به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

انسيه ملكان
جايي ميان حقيقت و زيبايي

اگر در تهران زندگي كرده باشي و هر روز ميان آمد و شد ماشين‌ها در رفت و آمد باشي، سكوت اين شهر را زماني تجربه مي‌كني كه در ميانه شب كاميوني پر گاز خيابان را طي كرده باشد و از جا پريده باشي و لحظه‌يي بعد سكوت، كه سنگيني‌اش را تا اعماق وجودت حس خواهي كرد. خواهي فهميد كه اين شهر در پس آرامش شبانه‌اش چه پيش‌بيني‌ناپذير است.
صبح زود شروع مي‌شود، پيش از اينكه عقربه‌ها خبرت كنند. سراشيبي خيابان را پايين مي‌روي، پيرزن جلوي در خانه‌اش نشسته است.
روي نخستين پله و زل‌زل آدم‌ها را مي‌پايد و گذشته‌اش را از سر مي‌گذراند. موهاي قرمزش كه روي سرش شعله كشيده است هنوز تو را مي‌ترساند.
ترس در يك لحظه هجوم مي‌آورد.
انگار ترس هميشه بين ما وجود دارد مثل يك قانون نانوشته. حاكم در سكوت. همه ترس‌ها از كودكي مي‌آيند. از وقتي پدر و مادرها ما را از غريبه‌ها مي‌ترساندند. از وقتي مي‌گفتند نبايد از خانه دور شوي، دور شدن از خانه مصادف مي‌شد با گم شدن. اما اين ترس‌ها، ترس‌هاي دوران بچگي زياد نمي‌ماندند. بچه‌ها ‌ترس‌هايشان را دور مي‌زنند. با آنها روبه‌رو مي‌شوند. حتي بازي مي‌كنند. مثل بازي كردن با كفش‌هاي پاشنه بلند خاله و عينك بابابزرگ. ترس از نمره‌هاي بد، از سگ ولگرد توي خيابان و...


اما هيچ كدام از اينها جلويت را نمي‌گرفت كه بزرگ نشوي. مي‌افتادي و گريه مي‌كردي. بلند مي‌شدي و مي‌خنديدي. آن وقت‌ها ترس برايت طعم اشك‌ها و لبخندهايت را مي‌داد. با‌ ترس‌هايت كنار مي‌آمدي. همان‌طور كه وقتي لي لي بازي مي‌كردي ياد گرفته بودي با سايه‌ات چطور كنار بيايي وقتي از تو جلو مي‌زند. حتي وقتي خيال بزرگ‌ترها را به بازي مي‌گرفتي و ‌ميهماني راه مي‌انداختي ته حياط توي يك كلبه كوچك كج و كوله. چادر نماز مادربزرگ مي‌شد سقف خانه‌ات، پشتي‌هاي گل ابريشم مي‌شدند ديوار‌هاي خانه عروسكي. فقط مادر بزرگ‌ها اجازه مي‌دهند هر چيزي را مي‌خواهي‌ برداري و بازي كني هر چه را به بازي مي‌گرفتي حتي آينه و شمعدان سر طاقچه مادر بزرگ را...


خانه‌ات كه تكميل مي‌شد. بزرگ‌ترها را به يك چاي دعوت مي‌كردي در فنجان‌هاي پلاستيكي، يك چاي بدون چاي، يك چاي بدون قند و خودت را آماده مي‌كردي براي شنيدن نظر آنها درباره نوشيدن فنجان‌هاي پر از هيچ. كه البته براي تو پر بود از طعم خوش خاله‌بازي...


تمام وحشتت در زندگي خلاصه بود در اينكه برادر كوچك‌تر بيايد و دست و پاي عروسكت را از جاي در بياورد. مبادا خانه‌ات را ترك مي‌كردي كه او بيايد، در نظرت او خرابكار بود. كسي كه فلسفه خاله‌بازي را به سخره مي‌گرفت. و خيال نمي‌كرد مي‌شود خانه‌يي در خانه ساخت. كه خودت صاحبش باشي. او معني تملك را نمي‌فهميد.

ما بزرگ شديم در مقابل هم. حتي حالا كه به پارك مي‌رويم و روبه‌روي يك فواره مي‌نشينيم در كنار هم. او دلش مي‌خواهد از قوس فواره‌ها انتگرال بگيرد و من دلم مي‌خواهد باد بوزد و فواره‌ها به سمت من بيايند. از كوچه باغي كه مي‌گذريم او دلش مي‌خواهد حساب كند چند طبقه روي هم مي‌شود ساخت. و من دلم هري مي‌ريزد از خراب كردن. من از زلزله مي‌لرزم در حالي كه او شدتش را تخمين مي‌زند!


برادر ديگري هم ميان ما بود كه هميشه نظاره‌گر اين كشمكش‌ها بود. نه با كسي قهري داشت نه آشتي. تمام مدت آشغال‌هاي كوچه را جمع مي‌كرد. از يك تكه چوب چيزي عجيب در مي‌آورد. پوشال‌هاي سفيد جعبه‌هاي ميوه را با چسب به ديوارها مي‌چسباند. دكمه، سنگريزه‌هاي رنگي، سفال‌هاي شكسته گلدان هر چه كه كسي گم كرده يا دور انداخته بود مي‌شد گنجينه‌اش. از چيز‌هاي كثيف آشغال‌داني‌اش چندشم مي‌شد.


هر روز پيرزن را مي‌بيني. ديدن او از كشمكش‌هاي ساده زندگي‌ات است. مثل چيزهايي كه ما را پشت در آپارتمان مي‌كشانند كه فال‌گوش بايستيم به جرو بحث تازه‌عروس و داماد همسايه. يا چانه‌زني‌هاي ميوه‌فروش با مشتري كه همه‌چيز در هم است. ودنبال هم دويدن‌هاي كارگران افغاني كه لبخند به لب دارند و ناسزا مي‌گويند. اينها خيلي زود در ذهنت به عناصري دراماتيك تبديل مي‌شوند. مي‌نشيني و آنقدر واقعيت را دگرگون مي‌كني كه گاهي اوقات خودت هم در اصل خبر شك مي‌كني. بي‌خودي براي كلماتي كه كنار هم چيده‌يي اشك مي‌ريزي. بي‌خودي جلوي خودت را مي‌گيري كه به جوك‌هاي راننده تاكسي نخندي. براي همين تمام حواست را به خيابان مي‌دهي. به اين خيابان و چنارهايش، به زندگي كه در چشمان آدم‌ها جريان دارد. در خم‌هايي كه به ابرويشان نمي‌آورند. در شادي‌هاي پاك‌شان و سنگين رو. در هياهوي اتوبوس‌ها، موتوسيكلت‌ها و اغذيه‌فروشي‌ها. ترسي حقير از گم شدن ميان آنها به جانت مي‌افتد. كلمات را صدا مي‌زني تا از آكاردئون چرك مرده و نوازنده دوره‌گرد شعر بسازي. شعري از ترس ديده نشدن. شعر بسازي از صف طولاني آدم‌ها كنار صندوق قرض‌الحسنه بانك...


بالاخره ما بزرگ شديم. در همين تهران. در همين خيابان‌هايي كه چنار دارند و من ياد گرفتم از پچ‌پچه‌هاي تنهايي مادر و پدرم شعر بسرايم و داستان و برادر كوچك‌تر دكتر و قرص و دارو را چاره كار دانست و برادر وسطي چون تيري درست نشست جايي ميان حقيقت و زيبايي...