به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

ناگفته‌های محمد نوری‌زاد در خصوص قتل بختیار


آقای طالبی شروع کرد به تشریحِ نحوه ی کشته شدن شاپوربختیار از قول همان “یکی ازبچه ها”: "دردیدار آخر، یکی ازبچه ها به بهانه ای به بختیار نزدیک شد وناگهان او را که سبک بود از زمین بلند کرد تا با ضربه های نوک عصا تیم حفاظت را خبرنکند.
یکی هم بلافاصله جلوی دهانش را گرفت و من هم با ضربات پی درپی چاقو دست بکارشدم و سلاخی اش کردم.
از نفس که افتاد، آرام نشاندیمش روی مبل و با صدای بلند از او تشکر کردیم و ازخانه بیرون زدیم."
گفتگوی پیش رو نشان می دهد که محمد نوری زاد هنوز ناگفته های بسیاری دارد...
چرا نمی خواهید از آقای طالبی صحبت کنید؟
دوست گرامی، من وقتی به شخص رهبرنامه می نویسم و به شخصیت های بلند بالای نظام، چرا وقتم را برای دیگران تلف کنم.
آقای طالبی با حمایت و سرمایه گذاری و خط و ربط وزارت اطلاعات و سپاه، فیلم” قلاده طلا ” را ساخته که اساس حرکت معترضانه ی این دوسال ونیم مردم را به خارجی ها وصل کرده. فیلمی به غایت غیر منصفانه در حالیکه منتقدان حتی نمیتوانند اسمی و نامی از اعتراض مردم ببرند و یا حتی به اتهامات پاسخ دهند.؟
معمول براین بوده که کاتبان درباری، تاریخ را به نفع سلاطین تغییرمی دادند و تحریف می کردند. اینجا هم همان واقعه ی تکراریِ تاریخ تکرارشده. قرارنیست که با سرمایه ی یک نظام، وجلوی چشم بزرگانش وجلوی چشم میلیونها مردم، تاریخ این سی و سه سال سرزمین ما همانگونه مطرح شود که بوده: آمیخته به فساد وقتل وغارت دروغ وریاکاری وبیکاری وتن فروشی واعتیاد وهدردادن سرمایه های ملی وانسانی. تاریخ دراین سرزمین دارد تعریف تکراری خود را به رخ می کشد: انطباق حادثه ها و وقایع، آنگونه که حاکمان می خواهند. حالا عضوی ازمجموعه ی وزارت اطلاعات مأمورمی شود درباره ی حوادث این دوسه سال اخیرفیلم بسازد. اوباید نقش همان کاتب های درباری را ایفا کند. شما وقتی عضو وزارت اطلاعات می شوید، اول چیزی را که درخود قربانی می کنید صداقت است.
سالها پیش آقای کشاورز و خانم پوران درخشنده و آقای طالبی و آقای دُرمنش و من، داوران جشنواره ی سیمای استان ها بودیم. این جشنواره در ارومیه برگزار شد. یک شب این آقای ابوالقاسم طالبی چیزی تعریف کرد که من حالا می فهمم او به کجاها وصل بوده و این حلقه ی اتصال حالا دارد خودش را در” قلاده طلا” نشان می دهد.
آقای طالبی گفت: یکی ازبچه های اداره (وزارت اطلاعات) به من (آقای طالبی) پیشنهاد کرد که بیا و فیلمی درباره شاپوربختیار بساز و نحوه ی کشته شدن او را همین طور که ما او را ازپا درآورده ایم بازسازی کن که من( آقای طالبی) وقتی داستان را شنیدم گفتم کارمن نیست.

آقای طالبی شروع کرد به تشریحِ نحوه ی کشته شدن شاپوربختیار از قول همان “یکی ازبچه ها”:
… پسرِ بختیارکه رییس پلیس پاریس بود همه جورامنیت را برای پدرش فراهم کرده بود. درخانه ای که دواتاق داشت دردوطبقه. یک اتاق پایین یک اتاق بالا. برای پدرش یک تیم دوسه نفره ی محافظ گماشته بود که درطبقه ی هم کفِ خانه ساکن بودند. درطبقه ی بالا خود بختیار اقامت داشت. بختیار با ضربه های نوک عصا که به کفِ چوبی اتاق می زد افراد تیم یا خدمتکاران را خبرمی کرد. اگرچای می خواست یک ضربه. پیغامی اگرداشت دوضربه. مشورتی اگرمی خواست بکند یا جایی اگر می خواست برود سه ضربه. ما این اطلاعات را طی دوسه جلسه که درلباس سه عرب (سعودی یا عراقی) به دیدنش رفتیم و با اواعلام همکاری کردیم بدست آوردیم.
دردیدار آخر، یکی ازبچه ها به بهانه ای به بختیارنزدیک شد وناگهان اورا که سبک بود از زمین بلند کرد تا با ضربه های نوک عصا تیم حفاظت را خبرنکند. یکی هم بلافاصله جلوی دهانش را گرفت و من هم با ضربات پی درپی چاقو دست بکارشدم و سلاخی اش کردم. از نفس که افتاد، آرام نشاندیمش روی مبل و با صدای بلند از او تشکر کردیم و ازخانه بیرون زدیم. تیم حفاظت نیم ساعت بعد ازخروج ما متوجه می شود که ازبالا صدایی نمی آید. مشکوک می شوند. بالا که می روند متوجه قضایا می شوند...”

