به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

معرفی کتاب 
نصرت نصرت است

نصرت نصرت است. شاعری شاعر. می‌توان او را دوست داشت، می‌توان از او متنفر بود. اما او هر چه بود، شاعر بود، غرق در حیرت، غرق در سرگشتگی، غرق در پریشانی. حیرت و سرگشتگی و پریشانی که حکایت اکنون ماست...
مجموعه اشعار نصرت رحمانی
نصرت نصرت است؛ شاعری شاعر؛ بی‌تعارف؛ بی‌قید نسبت به خوش‌آمدن‌ها و بدآمدن‌ها. شاعری بی‌بزک، هم در زندگی، هم در شعر. بیان‌گر سیاه وقتی که سیاه است؛ بیان‌گر تاریکی وقتی که تاریک است؛ بیان‌گر ناامیدی وقتی که امیدی نیست. شاعری محو شده در لابه‌لای لایه‌های دود. شاعری گم‌گشته در فضایی مه‌آلود و رازآمیز، با قهرمانانی چون: شکست، مرگ، یأس، نفرت، بیگانگی... جملگی «در مدفن زبالۀ تاریخ».

نصرت نصرت است، غرق در حیرت، غرق در سرگشتگی، غرق در پریشانی. اگر هدایت مرگ یک‌باره را بر می‌گزیند و خودآگاه نقطۀ پایانی بر داستان‌هایش -از جمله داستان پر درد زندگی‌اش- می‌گذارد، نصرت مرگ تدریجی را بر می‌گزیند و سیاهی و تاریکی و شکست را تبدیل به شعر می‌کند.

نصرت را دوست دارم چون شاعر است، چون زبان گویای حال خود است، بی هیچ رنگ و ریای شاعرمآبانه. شعر شاعر، عین شاعر است و شعر شاعرمآب عین دروغ؛ پُر از فریب و نیرنگ؛ مانند یک کلاه گشاد که بر سر خواننده می‌رود. شاعر می‌تواند خوب باشد، می‌تواند بد باشد، می‌تواند مورد پسند جامعه باشد یا نباشد، اما هر چه هست، دروغ‌گو نیست؛ نیرنگ‌باز نیست؛ کلاه‌گذار بر سر این و آن نیست. خودِ اوست چه ما او و افکارش را دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم. نصرت چنین شاعری است.

چه زیبا می‌گوید نیما در بارۀ او که:

«آن چیزهایی که در زندگی هست و در شعر دیگران سایه‌ای از خود نشان می‌دهد، در شعر شما بی‌پرده اند. اگر این جرأت را دیگران نپسندند برای شما عیب نیست!... اگر در معنی تند رفته‌اید، در ادای معنی دچار تندروی‌هایی که دیگران شده‌اند نشده‌اید!» (صفحه 19).

و چه طنزآمیز می‌گوید دکتر حاج سید جوادی که:

