مينا اسدی
Mina.assadi@yahoo.com
شعر هادی خرسندی برای سنگ قبر مينا اسدی
Mina.assadi@yahoo.com
کابوسها «دو»
خواب ديدم که مردهام. دست و پايم سرد سرد بود. قلبم از کار ايستاده بود. نبضم نميزد. روی تختم دراز به دراز افتاده بودم. ساعتها... و نميدانم چند ساعت... با آن که مرده بودم همه چيز را ميديدم و ميشنيدم.
پسرم که به خانه آمد مطابق معمول صدايم کرد:
مامان... مامان... وقتی جوابی نشنيد در اتاق را باز کرد...مامان خوابي؟ ساعت پنج بعد از ظهر است.
من مرده بودم اما بيدار بودم. به تختم نزديک شد حتماً رنگم کبود بود که با وحشت فرياد زد- مامان... مامان
و به شدت تکانم داد ...مامان. گريان به طرف در خانه دويد. شنيدم که به برادرش تلفن ميکند. گريه ميکرد و ميگفت ما... ما...ن
نميتوانستم از جا بلند شوم و دلدارياش بدهم و بگويم مرد گنده خجالت بکش با اين سن و سال. ميخواستی تا ابد زنده بمانم. مردم ديگر... مرگ که اين همه داد و قال ندارد.
ميشنيدم که به برادرم تلفن ميکند. ما... ما...ن
ميشنيدم به آمبولانس زنگ ميزند...
صدای پای همسايههای طبقهی بالا را شنيدم که سراسيمه از پلهها پايين ميآمدند. چند دقيقهی بعد همه همسايهها در خانهی ما بودند. اين همسايههای هميشه خوب و مهربان. می دانستم که می توانند پسرها را آرام کنند. پسر بزرگ رسيد... برادرم رسيد. شوهر سابقم رسيد. عمهی بچهها و دخترهايش هم رسيدند. خواهرزادهام و شوهرش و بچههايشان هم جيغکشان وارد شدند. بيچاره بچهها. آنها را چرا آورده بودند. چقدر سر و صدا... همهمه و غوغا. صدای گريهی دوست و دشمن و فاميل و آشنا گوشهايم را کر کرده بود... آنجا افتاده بودم. سرد و بيروح و فکر ميکردم که چرا اينها مراعات حال مرا نميکنند؟ چندبار هم گفتم:
-
ساکت باشيد. سرسام گرفتم. اما صدا از گلويم بيرون نميآمد... سرد و ساکت و بيحرکت بودم. آمبولانس که آمد با پزشک و دم و دستگاه، خانه در سکوتی تلخ فرو رفت. آن همه آدم که جيغ ميکشيدند و گريه ميکردند به ناگاه ساکت شدند. و در سکوت منتظر خبری بودند که خود از پيش ميدانستند. اما دکتری بايد ميآمد، می ديد، اعلام ميکرد تا باورش کنند.
دکتر مرد ميانسال چاقالويی بود با موهای بلند طلايی که لبخند اسرارآميزی بر لب داشت. چند بار پلک مرا بالا برد و پايين آورد. نزديک بود کورم کند. يک تکه آهن سرد را لای دندانهای قفلشدهام گذاشت. دهانم را به زحمت بازکرد. گفتم آخ چه کار ميکني؟ نشنيد. سرش را پايين انداخته بود به علامت تمام. من هم ديگر باور کردم که کارم تمام است. از اتاقم بيرون رفت و با ابراز تأسف زير لب چيزی گفت و به سرعت از خانه بيرون زد. معلوم بود که کارکشته و خبره است. نماند تا شيون و گريه و ناله و نفرين گوشش را کر کند. به اين گونه خبردادنها عادت داشت و زحمتش با خارجی ها صد البته چند برابر ميشد.
پس فرار را بر قرار ترجيح داد و در صدای آژير آمبولانس از نظرها گم شد.
شيون و گريه و زاری... تا صبح از همه جا صداهای عجيبی به گوش ميرسيد. اين بيچارهها چرا نميخوابيدند؟ دمدمه های صبح همسايهها رفتند و چند نفری هم که مانده بودند کيپ هم در اتاق نشيمن خوابيدند. ـ لابد -. من بيشتر از اتاقم را نميديدم. اما ميتوانستم حدس بزنم. بالاخره صبح دوباره گريه و رفت و آمد شروع شد. اصلاً به فکر حال و روز من نبودند. ميآمدند ميرفتند. نمی دانم چه کسانی بودند تا اين که چند نفر به اتاق من آمدند آمبولانس آمده بود که مرا ببرد و ازشر شيون اين مرده نديده ها راحت کند.