من این را از زبان خود آقای طالبی شنیدم. چیزی نیست که بخواهند انکارش کنند. در پستوهای خوفناک وزارت اطلاعات ازاین حکایت ها بسیاراست. چه درخارج ازکشورچه داخل. آقای طالبی دوچهره دارد. یکی اطلاعاتی و ترسناک. یکی هم چهره ای که با مردی و مردانگی نا آشنا نیست. ومن درآن سالها با همان خصلت مردی و مردانگی او آمیخته بودم. “قلاده طلا” را آن چهره ی اطلاعاتی آقای طالبی ساخته و حیف که مردی و مردانگی اش را درخلق این اثربه خاک برده. البته درطول ماههای زندان و آشنایی با بازجویان هیولاگون قبول کردم که مأمور وزارت اطلاعات شدن، مساویست با همه چیزرا کنارگذاشتن. وهمه چیزرا زیرپانهادن.
(چهره اش به گلایه می نشیند) شما بالاخره ازمن چیزی بیرون کشیدید که من هرگز به این گونه سخن گفتن عادت ندارم. من این چیزی را که درآن سالهای نچندان دورازآقای طالبی شنیده بودم، تاکنون درهیچ محفلی بازگونکرده ام. شما اما با زیرکی عادت اخلاقی مرا مخدوش کردید.
به همان سئوال اول برگردیم. شما با این همه نوشتن چه قله ای را فتح کرده اید؟ دنبال چه نتیجه ای هستید؟
مگر قراراست قله ای فتح شود؟ اما اگر بدنبال فتح قله اید باید بگویم: من به یمن اعتباریافتن افکارعمومی دراین سه سال اخیر، وبه برکت خون جوانان ومردان وزنانی که بخاطریک اعتراض بدیهی نقش زمین شدند، وبا استفاده از فرصتی که فضای مجازی دراین سالهای اخیردراختیارما نهاده، من حداقل دوقله را با همین نوشتن های خود فتح کردم. یکی عادی شدن نگارش نامه به رهبر. که سابقاٌ معمول ومتداول نبود. حاکمیت سه نامه ی مرا با دلخوری تحمل کرد اما به بهانه ی یادداشتی به اسم ”سقوط قاضی القضات شهر” مرا به زندان برد و همه ی توانش را بکارگرفت تا ازمن تواب و نادم وبریده بسازد. پس این یک قله.
حالا اگر شما بخواهید با اسم خودتان حتی به رهبری نامه ای بنویسید، اگر این نامه ازچارچوب ادب خارج نباشد، با شما کاری ندارند. سابقاً نگارش نامه ی منتقدانه ی مؤدبانه درمحدوده ی خطوط قرمز قرارداشت و نویسنده به سرعت مجازات می شد. مثل جناب احمد زیدآبادی. که یک نامه نوشت و بسیارمحترمانه درآن یک پرسش مطرح کرد. که چرا نباید رهبرنقد شود؟
دومین قله؟
دومین قله، برملاکردن پستوهای مخوف اطلاعات وسپاه بود. البته درمحدوده ی کلمات. وگرنه نه من به اطلاعات پس پرده واقفم ونه اساساً شیوه ی نگارش من به افشاگریهای رایج معطوفست. اما به یمن همان برکاتی که برشمردم، خدای خوب توفیق این را به من داد تا واژگانی چون: فربگان سپاه، هیولاهای وزارت اطلاعات، دزدان سپاه، ودزدان اطلاعات را وارد ادبیات سیاسی این کشورکنم. بطورمثال شما می بینید من درهر نوشته به وسایل وابزارکاری ام اشاره می کنم. ابزاری که مأموران سپاه و اطلاعات ازدوسال و نیم پیش برداشته وبرده اند و به من بازنگردانده اند. من حاضرم این وسایل حالا حالا ها نزد اطلاعات و سپاه باقی بماند و من هربار به دزد بودن آنها تأکید بورزم...
من چرا نگویم می سوزم وقتی می بنیم جوان پاک وغیورو صد درصد بی گناهی چون “عماد بهاور” سه سال تمام است که به مرخصی نیامده و درزندان دارد جوانی اش را خرج آینده ی این سرزمین می کند، وهمزمان قصابی چون “علی فلاحیان” که دستش به خون بسیاری ازمردان و زنان بی گناه ما آلوده است، درکمال امنیت و احترام، درخانه و کارخانه و دارایی ایش غلت می زند؟ من چرا نسوزم وقتی می بینم هیمنه ی نظام اسلامی ما در باب قضاوت آنجا به خاک مذلت می نشیند که شهامت برگذاری یک دادگاه علنی برای متهمان سیاسی ندارد. یا آنجا که همین دستگاه پرطمطراق مدعی عدالت، به ضرب تفنگ شکاری “جلال الدین فارسی” وبه جوهرقلم ظالمانه ی قاضیِ مغرض و بی سوادی چون شیخ محمد یزدی، یک مرد بی گناه را می کشد و کمترین گزشی درخود احساس نمی کند. جوری که قاتل اکنون کیفور و طلبکاروآزاد است و خانواده ی مقتول آواره و سرگردان...
باید صبورباشیم و دقت کنیم دراین راه پرخطر، فرزند زمان خود باشیم. به نظرمن کسی فرزند زمان خودش است که زمان را قدربداند ومفت آن را ازدست ندهد. و بوقت ضرورت، از زمانی که دراختیاراوست بهترین فایده را ببرد. ودراین راه، آگاهی، بله آگاهی، حرف اول را می زند.

برگرفته از: سایت سحام نیوز