«...آقای رحمانی بدبختانه شعر فارسی را از آن رمانتیسم عالی و بیکرانه قرون گذشته به رئالیسم (مبتذل) و سبک اکنون سقوط داده است! در شعر رحمانی طبع ظریف و لطیف و آسمانی اساتید فن سیراب نمی‌شود بلکه متنفر و آزرده هم می‌گردد، باطن قدسی و ضمیر روشن و بی‌گناه شعرای بزرگ و نویسندگان شهیر ما از این همه رذالت مکدر و افسرده می‌شود و از اینکه شعر، این ودیعه الهی، این زلال آسمان، این زبان گویای سعدی و حافظ و نظامی؛ از اوج فاخر! افق‌های رنگین و طلایی! به لجن‌زار عفن و بدبوی زندگی مردم کوچه و بازار افتاده است، مأیوس می‌شوند؛ بله به عقیدۀ ما آقای رحمانی را باید تکفیر کرد! سنگسار کرد! او دامن اخلاق، اخلاق بزرگان و دانشمندان و شعرا و نویسندگان بزرگ ما را در شعر خود ملکوک کرده است؛ او برای بیان دردها و رنج‌های مردم برای نقاشی حقایق تلخ و دردآوری که در اجتماع ما به چشم می‌خورد از شعر سوءاستفاده کرده و خیلی صریح و بی پرده و عریان، احساس و درک باطنی خود را از بسیاری از چیزها در قالب شعر ریخته است؛ او آنچه را که در عالم واقع بین یک زن و مرد می‌گذرد و یا شبگردی و سرگردانی یک فاحشه یا قیافۀ کریه و جانگداز یک قسمت از شهر ما را خیلی صریح و بی‌پرده با کلماتی درشت و خشن و با لحنی پرخاشجو و تحکم‌آمیز بیان کرده است. این اولین خصوصیت بارز شعر رحمانی است و من بیشتر از همین خصوصیت شعر او دفاع می‌کنم!... مثل اینکه آن کسانی که با شعر نو مخالفت می‌کنند با محتوی این اشعار بیش از شکل ظاهری آن دشمنی می‌ورزند و کتمان نمی‌توان کرد که حق هم با آنهاست! البته اگر گوینده‌ای هنرمند با صراحت لهجه در... بنالد و یا شعر نو را نقاشی کند و باعث پناه بردن به افیون و مخدرات را بیان نماید و یا سایۀ مسجد و سقاخانه را ترمیم کند فضولی کرده است! این فضولی‌ها خیلی‌ها را ناراحت می‌کند و باعث خیلی گرفتاری‌ها می‌شود. ولی شاعر به کار خود ادامه می‌دهد؛ ندای او باعث امیدواری نسل جوان ماست...» (صفحات 23 و 24).

گمان نمی‌کنم با توصیف بالا از شعر نصرت نیاز به توصیف دیگری باشد؛ بخصوص که اگر این مطلب را می‌نویسم و این کتاب را معرفی می‌کنم، بیش‌تر روی سخن‌ام با نسل جوان است؛ نسلی که ندای نصرت باید باعث امیدواری‌اش شود. اگر هم نمی‌شود، بداند که ناامیدی چه بر سر انسان می‌آورد و چه دریچه‌های تاریک و پُر وحشتی را در مقابل او می‌گشاید. در این دوران ناامیدی‌ها و یأس‌ها، در این دوران خمودگی‌ها و بیهودگی‌ها، خواندن شعر سیاه نصرت شاید جوانان ما را از سیاهی دور کند.

ببینیم نصرت چند ماه بعد از کودتای سال 32 چه می‌گوید:

«این شعر نیست لاشۀ مردیست پای دار
این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهیست در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعر بود از دل خود می‌زدودمش
گر شعر بود نیمه‌شبی می‌سرودمش»

(صفحات 25 و 26).

آری شعر نصرت شعر نیست؛ بیان درد است، عین درد است، خود درد است. دردی که همیشه وجود داشته و همیشه با مُسَکِّن‌های قوی، با تخدیر، با خوش‌باشی‌های موقت سعی در درمان‌اش شده است. درمانی فریبنده برای دردی –شاید- بی‌درمان. جماعتی دردکشیده و حرمان‌دیده، دربه‌در به دنبال سعادت گمشده در ناکجاآباد، در جست‌وجوی محبت، با امیدی رو به ناامیدی:

«فسانه بود سعادت، چو قصۀ سیمرغ
به هر دیار که رفتم از او نشانه نبود...
فریب بود محبت، سراب بود امید!
درین سراب و فریب، آه... جان هدر کردم...»

(صفحه 27).

چندی پیش، با دوستی در مورد این کتاب صحبت می‌کردم. گفتم این کتاب، کتاب خوبی است برای آن‌که جوانان با عوارض شکست و ناامیدی آشنا شوند. بدانند یأس چه به روز انسان می‌آورد. مباد که ما نیز در محراب زمزمه کنیم:

«زندگی چیست؟ سراب است، سراب
نقش پاشیده بر آب است، بر آب...
مرهم سوختن از ساختن است
چه قماری که همه باختن است...»

(صفحات 297 و 298).