ديگران که در محلهی ما ميمردند آب از آ ب تکان نمی خورد. کسی نميفهميد که چرا آن زن لاغراندام که قوز کوچکی بر پشت داشت مدتهاست که در خيابان آفتابی نمی شود و آن مرد عصا به دستی که هفتهای يک بار به رختشويی ميآمد و هرچهارشنبه وقت لباسشويی داشت چرا ماههاست که از خانه بيرون نيامده است.
اينجا سؤال و جواب معنايی نداشت. در بارهی در و همسايه نميتوانستی کنجکاوی کنی. دخالت در زندگی خصوصی مردم ميشد. گاهگاهی هم بويی از خانهای به مشام ميرسيد و تازه کسی ... کسانی به صرافت مي افتادند که به انجمن خانه خبر بدهند و اگر مسئول انجمن تشخيص ميداد به پليس زنگ ميزد. در را که ميگشودند لاشهی سگی بيصاحب يا گربهای گرسنه و در حال مرگ پيدا ميشد و در بدترين وضعيت جنازهی ورم کردهی مرد تنهای همسايه را در آشپزخانه يا در اتاق خواب يا در کنار تلويزيون روشن مييافتند که هفتهها از اين جهان رفته بود.
حالا هجوم آدمها به خانهی ما سبب ميشد که همهی محله بدانند که من مردهام. همان شب که هنوز در خانه بودم ميشنيدم که دارند با کس و کارم در ايران حرف ميزنند. ... ميشنيدم که ميخواهند بيايند و با چشمهای خودشان ببينند که زحمت را کم کردهام. تا خودشان را تکان بدهند و تا به دنبال ويزا بدوند هفتهای وقت لازم بود تازه خيلی ها هم بايد از کشورهای ديگر ميآمدند تا در مراسم خاکسپاری شرکت کنند. وقتی در سردخانه بودم و همه جا آرام بود ميتوانستم به آنچه که در اطرافم ميگذشت به دقت نگاهی بياندازم. يک روز چند زن آمدند و به من لباسی سرخ پوشاندند و آرايشم کردند و کمی نوک موهايم را چيدند و لبها و گونههايم را سرخ کردند تا در روز خاکسپاری رنگ و روی پريدهام حضار محترم را دچار وحشت نکند و مرگ در نگاهشان دلپذير جلوه کند و با خاطرهای خوب گورستان را ترک کنند. و ناگهان فکری در سرم درخشيد. خاکسپاري؟ ميخواستند مرا به خاک بسپارند؟ من که مذهبی نبودم و به هيچ دين و آيينی باور نداشتم. نه مسلمان بودم، نه مسيحي، نه يهودي، نه بهايی و نه حتا زرتشتی و بودايی که روشنفکران سرخورده از ايدئولوژيهای رنگارنگ و مذاهب گوناگون زير سايهی آن به تار موی باريکی از زندگی چسبيده بودند و دل خوش داشتند.
وصيتنامهای هم ننوشته بودم که مرا بسوزانند... ای دل غافل حالا حتماً فاميل ميآمدند که مرا طی مراسمی مذهبی به خاک بسپارند. نميدانم چند روز ديگر گذشت که يک روز ناگهان فضای تاريک سردخانه روشن شد چند مرد جوان که لباس متحدالشکلی به تن داشتند آمدند تابوت را در ميزی چرخدار گذاشتند و از آنجا بيرون بردند. روبروی در بيمارستان جمعيت بزرگی گرد هم جمع شده بودند. چه جمعيتي؟ اين همه آدم از کجا آمده بود؟ پير... جوان ... کودک... زن... مرد... با عصا، با صندلی چرخدار... برای ديدن يک تابوت که شبيه هر تابوت ديگری بود از سر و کول هم بالا ميرفتند. اين ها کجا بودند؟ آن روزها که من در خانهام در تونلهای تنهاييام نشسته بودم و از خاموشي، خونسردی و بيخبريشان رنج ميبردم؟ مگر من بعد از مرگم چه کار مهمی کرده بودم؟ چه گلی به سر خودم و آنها زده بودم؟ خانوادهام هم از ايران آمده بودند. نمی دانم چند نفر از آن قوم و قبيلهی بزرگ که هميشه مراسم خاکسپاريشان باشکوهتر از جشنهای عروسی شان بود به مردهی من اهميت داده بودند. همهشان در حال جيغ و داد و هوار بودند . دسته جمعی غش ميکردند و دستهجمعی به هوش ميآمدند و دوباره مرا ميناميدند و جيغ ميکشيدند. جمعيت که به راه افتاد پچپچههايی را شنيدم. آدمها با هم حرف ميزدند و دنبال تابوت راه ميرفتند. کسی چيزی نميگفت... شعاری نميداد... نه از مرگ .... و نه از زندگی. منگ و گنگ و لال.
