محمد قریب از نخستین پزشکان متخصص طب اطفال و بنیانگذار دانش نوین پزشکی کودکان در ایران
این روزها سریالِ تلویزیونی «روزگارِ قریب» به کارگردانی کیانوش عیاری برای چندمین بار در شبکه تلویزیونی آیفیلمِ ایران پخش میشود. این سریال که نخستینبار در سال ۱۳۸۶ تولید و به نمایش درآمد، زندگی حرفهای دکتر محمد قریب (پزشکِ نامدارِ متخصص کودکان) را از ۱۲۹۵ خورشیدی تا ۱۳۵۳ روایت میکند.
فیلم، برخلافِ بیشترِ سریالهای آبکی تلویزیونی، چیزی برای گفتن دارد، چون ضمنِ روایتِ زندگینامه دکتر محمدِ قریب، نگاهی هم به جریانها و رخدادهای سیاسی تاریخی ایران در آن دوره میاندازد، رخدادهایی همچون تأثیرِ جنگ جهانی دوم بر زندگی مردمِ ایران، کودتای رضاخان، قحطی و غیره.
در این مقاله با دستاویز قرار دادنِ شیوه کار و شخصیتِ دکتر قریب ـ آنگونه که در این سریال روایت میشود ـ به بحث درباره پدیده «پزشکی شدن» جامعه و تفاوتِ دو پاردایم مسلط بر نهادِ پزشکی و سلامت میپردازیم.
دکتر قریب و پزشکیِ اجتماعی
شکی نیست که دکتر قریب، از لحاظِ مهارت در حرفهاش به عنوان یک پزشکِ متخصص، فردی موفق، سختکوش و توانا بوده است. اما آن جنبهای که از کارِ او در این مقاله مدِ نظر است، بیشتر شیوه کار و ارتباطش با جامعه در مقامِ یک الگو و تیپِ اجتماعی در صنفِ پزشکی است. به همین دلیل از مرور و یادآوریِ افتخارات و جایزهها و اقداماتِ پزشکیاش چشمپوشی و به ذکرِ این نکته بسنده میکنیم که او نخستین بیمارستانِ تخصصی کودکان در ایران را تأسیس کرده است.
وقتی شیوه کارِ دکتر قریب در سریالِ «روزگارِ قریب» را مشاهده میکنیم، متوجه یک تفاوت و تغییرِ اساسی در نهادِ پزشکی و خودِ پزشکان در ایران میشویم. قریب در این سریال اگرچه پزشکی حرفهای، فَرَنگرفته و «باکلاس» است، اما بر مبنای الگوها و ملاکهای امروزی، طرزِ کارش خیلی نزدیک به آنچه که «پرستیژِ شغلی» مینامند، ندارد. طبابتِ او محدود به کار در یک مطبِ آرام و شیک نیست. او را بیشتر در میانِ مردم و زندگی روزمرهشان میبینیم تا در بیمارستان، اتاقِ عمل یا مطب. او حرفه پزشکی را به جایی برده که واقعا به درد بخورد و کاری از پیش ببرد، یعنی در میانِ مردمِ جنگزده، قحطیزده و گرفتارِ مسائلِ دیگر. اگرچه شغلِ او پزشکی است و درآمدش هم از همین شغل است، اما پولِ کارش برای او همهچیز نیست. بیشتر به فکرِ کاربردِ حرفه و تخصصش در جای خود است تا پول در آوردن.
قریب در این سریال، پزشک است اما قبل از آن انسان است، با همه ویژگیها و احساساتِ انسانِ امروزی. تخصصِ او، انسان بودنش را از او نگرفته. او نگرانِ بیماران میشود، در تنهایی خود به آنها فکر میکند و درگیرِ سرنوشتشان میشود. کودکان و خانوادههایشان برای او تنها یک منبع درآمد یا ارگانیسمی که باید درمان شود نیستند، بلکه به واسطه آنها زندگی شغلیاش را به امرِ سیاسی و اجتماعیِ زمانِ خود پیوند میدهد. او به خانههای بیماران سر میزند و در هر اتفاق و جریانی در زندگی روزمره مردمی که به دانش و داروهای او نیاز دارند، حاضر است.
پزشک بودنِ قریب، همچنین عاملِ دوری او از سیاست نیست. بلکه برعکس. به واسطه شغلش و در میانِ مردم بودن، درگیرِ سیاست و کُنِشورزی سیاسی هم هست. همین درگیری و انتقادهای او از عمکردِ محمدرضاه پهلوی و مخالفتش با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هم سببِ اخراجِ او و ۱۰ نفر از همکارانش از دانشگاه میشود.
