به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۱

مینا اسدی
 بی فردا

چه فکر می کردم و چه شد ؟...دستنوشته هایم را پاره کردم که کتاب نشود و به خانه ی مردم نرود...مبادا چشمی که نباید٬ آنرا به خواند ٬و دستی که نباید٬ آنرا ورق بزند و*من به روایت من* را پاره کردم و روانه ی سطل آشغال ٬....بدون آنکه کاغذ پاره ای از آن را در انبوه نوشته های منتشر نشده ام پیدا کنم .
شاد بودم از این مبارزه ای که کردم!... و امروز که از این امکان...تک انگشت نویسی...بدون کمک از خارجی!...خودم ....با ناخن انگشت خودم٬پشت خودم را می خارانم ٬٬پشیمانم..از پاره کردن خاطراتی که خاطرات بسیارانی ....از دوستان ...رفیقان و دشمنان بود و می نویسم ... و می نویسم...و می نویسم تا آنجا که به یاد می آورم.
 
چرا نام این نوشته بی فرداست؟ بی فردا نام شعری ست که من در سال نمی دانم (۴۵ یا ۴۶) برای جوانان ایستاده پشت درهای بسته ی دانشگاه سروده بودم.شعر در آن روزها کاری کرد که باید می کرد...کنکوری های زمان ما آن را از بر بودند.


برای من شهرت شعر، بیشتر از نام شاعر ارزش داشت...و شعر با ٬یا٬ بی نام شاعر به جوانان رسید.


سالها پیش ....در *بلمار* نیوجرسی٬ در خانه ی برادرم که سالها پیش از انقلاب ٬ به امریکا رفته بود و گمان نمی کردم که چیزی از ادبیات ایران به یاد داشته باشد این شعر را شنیدم از زبان برادرم....همه ی آن را از بر بود مهمان داشت و آنها هم جسته ٬گریخته شعر را بلد بودند و می خواندند...و من نمی خواستم در میان آنهمه شعر که نوشته بودم این شعر بر زبانی جاری شود...خودم را جمع و جور می کردم که مجلس تمام شود.

این شعر هرگز در مجمو عه ی اشعارم چاپ نشد ...خودم ٬ با دست خودم ٬. آ نرا سانسور کرده بودم...دلیل؟ من سوسیالیست بودم و در این شعر، از مادری حرف می زدم که پسرش را از زیر قران رد می کرد و دعا می خواند.میدانستم که پسر را نمی توانم از زیر کتابی رد کنم که مادری مسلمان اسم آن را هم نشنیده است! اما چه باید می کردم با شاعرانی که در شعرهایشان از تورات و انجیل حرف می زدند و هنگام بر خاستن از جایشان *یا علی * می گفتند و هرگز نشنیده بودم که یک بار کسی از دهانش در برود و بگوید *یا عمر* .از سنی بودنشان خبر داشتم در حد (هیس...هیس)!

به لطف پدر مسلمانم ٬ من، بی مذهب شدم و از شمر ‌ذوالجوشن وعلی ابن ابو طالب و محمد ابن عبداله و چهارده معصوم اطاعت نکردم ... در مکتب همان پدر مکتب ندیده آموختم که "خودم خدا هستم....که انسان خدای خویش است....."

بی فردا

برادر جان!
چنین غمگین، چنین آزرده دل، اینجا چه می خواهی؟
چنین بیمار گون٬ تنها٬ به دنبال چه می گردی؟
چه می جویی؟
کدامین راه می پویی؟

به دنبال تلاش سخت و پیگیرت
هزار اندیشه در من رنگ می گیرد
که: آیا باز هم در پشت در٬ دلخسته خواهی ماند؟
که آیا باز هم در بند غم، پر بسته خواهی ماند؟

زبانم لال! آیا باز هم کِز می کنی در گوشه ى سرد خیابانها؟
صدای گامهایت باز هم در کوچه می پیچد؟

.....

تلاشی سخت، جانفرساست.
برای بار آخر مادرت در گوش تو آهسته می خواند هزاران وِرد و می گوید:
خدا یار تو باشد

تو می بوسی ز روی ترس و ایمان برگهای زرد قرآن را
و‌ عازم می شوی تا غول را از بُن بر اندازی
(فلک را سقف بشکافی و طرحی نو در اندازی)

و سالِ بعد و سالِ بعد
چو تو صدها هزاران فردِ بی فرجام
تو و این فوج
تو و این موج بی آرام

همه سرکش٬ همه جوشان
همه آسیمه سر٬ لرزان
همه حیران و سرگردان...

و زان پس می رود افسانه ى حِرمان تو در پرده ی سرد فراموشی
خروش موج نا آرام می گیرد به خود، رنگی ز خاموشی
غمت در پرده می ماند

و مرغ نا امیدی باز بر ویرانه ی قلبت
سرود مرگ می خواند

تو بی فردای روشن٬ خوار می گردی
پس از آن باز هم آماده ی پیکار می گردی

و بعد از کوششی سخت و عبث
از زندگی بیزار می گردی
و همچون روزهای رفته ات، بیکار، می گردی

جوانی از تحر ک باز می ماند
ولی چرخ زمان همواره می گردد.

مینا اسدی
تهران.۱۳۴۵