سمانه نائینی
آنقدر که حس تمام میله های اوین و رجایی شهر و همه ی زندان های همه ی شهرهای ایران ریخته توی همه ی استخوان هایتم که عید امسال بدجور درد می کند.
چقدر عجیب و غریب جای خالی ات خالی تر می شود در بهار. چقدر این اولین بهاری را که پشت میله هایی هر لحظه اش را به تو فکر کرده ام. به این که الان ، دقیقن همین الان که من دارم به تو فکر می کنم ، تو در چه حالی؟
راستی در چه حالی؟
مهره های گردنت؟ سرت؟ کمرت؟ همه این ها که در شرایط عادی امانت را می برید الان در آن شرایط عادی تر چه به حال و روزت آورده اند؟ هنوز هم می خندی؟ در زندان هم دوستان زیادی که هرگز صدای خنده هایت را فراموش نمی کنند ، پیدا کرده ای؟ به آنها هم می گویی که در شهرتان آشغال نریزند؟ به آنها هم با همان لهجه شرجی ات می گویی “مادرررررررررررررررررر”؟
آخ که چقدر تلخ است مرور این ها بدون تو
چقدر تلخ است وقتی خنده ات را راه راه تصور می کنم که از پشت آن خط های عمودی یک خط در میان شنیده می شنود. آخ که چقدر دلم هوای دست هایت را می کند شب هایی که دلم می خواهد بی دلیل فقط غر بزنم و یک نفر فقط بشنود و گاهی به مسخره ترین شکل ممکنش مسخره ام کند! بگذریم
همه چیز چقدر سخت است وقتی نیستی
این ها را می نویسم که خودت بخوانی و بعد هم بد و بیراه بگویی و بعد هم دنبالم کنی و بعد هم… این بار به جای فرار بایستم و تنگ در آغوشت بگیرم و با افتخار بگویم “بچه شهرستان عوضی! به درک که فکر می کنی ما بچه پایتختیا همه حق و حقوقتو مث ارث بابامون بالا کشیدیم. به درک که صدات اینقد بلنده، به درک که شاکی میشی اگه ایندفعه هم شام خورده بیام پیشت. تو فقط از اون خراب شده بیا بیرون بعد ببین من چه بلایی سرت بیارم که یاد بگیری این جوری با روح و روان من بازی نکنی. بچه شهرستان! فقط بیا بیرون تا حالیت کنم ما پایتخت نشینا خیلی از اینی که تو فکر کردی عوضی تریم! خیلی بی معرفت تریم. اصلا اگه یه نفر از یه شهر دیگه بیفته زندان یا هر خراب شده دیگه ای به چشم به هم زدنی فراموشش می کنیم. اصلا نه اسمی ازش یادمون می مونه نه رسمی. اصلا بیا ببین چقدر آشغال ریختیم تو شهرتون. اصلا… اصلا همه این ها را بی خیال. تو فقط بیا بیرون. دلتنگم. بدجور. می فهمی؟!”
و این غزل یادگار غروب های پر خاطره بمبئی است با فرشته که همه خاطره هاست… به بارانهای بی وقفه ی بمبئی
به دکتر ریحانه مرادی
به فرشته شیرازی
صدا بزن هپروتم را در این بلای بلادرمان
و فرض کن دو سه تا جنگل و فرض کن دو سه خط زندان
درخت عاج دو تا فیل است که تا گره بخورد در هم
که تا گره بخورد در من به جای عاج دو تا دندان
که بمبئی تب من باشد! و زیر بارش یکریزش
غروب هر شب من باشد و من دو تا سرِ سرگردان
که جامه را بدراند پوست و دار را بدراند در
و دار وصله کند در را به فیل های طنابستان
و فیل از در پشتی هم به خواب دار نمی آید
که خواب دار می آشوبد از این همیشه ی آویزان
و من چقدر تو بودی تا من از تو تشنه ترین باشد
و من هنوز دو تا سطر است دو تا موازی بی پایان
ستاره های عمود از من به دام برکه نمی افتاد
چه دیر مرد شدی دریا چه زود خسته شدی باران!
