باید بنویسم شان که از سرم بیرونشان کنم ...که بگویم مرگ پایان زندگی انسان هاست و نه اسبابی برای امامزاده شدنشان...می خواهم بنویسم که چرا آن حوادث ناگوار در آنجا اتفاق می افتد و چرا مردم از کنار آن بی اعتنا می گذرند و چرابه قاتل و مقتول به یک چشم می می نگرند... بی تفاوت ...و بی صدا چون سنگ. و او چون خواهر بزرگتر است زبان به نصیحت می گشاید : کار خودت را بکن ...می گویم: مثلن .؟..شعرت را بگو ...کتابت را بنویس....خوب همین هم شعر من است ...کتاب من است. و بعد چند لحظه سکوت بر قرار می شود و صدای *همای* از دور دست ها به گوش می رسد: پسرها خوبند ؟ نوه ها بزرگ شدند ؟ کاری نداری ؟ و منتظر جواب من نمی ماند .با یک خدا حافظی سریع گوشی را میگذارد و من در این سر سیم گوشی به دست و حیران می مانم .ختم گفتگو وتا روز های دیگر که من فرصتی برای پرس و جو پیدا کنم.


ساعتی پیش زنگ زدم ...وسط روز ...که بهترین زمان حرف و گپ است:


از آن طرف سیم: الو


من از این طرف سیم:


سلام مینا هستم ٬وسوالاتم را یکریز سرازیر گوش آدمی می کنم که در انتظار هر گونه پرسشی ست جز سوال در باره ی خود کشی: علیرضا چه سالی خود کشی کرد؟ خود کشی ؟ علیرضا؟ نه ...کی؟ نمی شناسم


من: علیرضا ...علی رضا که عاشق شده بود ...سم نباتی خورده بود؟ یادت نیست؟...علیرضا ؟ نه ...اشتباه میکنی !....نه اشتباه نمی کنم ...من همراه تو آمدم رفتیم منزل مهین...دختر خاله ی علیرضا...


مهین؟


....مهین... دوست صمیمی تو...کوچه ی نعلبندان‌؟شماره اش را به من بده خودم تماس می گیرم


....شماره اش؟ شماره اش را ندارم...


می توانی به پرسی؟ده دقیقه ی دیگر زنگ می زنم


نه ...نمی شود ...شب خودم زنگ می زنم ...این وقت روز...همه خوابند... ساعت دو بعداز ظهر است...


خوابند ؟ چرا ....مگر چیزی شده ؟


چه چیزی ....ولم کن ... همه می خوابند...من هم خواب بودم ... از دوازده ظهر تا چهار بعد ازظهر.....چکار کنیم ....


پیش از آن که گوشی را بگذارد می گویم:


کتاب به خوانید...ورزش کنید...درخت بکارید...به بی سوادان درس به دهید...یک گوشه ی کار را بگیرید...به همدیگر کمک کنید ...کوچه بسازید ....خیابان بسازید....کاری ....چیزی ....و تکرار می کنم :درخت به کارید... ... ...و دلداری اش می دهم :ترا که باز نشسته ای می فهمم.. اما آن دیگران


و با التماس می گویم: قطع نکن ...خواهش می کنم ...چرا شما این همه می خوابید؟


اعتراض می کند: از آن همه راه می خواهی برای ما تکلیف تعیین کنی؟ خوابمان می آید ...می خوابیم...از جوان تا پیر ....از زن تا مرد...می خوابیم چون که مثل تو بیکار نیستیم!


شتابزده می پرسم : بچه ها ...آن ها .آن ها هم باید به خوابند؟


...خسته شدم ...ولم کن دیگر ...بچه ها هم با توپ و تشر ساکت می شوند...کاری نداری ؟...شب زنگ میزنم و ...تق...صدای کوبیدن گوشی توی گوشم ...گوشی در دستم و این فکر در سرم...




به مردمی که همیشه در خوابند جز این جنایتکاران٬ چه کسی باید حکومت کند؟




مینا اسدی (شنبه هشت دسامبر دوهزار و دو) استکهلم