بهروز سورن:
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgZyyfgJSPEE6rPlS9ugiFHQ8B63tZktbNdRGLS1PKCg5ClVlBG4dOGV7e18RVOk9KJsTSYuUKPqcvUz98p7ErfLghHWKaAa4lTTjg1VfHOxMVAh3wBcNDRPu4V0hupP6mIshKD6sGazGzA/s1600/276dbcc154.jpg)
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgZyyfgJSPEE6rPlS9ugiFHQ8B63tZktbNdRGLS1PKCg5ClVlBG4dOGV7e18RVOk9KJsTSYuUKPqcvUz98p7ErfLghHWKaAa4lTTjg1VfHOxMVAh3wBcNDRPu4V0hupP6mIshKD6sGazGzA/s1600/276dbcc154.jpg)
انتقال مجدد به زندان دستگرد اصفهان
وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید. همه را در داخل ساک ریختم و در کنار آن نشستم و به دیوارها و زوایای سلول خیره شدم ( عکس ) انگار که می خواستم همه آنها را به عنوان یکی و تنها یکی از اسناد جنایات رژیم در اوین در خاطره ام حفظ کنم. در پوسته مغزم تراشیده و حک کنم شاید روزی به بازگوئی آنچه بر اعدام شدگان رفت و محروم از بازگوئی آن هستند, موفق شوم.
حدود دو ساعت بعد زندانبان مرا چشمبند زد و ساک بدست به راهرو آورد و در آنجا گذاشت. فردی که کفش های اورسی و براق اش را میدیدم به نزدیکی من آمد و گفت: ادامه مطلب