عملکردِ اجتماعی دکتر قریب را میتوان در الگو و پاردایمِ «پزشکی اجتماعی» جای داد. یعنی پاردایمی که به قریب یاد داده بود که بیماری صرفا یک عارضه بیولوژیکی صرف نیست که در لحظه ایجاد شود و پزشک آن را درمان کند. بلکه تاریخ، جامعه، سیاست، اقتصاد، جنگ، سبکِ زندگی و عواملی اینچنینی بیشترین تأثیر را بر روندهای بیماریزا دارند و پزشک به بهانه پزشک بودنش نمیتواند از این عوامل دوری گزیند. او درک کرده بود که سلامت، هدیهای نیست که تنها از جانبِ یک پزشک به افراد هدیه شود، بلکه پیش از هر چیز متأثر از رخدادهایی است که علمِ پزشکی مرسوم خود را از مطالعه و دخالت دادنِ آنها در نحوه کارش، کنار کشیده. اما قریب میدانست که عاملِ اصلی تهدیدکننده سلامتِ مردمِ کشورش بیشتر استعمار، استبداد، جنگ، فقر و قحطی است تا میکروبها و ویروسها.
پاردایمِ زیست-پزشکی؛ تقلیلِ حکمت به فن
در مقابلِ پاردایم (= سرنمون، نمونه، سرمشق) پزشکی اجتماعی که به واسطه زندگی و عملکردِ دکتر محمد قریب در سریال «روزگار قریب» به صورتِ نوعی توصیف شد، پاردایمی در اخلاقِ پزشکی حاکم است که در میانِ منتقدان به پارادیم زیست-پزشکی شهرت دارد. یعنی تسلطِ نوعی از تعریفِ نهادِ پزشکی که آن را از یک «حکمت» به یک «فن» و تکنیک تقلیل میدهد. پزشکی در مقامِ حکمت نوعی از دانش درباره سلامتی است که میتواند روابطِ پیچیده میان امرِ زیستی و امرِ فرازیستی در بحثِ سلامت و بیماری را تشخیص دهد و آن را در کارِ عملی به کار بندد. اما فروکاستنِ پزشکی به یک فن، همان روندی است که در اغلبِ نظامهای سلامت کمابیش رواج دارد. چنین پاردایمی که محصولِ فرایندهایی از جمله تخصصی شدنِ بیش از حدِ علوم و تکهپارگی آنها است، از پزشکان «متخصصانی بیروح» میسازد که فرایندِ موازی آن، یعنی کالایی شدنِ خدماتِ پزشکی، چنین روندی را تقویت میکند.
پزشکان امروزه در قیاسِ با گذشته، امکانات، آزمایشگاهها و تکنولوژیهای بسیار با کیفیتتر و مهمتری را در اختیار دارند و با آنها کار میکنند، اما چنین پیشرفتهایی به هیچ وجه مانع از «بیگانگی» شغلی و یا بیگانگی رابطه بیمار ـ پزشک نشده است، بلکه آن را تقویت کرده. مثلا امروزه تصورِ این که یک پزشکِ متخصص بنشیند و به صحبتها، روایتها و دردِدلهای یک بیمار گوش دهد بسیار دور از ذهن است. آنها حتی توجه زیادی هم به صحبتهای بیمار درباره بیماریاش نمیکنند، بلکه بیشتر توجهشان به علائمِ بیرونی و برگه آزمایشها است. رابطه پزشک و بیمار در این الگو یک رابطه تَکگویانه است و طرفِ سخنگو در آن پزشک است. آن هم بدونِ کوچکترین توجهی به زندگی شخصی و اجتماعی بیمار یا گذشته او. این در حالی است که توجه به چنین چیزهایی میتواند تشخیصِ ریشههای اصلی بیماری و روندهای منتهی به آن را به آسانی برای پزشک و خودِ بیمار روشن کند و در نحوه درمان هم مؤثر باشد.
