به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

ناصر فكوهي
پايان جهان

زيستن با انديشه مرگ
پايان جهان شايد به آغاز مفروض آن، به جشن و كارناوالي بزرگ شباهت داشته باشد از نورها، صداها، انفجارها، گذار ‏بي رحم از نظم به بي‌نظمي، همان‌گونه كه در آغاز، گذاري دردناك از بي‌نظمي به نظم در انتظار انسان‌ها بود:
زايش‌‏ها و باز زايش‌هايي بي‌پايان در انديشه‌هاي چرخه‌اي يا تمايز و تقسيم نهايي و ابدي در تفكرهاي خطي يا سرانجام ‏آرامش و بي‌دردي كاملي در انديشه‌هاي مارپيچي و نيرووانايي. ‎‏

در انديشه‌هاي چرخه‌اي، آزتك‌ها مرگ هر خورشيد ‏را پايان جهاني مي‌دانستند كه ناگزير از
 دست مي‌رفت تا به زايش جهان ديگري در چرخه بي‌پايان زندگي امكان دهد، ‏و براي آنكه بتوانند پايان جهان خود را تا نهايتي ممكن، به تاخير بيندازند، قلب انسان‌هايي را كه اسير و قرباني مي‌كردند، درون آتش مي‌انداختند تا ايزد خورشيد را از خود خشنود نگه دارند؛ انديشه‌هاي خطي، برعكس پايان را در ‏فرجامي بهشتي يا دوزخي مي‌ديدند كه براي دردمندان، لذت را دربرداشت و براي لذت جويان درد را.
و در نهايت، ‏مارپيچ بوداييان، در پي بيداري‌‌يي بود كه مرگ كالبد انساني و كالبد جهاني را سرآغاز بيداري و برون خزيدن از ‏كابوس زندگي مادي مي‌دانست.
پايان جهان شايد همه اينها و شايد تركيبي از همه اينها باشد. معمايي براي انديشيدن. ‏انديشيدني كه در عين حال مي‌تواند، راهي باشد به بازانديشي درباره پايان كالبد جسماني و پايان جهان نه براي همه ‏بلكه براي خود:
در اين انديشه، ديگري بايد به فراموشي سپرده شود زيرا شايد همو بوده است كه جايگزين خود شده تا ‏پايان جهان را جايگزينِ پايان انديشه و كالبد فردي خود كند. زيستن با انديشه مرگ و انتظار براي مرگ، به‌ويژه آنگاه كه با مرگي از پيش اعلام شده و دقيق در زمان و مكان روبه‌رو باشيم، حيات را ناممكن و زندگي را درون زنجيره ‏زهرآلود و شكنجه‌وار از دردها و ترديدهاي مرگبار فرو مي‌برد.