شتابان ميرفتند که مرا زير خاک بگذارند و با خيال راحت به سر خانه و زندگيشان برگردند.
درک اين حقيقت تلخ، آسان بود. قرار بود به احترام فاميل گرامی که از ايران آمده بودند و به خاطر بزرگوارانی که به ميهن عزيزشان رفت و آمد داشتند اين مراسم در سکوت و آرامش انجام شود. پس پسرانم چه کاره بودند؟ آنها که همهی زندگی مرا ميدانستند. چرا کاری نمی کردند.. چنين به نظر ميرسيد که فاميل، پس از مرگ هم بازی را برده بودند. وقتی زنده بودم به من طوری نگاه ميکردند که انگار ديوانهام. ميگفتند از بچگی هم ديوانه بوده. به مال و منال دنيا چشم نداشته. خواهر بزرگم ميگفت: بيچاره فقط تو از همه چيزت گذشتی. دور و برت را هم نگاه کن و زندگی اين همه آدم سياسی را ببين . و برادر بزرگ - نه در حضور من- که در غيابم ضمن برشمردن عادات بد و ناپسند من، چينی به پيشانياش ميانداخت و فيلسوفانه ميگفت: خودش به دست خودش زندگياش را خراب کرد. اما اصل آزادی اين است که به او هم اجازه داده شود که به سبک و شيوهی خودش زندگی کند. اصل آزادی اين است که يکی فقر را انتخاب کند و ديگری ثروت را!
چه خوب که يکی در فاميل ما پيدا شده بود که اين حق بزرگ را از من دريغ نميکرد. و ميگذاشت که آزاد باشم!. جمعيت ميرفت... در سکوتی مرگبار... حتا يکی از ترانههای مرا پخش نميکردند. به سالن اجتماعات گورستان که رسيديم در تابوت را برداشتند که هرکس که خواست بيايد و مرا برای آخرين بار ببيند. صف بلندی بود که تا بيرون سالن ادامه داشت. چه دقايق سختی بر من گذشت. يکی به گونهام دست کشيد. يکی دستم را فشرد. يکی دلش نميآمد که به مرده نگاه کند و رويش را برميگرداند. چند نفری چيزهايی گفتند... کلی ... و دربارهی سيرت نيک انسان و پرواز روح از زمين به آسمان. اما هيچکس چيزی دربارهی من نگفت. ميدانستم که همهی مردگان بعد از مرگ ستايش ميشوند و چون که ديگر مردهاند و نميتوانند بر صدر بنشينند، پس قدر ميبينند و همهی خوبيهای جهان به آنها نسبت داده ميشود. با اين همه خيلی به من پروبال ندادند و بياعتنا از کنار کارهايم گذشتند. آدمهايی را ميديدم که در زمان زندگيام چشم ديدن مرا نداشتند و حالا با چشمانی اشکبار زير نم نم باران راه ميرفتند. کسانی را ميديدم که در زمان زندگيام هرجا مرا ميديدند راهشان را عوض ميکردند که نگاهشان با نگاه من تلاقی نکند... آدمهايی را ميديدم که در زمان زندگيام به مجرد ديدن من در خيابان، مسيرشان را عوض ميکردند و ميرفتند توی اولين مغازهای که سرراهشان بود و آنچنان به عکس گاو روی پاکت شير خيره ميشدند که انگار تا آن روز هرگز در زندگيشان هيچ گاوی را به چشم نديده بودند!
اگر در آن دور و بر ها مغازهای نبود در اولين کوچهی بنبست از نظر ناپديد ميشدند. اين آدمها که تا پيش از پيدا شدن من در خيابان مثل آدم راه ميرفتند به مجرد ديدن من ناگهان ميدويدند، يا خم ميشدند، يا دلشان را ميگرفتند و يا دقايقی به عقربههای ساعت مچيشان خيره ميشدند و يا در جيبشان به دنبال چيزی ميگشتند. و اگر آدمهای بدشانسی بودند و من يک دفعه جلويشان سبز ميشدم بيمقدمه ميپرسيدند ــ شما هنوز سياسی هستيد؟ و من با خجالت سرم را به علامت آری تکان ميدادم. باعث شرمندگی من بود که کارمند ثبت احوال نبودم تا برای آسايش خيال دوستان و آشنايان بازنشسته شوم. متأسفانه کار من بازنشستگی نداشت.