یک نمونه
در این رابطه توجه به بیماریهای خاص مهم است. برای مثال، اماس یک بیماری تعریفشده در پزشکیِ مدرن است که در صورتِ کنترل نشدن، یکی از اعضای بدنِ بیمار را فلج میکند و از کار میاندازد. نظامِ پزشکی امروزی اغلب برای این بیماری دارو و آمپول تجویز میکند. درحالی که به گفته خودِ متخصصانِ این بیماری، یکی از ریشههای اصلی آن، استرسِ شدید و یا غم و غصه فراوان است. بر این اساس، این بیماری را میتوان یک بیماری با ویژگیهای «کیفی» در نظر گرفت که درمانِ آن هم علاوه بر دارو و آمپول، میتواند چیزهای دیگری باشد که باید در سبکِ زندگی فردِ بیمار لحاظ شود. چرا که اندوه و تنش و فشارهای عصبی در انسانها، حالتهای خاصیاند که الگوی زیستپزشکی توانایی خاصی در پیشگیری از آنها و یا درمانشان ندارد. به گفته پزشکانِ متخصص، آمپولهای گرانقیمتِ اماس در بهترین حالت، تنها از پیشرفتِ بیشتر بیماری جلوگیری میکنند و درمانِ قطعی برای آن وجود ندارد. نمونههایی از این دست نشان میدهند که بیماری همزمان یک پدیده روانی، اجتماعی و حتی اقتصادی است و قابل تقلیل به یک نشانه جسمی نیست. پس درمان و پیشگیری از آن هم همزمان توجه به جنبههای اقتصادی، سیاسی، روانی و اجتماعی را میطلبد.
پزشکی شدنِ جامعه و منتقدانش
پاردایمِ زیستپزشکی در نظریه انتقادی جامعهشناسی پزشکی، به این متهم شده که دغدغه اصلیاش محدود به بدن به منزله یک شئ مکانیکی است که به تبع آن با حاشیهای شدنِ پیچیدگیهای روانی و فرهنگی انسان، افرادِ بیمار به صورتِ فنی مورد بررسی قرار میگیرند. منتقدانِ چنین الگویی در پزشکی و نهادِ سلامت، فراگیر شدن آن را «پزشکی شدن» جامعه نامیدهاند. پزشکی شدن به معنای نفوذ و گسترشِ گفتمانِ پزشکی و به ویژه پارادایمِ زیست-پزشکی در موضوعها و قلمروهایی از جامعه است که پیش از این خارج از این حوزه تلقی میشدند و گفتمانهای دیگری بر آنها تسلط داشتند. مانند پدیده مرگ که پیش از این اغلب توسطِ مذهب و آیینهای جادویی پوشش داده میشد. اما اکنون به معنای پایانِ علائمِ حیاتی در پزشکی است.
منتقدان معتقدند بسیاری از شرایطی که امروزه پزشکان آنها را «بیماری» قلمداد میکنند، پیش از این بخشی طبیعی از روندِ زندگی هر انسانی تلقی میشدند. یکی از جدیترین این منتقدان، نظریهپردازِ اتریشی، ایوان ایلیچ است. او به طورِ کلی منتقدِ تقسیمِ کار اجتماعی و تخصصی شدنِ بیش از حدِ نهادهایی اجتماعی همچون سلامت، آموزش، حمل و نقل و امثال آنها بود. ایلیچ وابسته شدنِ زندگی انسان به آزمایشهای مکرر و قرار گرفتنهای بیدلیل در برابرِ اشعههای دستگاههای مدرنِ پزشکی را نقد میکند و معتقد است، بیماری و درد، بخشی عادی از زندگی هر انسان است و باید با روشهای دیگری با آن کنار آمد. از نظرِ او نهادِ سلامت و پزشکی مدرن خود به یکی از بزرگترین تهدیدها علیه سلامتی انسان تبدیل شده و برای بازیابی سلامتِ نوعِ انسان باید آن را منحل کرد.
اگرچه ممکن است ادعای ایلیچ تا حدودی اغراقآمیز باشد. اما بینشهای انتقادی او در باره تسلطِ گفتمانِ پزشکی بر همه امورِ زندگی درست مینماید. در اینباره حق با او است که درد و بیماری تا حدِ زیادی بخشی طبیعی از ارگانیسمِ هر موجودِ زندهای است و این نباید باعث تسلطِ پزشکی و پزشکان بر همه ابعاد زندگی انسان شود، آن هم نوعی از پزشکی متأثر از پاردایمِ «اثباتگرایی» (پوزیتویسم) در فلسفه علم که انسان را یک موجود زیستیِ صرف در نظر میگیرد و بیماری را هم تنها مساوی با بروزِ یک عارضه با جلوه خارجی در بدنِ او میداند.