تیر 90
عید امسال را دلم بد جور گرفته
به یاد فرشته شیرازی
چقدر عجیب و غریب جای خالی ات خالی تر می شود در بهار. چقدر این اولین بهاری را که پشت میله هایی هر لحظه اش را به تو فکر کرده ام. به این که الان ، دقیقن همین الان که من دارم به تو فکر می کنم ، تو در چه حالی؟
راستی در چه حالی؟
مهره های گردنت؟ سرت؟ کمرت؟ همه این ها که در شرایط عادی امانت را می برید الان در آن شرایط عادی تر چه به حال و روزت آورده اند؟ هنوز هم می خندی؟ در زندان هم دوستان زیادی که هرگز صدای خنده هایت را فراموش نمی کنند ، پیدا کرده ای؟ به آنها هم می گویی که در شهرتان آشغال نریزند؟ به آنها هم با همان لهجه شرجی ات می گویی “مادرررررررررررررررررر”؟
آخ که چقدر تلخ است مرور این ها بدون تو
چقدر تلخ است وقتی خنده ات را راه راه تصور می کنم که از پشت آن خط های عمودی یک خط در میان شنیده می شنود. آخ که چقدر دلم هوای دست هایت را می کند شب هایی که دلم می خواهد بی دلیل فقط غر بزنم و یک نفر فقط بشنود و گاهی به مسخره ترین شکل ممکنش مسخره ام کند! بگذریم
همه چیز چقدر سخت است وقتی نیستی
این ها را می نویسم که خودت بخوانی و بعد هم بد و بیراه بگویی و بعد هم دنبالم کنی و بعد هم… این بار به جای فرار بایستم و تنگ در آغوشت بگیرم و با افتخار بگویم “بچه شهرستان عوضی! به درک که فکر می کنی ما بچه پایتختیا همه حق و حقوقتو مث ارث بابامون بالا کشیدیم. به درک که صدات اینقد بلنده، به درک که شاکی میشی اگه ایندفعه هم شام خورده بیام پیشت. تو فقط از اون خراب شده بیا بیرون بعد ببین من چه بلایی سرت بیارم که یاد بگیری این جوری با روح و روان من بازی نکنی. بچه شهرستان! فقط بیا بیرون تا حالیت کنم ما پایتخت نشینا خیلی از اینی که تو فکر کردی عوضی تریم! خیلی بی معرفت تریم. اصلا اگه یه نفر از یه شهر دیگه بیفته زندان یا هر خراب شده دیگه ای به چشم به هم زدنی فراموشش می کنیم. اصلا نه اسمی ازش یادمون می مونه نه رسمی. اصلا بیا ببین چقدر آشغال ریختیم تو شهرتون. اصلا… اصلا همه این ها را بی خیال. تو فقط بیا بیرون. دلتنگم. بدجور. می فهمی؟!”
و این غزل یادگار غروب های پر خاطره بمبئی است با فرشته که همه خاطره هاست… به بارانهای بی وقفه ی بمبئی
به دکتر ریحانه مرادی
به فرشته شیرازی
صدا بزن هپروتم را در این بلای بلادرمان
و فرض کن دو سه تا جنگل و فرض کن دو سه خط زندان
درخت عاج دو تا فیل است که تا گره بخورد در هم
که تا گره بخورد در من به جای عاج دو تا دندان
که بمبئی تب من باشد! و زیر بارش یکریزش
غروب هر شب من باشد و من دو تا سرِ سرگردان
که جامه را بدراند پوست و دار را بدراند در
و دار وصله کند در را به فیل های طنابستان
و فیل از در پشتی هم به خواب دار نمی آید
که خواب دار می آشوبد از این همیشه ی آویزان
و من چقدر تو بودی تا من از تو تشنه ترین باشد
و من هنوز دو تا سطر است دو تا موازی بی پایان
ستاره های عمود از من به دام برکه نمی افتاد
چه دیر مرد شدی دریا چه زود خسته شدی باران!
تیر 90