و نصرت می‌آید و صفحات تاریخ ایران را ورق می‌زند. از سال 32 عبور می‌کند، از دهۀ پنجاه می‌گذرد، انقلاب را می‌بیند، سال‌ها سکوت می‌کند، چشم می‌گشاید، چند کلمه می‌نویسد، در قهوه‌خانه‌ای چای می‌نوشد، شال بلندش را دور گردن می‌پیچد، افتان و خیزان روانه خانه می‌شود، چشم می‌بندد، چشم‌ می‌گشاید، در فاصلۀ خواب و بیداری دوباره چند خط می‌نویسد، خط‌هایی که شعر می‌شود و شعرهایی که کتاب می‌شود:
«کوچ و کویر»، «ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»، «شمشیر معشوقۀ قلم»، «پیاله دور دگر زد»، «بیوۀ سیاه»، و اندک‌اندک می‌رسد به آخرین شعر، شعر مرگ.
او خطابۀ «شمشیر معشوقۀ قلم» را در سال 1368 منتشر می‌کند. شعری که به دوست و پسرش آرش تقدیم کرده است. او بعد از این همه سال و دیدن این همه حوادث چه فکر می‌کند و در مورد حافظ و ارسطو و اینشتین و دکارت و هگل و مارکس و کیرکه‌گور چه می‌گوید:

«فردا کجاست؟
فردا فریب نیست، سراب است.
فردا مگر چه بیش از امروز می‌تواند داشت؟
فردا به جز خش چینی به چهره‌ای
یا رگ تاری سپید بر کاکلی سیاه...
بسیار پیش از آنکه در آیینه گم شوم
با «حافظ» آشنا شده‌ام
در باغکوچۀ غزلش پرسه می‌زدم
امروز سال هاست که با اویم.
دست مرا گرفت، بر رخم راهی اشاره کرد
آنگاه در شیار بیتی گفت:
- بی آشنا مرو!
امروز از عمق آینه فریاد می‌کشد،
- با آشنا مرو!
این شاعر عجیب، این پیر، این مراد
همیشه حرفی دارد
به آن کسان که در آیینه گم شدند،
بیاموزد...
«ارسطو»
با آنکه اطلاع ز منطق داشت
بی رهنما، به راه جهنم قدم گذاشت.
پنداشت خود پیر گشته است، خرقه به دوش انداخت.
ره تاخت، یاوه بافت.
او با تمام خوشبختی،
ناگاه واژگون شد و بی یار و بی دیار.
چاووش خوان کاروان بشر بود سالیان
بن‌بست‌ها گشود،
زنگار از رخ آیینه‌ها زدود.
او بعد مرگ یک تنه جنگید بیست قرن
با فلاسفۀ بعد عصر خود...
دردی است
به فرمان علم دانش فروختن به جهانخواران.
...
محجوب و شرمگین «انشتین» پاسدار بشر
که «هیروشیما» را،
با کیمیای علم کرد مبدل به تشت خاکستر.
آنگاه ماتم گرفت و سوگواری کرد...
حتی «دکارت» همان لحظه‌ای که گفت:
- من هستم
دیگر نبود
از «هگل» باید پرسید
چیزی که هست چرا نیست؟
و «مارکس»
که از هِرم او یک اَهرُم ساخت
اصل چهار، زوال کهنه پیدایش نو
هی... هیهات
زوال یک ملت به خاطر اصول دیالکتیک
و «کیرکه‌گور» که می‌گوید:
وقت تولدم ز وضع شگفت جهان
چندان گریستم که اکنون
از خنده روده‌بر شده‌ام...»

(صفحات 502 تا 532).

نصرت نصرت است. شاعری شاعر. می‌توان او را دوست داشت، می‌توان از او متنفر بود. اما او هر چه بود، شاعر بود، غرق در حیرت، غرق در سرگشتگی، غرق در پریشانی. حیرت و سرگشتگی و پریشانی که حکایت اکنون ماست...

مجموعه اشعار نصرت رحمانی
انتشارات نگاه

چاپ سوم، 1389
تیراژ 1650 نسخه
720 صفحه
قیمت 12500 تومان
معرفی کتاب گویا