همه رفته بودند دنبال بازنشستگی. حتا دوستان گرمابه و گلستان من. با آن که به خوشی آنها خوش بودم و کاری به کارشان نداشتم اما آنها ميخواستند به الف بگويند انف و من که قامت بلند الف را ميديدم نميتوانستم به انف گويان سربگذارم و لکنت زبانشان را يادآور نشوم.
بيچارهها که بد مرا نميخواستند. ميخواستند که من هم مثل آنها با زمان پيش بروم و دم به ساعت عقربهی نظرم را به اين طرف و آن طرف بچرخانم. عقربههای من اما کند ميچرخيد. عقربههايم در مسيرش، به کودک گرسنهای بر ميخورد... عقربههايم در مسيرش، جنگزدهی آوارهای را ميديد... جسد و جنازهی تکه پارهای را ميديد... سر بی تن و تن بی سر ميديد و از حرکت باز ميايستاد. همانجا که بود ميايستاد و تکان نميخورد. از له کردن هرآنچه که بر سر راهش بود وحشت داشت، عقربههايم به حيرت به اطرافش و اطرافيانش مينگريست که ميچرخيدند و ميرقصيدند و ميخنديدند. عقربهام سرراهش دستهايی را ميديد که به زن جوان تا گردن فرو رفته در چالهای سنگ ميزنند. عقربههای من با چرخ زمان نميچرخيد. زنگزده بود و با هيچ روغنی از سرو صدا نميافتاد.
مرا ميبردند و سيل مردم صف در صف در سکوت ايستاده بودند.... گوشهايم که تا پيش از مرگ در حال کر شدن بود حالا کوچکترين زمزمهای را ميشنيد. مردی ميانسال که تا آن روز نديده بودمش از آن دورها آهسته گفت: لا الله الا الله. چند نفری زير لب به او پاسخ دادند. به دهان فاميلم خيره شدم. سرشان را به زير انداخته بودند و صدايی از آن ها بر نميخاست. بيچارهها از مرده ی من هم ميترسيدند... پسر بزرگم با صدايی خشمگين فرياد زد: هول شفتن ( دهانت را ببند) . و لا الله الا الله گو سرش را دزديد که ديده نشود. چند زن که ميشناختمشان، خودشان را از جمعيت کنار کشيدند و در گوشهای ايستادند. يکی از آنها گفت: - خجالت دارد. چقدر به کسو کارش احترام بگذاريم؟ ميخواستند تشريف فرما نشوند. مردی که در همان نزديکی ها ايستاده بود به زن گفت: ساکت، شلوغش نکنيد کس و کارش دخالتی ندارند. رفقايش خاک تو سری هستند. ... مرد ديگری گفت:
- سيد و مسلمان زاده است. اگر فاميلاش ريگی به کفش داشتند ميبردندش به ايران مگر از من و شما ميترسيدند؟ همان زن گفت: خاک بر سر همهتان. مرد ديگری گفت: خانم عفت کلام داشته باشيد. ميخواهيد مراسم بهم بخورد؟همان زن گفت: اين چه مراسمی ست برای زنی که در همهی سالهای زندگياش به اين گونه مراسم تف کرد. اين سکوت چه معنايی دارد؟
ميکروفون آنقدر بيمشتری بود که مرد بيچارهای برای خالی نبودن عريضه و حتمن برای حفظ آبروی من خودش را به ميکروفون رساند و از روی کاغذی که در دست داشت با صدايی تو دماغی خواند:
«اين که خاک سيهاش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
دوستان به که ز وی ياد کنند
دل بی دوست دلی غمگين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است»
آی آی آی عجب گيری کرده بودم . يعنی اين همه شاعر، نويسنده، فيلسوف و دانشمند که از سراسر جهان آمده بودند و دنبال جنازهام به صف شده بودند و حتماً چندتايی هم مسئول برگزاری اين مراسم بی بو و خاصيت بودند نميدانستند که اين شعر را پروين اعتصامی برای سنگ گور خودش سروده و لابد محتاج دعای مسلمانان عزيز بوده که گفته «سائل فاتحه و ياسين است».
