مینا اسدی
خودکشی ــ بخش چهارم
خانه ی ما در خیابان شاه بود ٬روبروی سبزه میدان. این خانه اداره ی روسها بود و در اطراف ما جز دو ..سه خانه ی کوچک ٬استانداری و شهرداری و ادارات دیگر بود و ما شانس زیادی برای پیدا کردن همبازی در همسایگی مان نداشتیم.غروب ها بعد از بسته شدن ادارات دولتی ٬ خیابان شاه پر از جوانانی می شد که کاری جز متر کردن خیابان نداشتند و بی هدف دور و بر سبزه میدان می چرخیدند و پس از چند بار بالا و پایین رفتن به خانه های شان باز می گشتند.
نیمه شبی که با صدای آژیر پلیس و بوق ماشین از خواب بیدار شدم بدون آن که بدانم چه اتفاقی افتاده است به طرف در خانه دویدم .دیدم که در این گریز تنها نیستم ..همه ی خانواده به هم هجوم می آوردیم که راه فراری پیدا کنیم و به خیابان برویم ٬ مثل زمان هایی که زلزله ی خفیفی شهر را می لرزاند و مردم پا برهنه و هراسان به کوچه و خیابان می ریختند.هنوز گیج و منگ و نیمه بیدار بودم که پدرم آمرانه گفت: چیزی نشده ...بروید به خوابید...زود..فوری...ما بچه هایی نبودیم که کسی به ما امر و نهی کند.خود پدرم به ما یاد داده بود که دستور نپذیریم... پس با لباس خواب وباپاهای برهنه ٬همان جا ایستادیم و یکی از ما گفت:اول خودتان ...آدمهایی که در خانه ی ما کار می کردند کاسه ی داغ تر از آش شدند که:چه بچه های بدی ...و یکی از آنها دست مرا که دم دستش بودم کشیدکه: مگرنشنیدید آقا چی گفت.بروید تو. در کش و وا کش وبگو مگو بودیم که چند نفر از اداره ای که کمی از خانه ی ما فاصله داشت بیرون أمدند و فریا د زدند مرد ...مرد...همه شنیدند ما بچه ها هم. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد.دیگر کسی به فکر گوش ما بچه ها نبود که از چه کلماتی پر می شد.حالا همه به هم فشار می آوردند که به محل حادثه نزدیک تر بشوند و به فهمند که چه کسی در آن نیمه شب تابستان در یک اداره ی سوت و کور مرده است...ما بچه ها که در آن گیر و دار تازه بی سرپرست شده بودیم ودیگرشمر هم جلودارمان نبود با جمعیت پیش می رفتیم .مردم شهر همدیگر را به خوبی می شناختند...و از چیک و پیک هم با خبر بودند اما هیچکس مرده را نمی شناخت.و بیشتر از اینکه دلشان برای مرده بسوزد از دست خودشان عصبانی بودند که چرا نمی دانستد یکنفر در این اداره زندگی می کرده که قرار بوده امشب بمیرد.خانمی که زیر یک چادر سیاه پنهان بود با خشم و غضب فریاد زد:یک مسلمان پیدا نمی شود که بگوید این مادر مرده کیست؟ هنوز مسلمان با خبری پیدا نشده بود که دو مرد که دو سر ملافه یی را در دست داشتند از اداره بیرون آمدند می شد فهمید که جسد در ملافه ی سفید رنگ است مردی کوتاه قد وچاق گریان و نالان به دنبال جنازه روان بود.مردم راه می دادند که مرده را ببرند .وقتی ماشین حامل جنازه حرکت کرد و جمعیت ٬بدون خبر دست اول از چند و چون ماجرا...و چی بود...کی بود به خانه های شان بر گشتند تازه مادرم به هوش آمد ومشت بر سینه کوبید که: بچه ها کجا هستند..و.ما از کوچک تا بزرگ ٬در صف منظم دم در خانه ایستاده بودیم نگران گم شدن پدر ٬ که ناگهان آقابا پاسبانی دم در خانه ظاهر شد و پس از رد و بدل کردن چند جمله همه با هم بدرون خانه رفتیم.آماده ی خواب می شدیم که من به مادرم چسبیدم : من پیش شما میخوابم...تنها می ترسم.دلیل نمی خواست...پدرم خودش مثل سگ از مرده می ترسید! قبول کردندو من زیرلحاف آنها چپیدم که سوال مادرم وجواب پدرم مرا از خواب غفلت بیدار کرد.
