به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

نامه همسر آریا آرام نژاد خطاب به همسر دربندش:

تو محکومی به نبستن چشم‌ها


نمی‌توانم درک کنم ۲۴ روز یعنی چقدر نبودنت، اما می‌دانم این روز‌ها چیزی به بزرگی زندگی برای من کم شده است.

متاسفم که باید اعتراف کنم تو، عزیز دل، عمیقا دچار اشتباه شدی. تو متهم به انسان ماندن و تعهدی. تو مجرمی به دلیل احساس وظیفه در قبال سرنوشت کشورت، باید به اعتقاداتت اعتراف کنی و پاسخگو باشی، در قبال این ظلمی که به خاطر رعایت کردن شرافت هنریت، به جامعه هنری تحمیل کردی. اشتباهات فاحشت را جبران کن!

تو محکومی به نبستن چشم‌ها. نبستن گوش‌ها و غیر قابل بخشش تر از همه اینکه، تو محکومی که نه تنها بی‌پروا و با وقاحت دروغ نگفتی، بلکه صدای حقگویت را آنقدر بلند کردی تا خراب شود روی سر تصمیمات اشتباهی که به قیمت تاراج رفتن ایران  
و ایرانی گرفته می‌شود. چه گناهی بزرگ‌تر ازاین می‌تواند باشد که «درد مردم» را فریاد بزنی، آیا نمی‌دانستی که مُجازی و می توانی، یا سکوت کنی و یا «دزد مردم» باشی، دزد روح و روان خسته هم وطنانت، و دراین روز‌ها که زخم‌های تازه و کهنه، گوش خراش‌تر از هر فریادی آوار می‌شوند، باید آن‌ها را در تنهائی و سکوت درمان که نه «محو» کنیم.

عزیز دل، اینجا خدا خیلی زود‌تر از آنچه فکر کنی آه مظلوم را می‌شنود و این ویرانه‌هایی که می‌بینیم تاوان آن آهی است که با ضجه‌ها کشیده شد و حالا همه با هم تاوان می‌دهیم، و به باد رفتن اعتماد و اعتقاداتمان را به نظاره می‌نشینیم.‌ ای کاش می‌دانستی تو غریبه تر و نامحرم‌تر از آنی که بخواهی انسانیت کم کم مهجور شده را به داعیه داران مدعی یاد آوری کنی.

این روز‌ها که در سلول کوچکت، همدمت، تنها، تنهائی است، و تو تاوان معصومیت قلبت رامی دهی، چه کسی خبر از بغض‌های سمجی دارد که بار‌ها و بار‌ها گلویت را فشردند و مانع از خواندن این ترانه‌ها شدند؟ آیا کسی که به جرم خواندن “لمس آزادی” مشت به دهانت کوبید،‌‌ همان صدای محزونت را وقتی وصیت نامه را می‌خواندی شنیده بود؟ کاش می‌دانست ظلم هر جای تاریخ که اتفاق بیفتد نامش‌‌ همان ظلم است. کسی خبر از عمق عشق تو به سرزمینت دارد؟ آنقدر که زخم زبانهای دوستانت هرچند روح بلندت را غمگین می‌کرد تو را نا امید نکرد و تو با شور و شوقی می‌خواستی بخوانی از امید به آمدن فردائی بهتر. بخوانی و اینکه هنوز فرصت هست برای آبادی، همدلی. این قلب بزرگت به امید چه، پرتپش‌تر می‌شد؟ چه تلاش بیهوده‌ای نازنینم.

می توانستی هر کجای این دنیای بزرگ باشی و برای سرزمینت هرچه می‌خواهی در امنیت و با افتخار بخوانی. اما اینجا! این چه گناه نابخشودنی بود که مرتکب شدی؟ اینجا باشی و از امید برای بهتر شدن بخوانی؟ چه جرمی سنگین‌تر از این می‌تواند برای یک هنرمند باشد تا به زندان راهنمائی نشود؟ این روز‌ها که نان و خدا را با هم می‌خورند، قناری سرمست، سهم تو شاید سکوت بود، نه صدا. چرا نمی‌دانستی اینجا عاشقانه‌های هجو خریداران پر پا قرصی دارد و تو جوجه اردک زشت منفور می‌شوی بین آن همه زیبائی و ملاحت؟ حالا ماندی در انفرادیت و تنگ نظری ها را به جان می‌خری، روز‌هایت را به جرم صداقت، بی‌آفتاب می‌گذارنی تا فراموش نکنی، شرافت و احساس وظیفه را مثل بسیاری، باید بگذاری در پستوی نمناک وجدان‌ها و نان تعهد را به نرخ روز بخوری.، ماندی، تا یادت بماند اینجا ایرانی شده که گاهی انتقاد به قیمت زندگی تمام می‌شود، چه برسد به هنر و تعهد که این روز‌ها هووی یکدیگر شده‌اند و انگار سر سازگاری ندارند، و تو عزیز دل محروم می‌مانی از همه دوست داشتنهایت، اگر بزرگوارانه کبک‌ها را فراموش کردی، سوراخ موش‌های مجلل را، و عافیت طلب هائی را که هر از چند گاهی برای اعلام حضور پاک و پاکیزه‌شان یکی به نعل می‌زنند و یکی به میخ. تا از این دوران پر تلاطم به سلامت و بی‌هزینه عبور کنند و دوباره با ژست‌های روشنفکرنه و طنازی‌هایشان در خیالشان بشوند محبوب قلبهای مردم خسته‌ای که گوششان پر شده از…

این دلسوختن‌های تلخ به پایان می‌رسد، اما چه وقت، مردان سایه به این نتیجه شیرین می‌رسند که دشمن بودن الماسهایی چون تو، توهمی بیش نبوده. روزی که بی‌تاب بودن‌ها، که در روح و جان رنج کشیده‌ات می‌نشیند تو را هنرمند مغضوب نسازد. روزی که همه همخانه‌هایت، بدانند که این ذات هنرمند توست که تو را وادار به دیدی متفاوت و نقادانه به جهان می‌کند. و این بی‌پروا از امید خواندن تو هدیه ایست به قلبهای غمگینی که به عشق این سرزمین می‌تپند. من شرمگینم از تو و چشمان زیبابین و صدای صادقت به دلیل روزهای سختی که می‌گذرانی. از تو نازنین، به خاطر ظلمی که بر تو می‌رود و غربتی که خانواده بزرگوار هنر به آن دچار شده، شخصا عذر خواهی می‌کنم که آن همه حسن نیت و مرام، این چنین ناروا و زشت پاسخ داده می‌شود.