دستم از جهان کوتاه بود و پسرهايم هم ادبيات فارسی را بلد نبودند و نميدانستند پروين اعتصامی کيست وگرنه چه کسی بود که نداند که من محتاج فاتحه و ياسين نيستم. کاش لااقل شعر سنگ قبر ايرج ميرزا را ميخواندند:
«اين که در خاک سيه خفته منم
ايرجم ايرج شيرين سخنم»
ساعتی به خواندن شعرهای بيفايده گذشت. ... چند نفر که کمترين مناسبتی با من نداشتند ميکروفون را از هم گرفتند و حرفهايی زدند که من هم در تابوت غش غش خنديدم. سپس همان جوانان اونيفورم پوش در چهارطرف ميز چرخدار ايستادند به تابوت تعظيم کردند و مرا در چالهای که از پيش آماده بود گذاشتند مراسم خاکريزان آغاز شد. پيش از همه گروهی که از ايران آمده بودند مشتی خاک وطن را از توبرهای درآوردند و روی تابوت ريختند تا مور و ملخ و مار و کژدم بدانند که اين جنازهای که ميخورند از يک کشور بزرگ باستانی ميآيد که همه چيزش، از فرهنگ و آداب و رسومش گرفته تا آشپزی و خياطی و خانهدارياش از همهی ملل جهان بهتر و بالاتر است. سپس پوشاندن گور من بيچاره با دستههای گل آغاز شد. ميديدم آدمهايی که در زمان زنده بودنم گاه گاه به مناسبت يا بيمناسبت برايم شاخه گلی ميآوردند حالا هم تنها شاخه گلی بر گورم مينهند و ميگريند. اما کسانی که تمام اين سالها دويده بودند تا نگذارند من تکانی به خودم بدهم و آنقدر از من نفرت داشتند که اگر در قدرت بودند حکم سنگسارم را ميدادند تاج گلهايی آورده بودند که قيمت هرکدامشان ميتوانست شکم چند کودک گرسنه را سير کند. و اين تاج گلها که مزين به کارتهايی زيبا و جملاتی حاکی از تأثر و تأسف بود آنقدر تماشايی و بزرگ و سنگين بود که راه نفسم را ميبست. با نااميدی و وحشت فرياد زدم برش داريد... خواهش می کنم... دارم خفه ميشوم. اين ديوار گل را از روی سينهام برداريد و تلاش کردم که بنشينم. نشد. زير تلی از خاک و تاج گلهای رنگارنگ دفن شده بودم. با تمام توانم فرياد زدم : کمک کمک کمک دارم خفه ميشوم... نفسم... نفسم ... و ناگهان دستی به شدت تکانم داد. پسرم بالای سرم ايستاده بود با چشمانی پر از ترس و نگراني؛ مامان... مامان... مامان... بيدار شو ... بيدارشو.
بيدار شدم، چشم گشودم، روی تختم و در اتاقم. و از آن مراسم باشکوه دروغين و تاجگلهای زيبا خبری نبود. حتا شاخهای گل در گلدان نداشتم. زنده بودم.
ژانويهی دوهزارو شش
از مجموعهی آمادهی چاپ «کسی در کنار من دندان خونآلودش را تف ميکند»
شعر هادی خرسندی برای سنگ قبر مينا اسدی
اينکه خفته به مزار ابديست
دوستم خانم مينا اسديست
شاعری بود ز ناراضی ها
در مسير همه لجبازی ها
يک آنارشيست ولی قانونی
طالب کلی ديگرگونی
همهی زندگيش سوسيالی
صورتش سرخ ز سيليمالی!
نوجوان بود که ای وای ی وطن
خورد يک سنگ به مينای ی وطن
گفت مينا که فلک لاکردار!
چه کنی با من غمگين پيکار
خواست قدری برود دورترک
که بگويد کمی از جور فلک
فلکش ديد و فزون شد ظلمش
که درانداخت به استکهلمش
دختر حاج اسدی از ساری
شد ز اتباع سوئد، اجباری
ليک البته که ماند ايرانی
مشت زد بر سر سرگردانی
وآنچه تسکين دل تنگش بود
بالش بابک و بهرنگش بود
دو برادر، دو يل آزاده
که مرا مثل دو خواهرزاده
اين که خوابيده در اين گوشهی سرد
داشت در جان و تنش غصه و درد
درد در گردن و دست و کمرش
گاه يکمرتبه ميزد به سرش!
ای کسانی که در اينجا هستيد
و در انديشه مينا هستيد
عوض فاتحهی اهل قبور
بکنيد از ره انديشه عبور
از خودش شعر بخوانيد و سرود
که پر از درد و پر از عاطفه بود
"باز ميگردم و گل ميکارم"
"دشت را سبزهی نو ميآرم"
"باز ميگردم و می پيوندم"
"باز همراه شما ميخندم"
پاشو ای خانم مينا اسدی
حق تو نيست مزار ابدی!