پاسبان به پدرم گفته بود آن مرد بیچاره که پشت جنازه ي دختر سیزده ساله اش خون گریه می کرد روزها راننده اداره است و شبها نگهبان آنجا ...تریاکی ومفلس است .بیچاره !یک سال پیش زنش مرد حالا دخترش .
مادرم پرسید: زنش یک چیزی...دختر جوانش چرا؟
پدرم جوابی نداشت ..زیر لب گفت:خدا می داند و خدا
که پرده ها از پیش چشمم کنار رفنند وچهره ی رنگ پریده ی لیلا دختر لاغر و باریکی که آخرین روز زندگی اش با او آشنا شدم پیش چشمم جان گرفت .:من امشب حودم را می کشم دست در جیب پیراهنش کرد و یک شوکلات گرد قهوه ای رنگ بیرون آورد و به من نشان داد: با این . یعنی چکار میکنی...:این را می خورم...میمیرم
من : چرا ...چرا میمیری
سکوت او
سوال من: همسایه ما هستی؟ فردا میایی برویم باغ ما؟
سکوت او
سوال من: مدرسه میروی؟...کلاس چندمی؟فردا جمعه است ...
من ٬دختر بچه ی خوب خورده و خوب پوشیده وسرشار از شوق زندگی٬ چه می دانستم که درد لیلا چیست. او می خواست به کسی رازش را بگوید ...من از سر اتفاق و به دور از چشم مادرم دم در ایستاده بودم که او آمد....گفت ...حرفهایی را که باور نکردنی بود ...کابوس بود ...و با آن چند جمله راه زندگی مرا به من نشان داد و باری را بر شانه های من گذاشت که هنوز و همیشه از آن نیاسوده ام و نمی آسایم
....با پدری زندگی می کنم که بعد از مرگ مادرم شبها پیش من می خوابد...می گوید مرا از سر راه برداشته اند...می گوید مرا صیغه کرده است...میگوید دیگر پدر من نیست...شوهر من است...می گوید خانه می خریم ...بچه دار می شویم...به تو رانندگی یاد میدهم...از این شهر میرویم. و دوباره آن شوکلات قهوه ای رنگ را به من نشان داد
...تریاک است...از جعبه پدرم دزدیدم ...امشب می خورم
به او نگاه کردم ...هاج و واج ...وگفتم: فردا جمعه است می رویم باغمان...چشمه دارد ...می رویم زیر درخت ابریشم و بلال می خوریم...مامانم خیلی خوبست .بیا مامانم را به تو نشان بدهم
شتابزده گفت: قول بده ...به مامانت نمی گویی ها ...راز من و توست تا روز قیامت ! قول دادم...به کسی نگفتم...اگر پدرم حرفهای پاسبان را به مادرم نمی گفت من نمی دانستم که آن جسد در ملافه ی سفید٬
لیلاست که چاره ای جز خودکشی نداشت.گریه کردم ...زار زدم ...در آغوش پدرم ...به لیلا خیانت کردم و رازش را به زبان آوردم ...من می دانستم که لیلا امشب می میرد...و پدرم گفت :وقتی زنده بود نگفتی حالا هم نگو...
راز لیلا با من و پدرم ماند. و من آن شب با حق انسان برای پایان زندگی خودش به اراده ی خودش آشنا شدم....
مینا اسدی، این نوشته ادامه دارد