شاعر قیام دهقانی
حول جامعه بورژوایی پس از انقلاب 1848 شرایط ذهنی امکان ظهور رئالیست را از بین برد. اگر این زوال را از دیدگاه ذهن نویسنده بررسی کنیم، در نخستین وهله مشاهده میکنیم که نویسندگان اروپایی در این دوره هرچه بیشتر به تماشاگران محض و بینندگان فرآیندهای اجتماعی تبدیل میشوند، درست برعکس رئالیستهای پیشین که این فرآیندها را خودشان تجربه کرده و در آن شرکت داشتهاند، دریافتهایشان نتیجه مبارزه زندگی خودشان بود و تنها بخشی از منابعی بود که آنان برای تصویر واقعیت در اختیار داشتند. این مساله که نویسنده باید تجربه کند یا برای آنچه توصیف میکند مشاهده صرف لازم است هرگز مسالهای منفرد و محدود به قلمرو هنر نیست، بلکه کل رابطه نویسنده با واقعیت اجتماعی را شامل میشود. نویسندگان پیشین در مبارزات اجتماعی شرکت میکردند و فعالیت نویسندگان یا جزیی از این مبارزه بود یا واکنشی به شکل راهحل ایدئولوژیکی و ادبی درباره مسائل بزرگ زمان. در خواندن زندگینامههای رئالیستهای بزرگ پیشین، از سویفت و دفوئه تا گوته و بالزاک و استاندال درمییابیم که هیچیک از آنان در طول دوران زندگیشان فقط نویسنده نبودهاند، بلکه رابطه چندجانبه و مبارزهجویانه با جامعه در آثارشان به نحو احسن بازتاب دارد. اما این شیوه زندگی نتیجه انتخابهای شخصی آنان نبود. بدون شک زولا در ماهیت خودش نسبت به گوته، فعالتر و مبارزتر بود. اما محیط اجتماعی است که میزان پیچیدگی و ستیزهجویی رابطه نویسنده با جامعه را تعیین میکند، همانگونه رابطهای که از زندگی غنی از تجربه گوته ریشه میگرفت. این رابطه براین پایه است که جامعهای که نویسنده در آن زندگی میکند چه اندازه بتواند با تمام علایق وجودش خود را وقف گرایشهای تاریخی مهم و ایدئولوژیکی آن بکند.
وقتی تولستوی در رمان «جنگ و صلح» درخت بلوط پرگره بیبرگی را توصیف میکند آندری بالکونسکی اندوهگین در اندیشه است، اما پس از بازگشت از پیش راستوفها ابتدا نمیتواند درخت را پیدا کند، ولی سرانجام درخت دگرگونشده و پوشیده از برگهای تازه را مییابد. تولستوی اگرچه به مفهوم طبیعت بیجان فلوبر- موپاسان هیچ اصالتی به درخت نداده است، در یک آن و با قدرت عظیم شاعرانه بر فرآیند درهمپیچیده روانشناختی پرتو افکنده است. در آثار تولستوی رابطه حتی متضاد و متناقض است. دوران تکامل او نشان میدهد که از طبقه حاکم روسی بیزار است و همه ستمگران و استثمارگران مردم جامعه روس کینه و نفرت فزایندهای دارد. او در پایان عمر خویش آنان را چون دار و دستههای صرف انگلی و رذل میدانست. از اینرو در پایان فعالیتهای ادبی خود به رئالیستهای نیمه دوم قرن نوزدهم بسیار نزدیک شده بود.
جامعهشناسان مبتذل آماری از شخصیتهایی گرد آوردهاند که تولستوی تصویر کرده است و براساس این ارقام ادعا کردهاند که تولستوی عمدتا زندگی مالکان روسی را تصویر کرده است. چنین تحلیلهایی حداقل میتواند شناخت کاملی از ناتورالیستهایی بهدست دهد که هرچیزی را که برابر خود میبینند فورا بیهیچ رابطهای به مجموع واقعیت اجتماعی توصیف میکنند. وقتی رئالیستهای بزرگ تحول اجتماعی و مسائل بزرگ اجتماع را تصویر میکنند هرگز این کار را به روشی چنین ساده و بلافصل انجام نمیدهند.
در آثار رئالیست بزرگ همهچیز با یکدیگر مرتبط است. هر پدیدهای چندصدایی اجزای سازنده، شبکه پیچیدهای از فرد و جامعه، جسم و روان و منافع خصوصی و امور عمومی را نشان میدهد. چون چندصدایی کمپوزیسیونشان غیرمستقیم و بازیگرانشان بیشمارند نمیتوانند جای بازی را پیدا کنند.
