جرم نرگس محمدی مرام اش بود...
جوان است. باهوش و پرشور. زن است. مهربان و شجاع. مادر است. فداکار و مسئول. همسر است. مطمئن و مستقل. آزادی را همچون ترانه ای ازلی از حفظ می خواند.
بی سکته، بی سکون.
همان ترانه که هرسه دربدرقه مرد خانه خوانده بودند، دعای راه همسر.
همان آوا که سیمان های سخت و سرد زندان را می شکافد و به گوش میرسد،لالایی شبانگاهی علی و کیانا.
همان پیام که نوید آینده ای شاد بود، ترانه ای برای صلح.
همان آواز که درفش دوستی با جهان بود، صدای حقوق بشر.
همان ترانه که شاه بیت غزل آزادی بود، سرود زنانه برابری خواهی.
هم به جادوی این ترانه بیماری مهلکش را مهار می کرد و هم بدین جادو هلاک از وطن دور می کرد.بی سکته، بی سکون.
همان ترانه که هرسه دربدرقه مرد خانه خوانده بودند، دعای راه همسر.
همان آوا که سیمان های سخت و سرد زندان را می شکافد و به گوش میرسد،لالایی شبانگاهی علی و کیانا.
همان پیام که نوید آینده ای شاد بود، ترانه ای برای صلح.
همان آواز که درفش دوستی با جهان بود، صدای حقوق بشر.
همان ترانه که شاه بیت غزل آزادی بود، سرود زنانه برابری خواهی.
اینک در بند است. در کنار زنانی همچون خودش. نسرین ستوده، بهاره هدایت، مهدیه گلرو، نازنین خسروانی...
شگفتم از سالیانی است که زندان های ما را سراسر پر از این قصه ها ساخته است. شگفتم از دیوارهایی است که فرو نمی ریزد. شگفتم از قصه هایی است که در حراج هرباره زندگی، نو به نو نقل می شوند.
نام او همچون گلی که بدان خوانده میشود معطراست و تازه همچون هم بندان دیگرش. نسرین "نام گلی است سپید و کوچک و صدبرگ و از جنس گل سرخ". مهدیه گلرو نام اش تجسم گل های تمام است و نام بهاره که خود موسم رویش همه گلهاست... و نازنین تازه ترین گل این حلقه شکوفنده است "از انواع گیاهان زیبا که کشت و کارش در باغبانی از قدیم مرسوم بوده است." گلخانه ای شده برای خودش این بند زنان زندان اوین... بهل، که در دامن عبوس آن کوه چه گلها که تازه بمانند و چه خارها که به عناد بخشکند و خوار افتند.
یقین حالا نرگس در این گلخانه از شیرین کاری های علی و کیانا برای نسرین قصه ها می گوید. و یقین نسرین در ملاقات بعدی به همسرش سفارش می کند که من بعد مراقب هر چهار کودک باشد. مهراوه لابد دوباره مادری میکند و مراقب است که شیطنت های نیما دو همبازی قدیمی را نرنجاند. و قصه تکرار می شود و تکرار می شود... همچون که در این سالِ سی.
دوسال پیش که از زندان به بیمارستان رسید... وحشت اش این بود که مبادا بی مرام بوده باشد*... دوسال بعد از آن سرانجام روشن شد که جرم اش مرام اش بود.
گفتند ندامت... گفت زبان به غیر حقیقت نمی توان چرخاند. گفتند بروبه هر دیار که اینجا نباشد... گفت هم در اینجا می مانم که دیار من است. گفتند همسرت... گفت که راهش مستدام و جانش به امان. گفتند کودکانت... گفت خدایی دارند. گفتند به زندان بیا گفت زنهار ! اهل خانه را بیش از این نیازارید، آمدم....
منصوره شجاعی
پانوشت:
* ما بی مرام نبودیم: برای مهراوه،کیانا، نیما، علی، و.../ منصوره شجاعی
http://www.facebook.com/note.php?note_id=10150527000147356
سایت نویسنده:
http://www.facebook.com/FeministSchool
برگرفته از:
مدرسه فمینیستی