رئالیستهای بزرگ همواره جامعه را کانون تحرک و پویایی میدانند و این کانون، پیدا و ناپیدا، در هر پدیدهای حضور دارد. نمونه بارز بالزاک است. بالزاک نشان میدهد که چطور سرمایه قدرت را در فرانسه بهدست میگیرد. بالزاک از گوبسک تا نوسینگن ردیف طولانی از نمایندگان بلافصل این نیروی شیطانی را آفریده است. اما آیا این تحلیل قدرت سرمایه مالی در جهان بالزاک است؟ آیا وقتی گوبسک صحنه قدرت را ترک میکند حاکمیت او پایان میپذیرد؟ نه، دنیای گوبسک همواره از گوبسک و مانند او اشباع است. حال اگر درونمایه اصلی عشق یا ازدواج است، دوستی یا سیاست، از خودگذشتگی یا فداکاری، گوبسک چون قهرمان اصلی نادیدنی همه جا حاضر است و این وجود حاضر دیدنی و نادیدنی آشکارا بر تمام حرکتها و اعمال شخصیتهای بالزاک تاثیر میگذارد.
تولستوی شاعر قیام دهقانی است که از سال 1861 تا 1905 ادامه داشت. در تمام آثار ادبی زندگیاش، دهقان استثمارشده همان قهرمان اصلی حاضر و دیدنی و نادیدنی است. در آثار تولستوی، دهقان استثمارشده، پیدا و ناپیدا، نهتنها در پدیدههای کوچکتر و بزرگتر حضور دارد بلکه هرگز از شعور شخصیتها غایب نیست. شغل شخصیتها و الزامات آن و هر تصوری که انسانها از آن دارند، آگاهانه یا ناآگاهانه، مربوط به مسائلی است که کموبیش بیواسطه به این مساله اصلی پیوند میخورد. درست است که شخصیتهای تولستوی و خود تولستوی اغلب این امور را بر این بنیان محض فردی و اخلاقی افاده میکنند که چگونه میتوان زندگی را بهنحوی سازمان داد که انسانها بدون آلوده کردن اخلاقشان نیروی کار دیگران را استثمار کنند؟ تولستوی در زندگی خویش و از زبان شخصیتهای بسیاری از آثارش پاسخهای نادرست و ارتجاعی فراوانی به این پرسش داده است.
در آثار تولستوی مهم سوالهایی است که طرح میکند نه پاسخهایی که به آنان میدهد. چخوف درباره تولستوی به درستی میگوید که طرح درست مساله یک چیز و یافتن پاسخ آن کاملا چیز متفاوتی است؛ هنرمند مطلقا لازم است که فقط سوال طرح کند. مسلما عبارت «طرح درست مساله» را درباره تولستوی نباید زیاد جدی گرفت. آن افکار پریشان و رمانتیکی که یکی از شخصیتهای رمانهای اولیه تولستوی بیان میکند چندان مهم نیست. طرحهای خیالپردازانه و آرمانگرایانه تولستوی برای رستگاری جهان اصلی نیست، یا حداقل اینها تنها طرحهای مهم و اصلی نیستند. اینها اساسا مربوط به واکنش دهقانان نسبت به طرحهای رستگاری است؛ عدم اعتماد دشمنانهشان، ترس غریزی از طرح تازه مالک که چیزی جز روش جدید کلاهبرداری آنان نیست؛ هرچه طرحها بهتر ارائه شود، فریبانهتر است. تنها درباره این چیزهاست که میتوانیم از عبارت «طرح درست مساله» چخوف درباره تولستوی سخن گوییم. طرح درست مساله تولستوی شامل چیزهای دیگر نیز هست؛ هیچکسی پیش از او، دو ملت را چنان ملموس و زنده تصویر نکرده بود. عظمت متناقضی در این حقیقت وجود دارد که در حالی که تلاش خودآگاهانه پیوسته او را بهسوی چیرگی مذهبی و اخلاقی این تقسیم خشک جامعه به دو اردوی دشمن هدایت میکرد، واقعیتی که در آثار ادبیاش با وفاداری انعطافناپذیر تصویر میکرد مدام غیرعملی بودن رویای مطلوب نویسنده را ارائه میداد. تکامل تولستوی راههای پیچ بسیاری را پیموده است؛ او اوهام زیادی را از دست داد و اوهام جدیدی را یافت. تولستوی بهعنوان شاعر بزرگ صادق در هر آنچه نوشت همواره تقسیم چارهناپذیر دو ملت، یعنی طبقه مالکان و دهقانان روسیه را تصویر کرده است. او در آثار جوانیاش، نظیر قزاقان، انعطافناپذیری خود را به شکل رثایی و چوپانی نشان میدهد. در رمان رستاخیز، ماسلووا به ندامت نخلیودوف چنین پاسخ میدهد: «پس تو میخواهی روحت را از طریق من نجات دهی، ها؟ در این دنیا از من برای لذتهایت استفاده کردی و اکنون میخواهی در دنیای دیگر برای نجات روحت استفاده کنی!»
جورج لوکاچ/ برگردان: اصغر مهدیزادگان