به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

هپلی

شام غریبان
اخیراً عده ای از دوستداران هپلی از او گله کرده اند که چرا دایم سربسر مردم می گذارد و فعالان سیاسی را اذیت می کند و به جای اینکه در این وانفسا به یاری مبارزان بشتابد نمک به زخمشان می پاشد. حتا یکی از سرزنشگران بیتی هم فرستاده که:
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت شود هپّلی 
(البته هپّلی باید به تشدید خوانده شود و قافیهُ بیت هم درست نیست ولی همهُ اینها را به حسن


 نیت نصیحت گو بخشیدیم تا از ما دلخور نشود، فقط خصوصی و دوستانه برایش پیغام فرستادیم که اولا گاز گرفتن در هپلی جبلی و ظیفه اش است دیگر این که رفیق ما بهتر است
 شعر نو بگوید و بدهد سایت «شعر سبز نو» وابسته به گروه مبارزاتی «سبز نو»، منتشر کند)
خلاصه کنم، برای اینکه هیچکس تصور نکند که هپلی فقط دوست دارد به ریش بقیه بخندد این شماره را اختصاص دادیم به همدردی با مچل های اپوزیسیون و عرض تسلیت به حضور آنان. خواهشمندیم که در این تور تسلیتی ما را همراهی کنید.
دیدارها را با شازده آغاز کردیم اولاً چون شازده است ثانیاً برای اینکه هم فدرال شده و هم نامه نگار دیوان بین المللی جزا و اینها در جمع می شود سه حسن. از او پرسیدیم تو که قرار بود نماد وحدت باشی چه شد دست آخر هم فدرال شدی و هم بین المللی، پس این وسط ایرانت کو؟
نکند فریفتهُ صدای مخملین شهریار واهی شده ای و در چاه زنخدانش افتاده ای؟
گفت ابداً، این جوان سالهاست که مشاور من است و از پیش خود حرف نمی زند. حرف هایش از روی حساب و عقل است، حسابش که تا حالا درست بوده عقلش هم وابسته است به اربابش. گفتیم این چه اربابی است که این اندازه عقلش ناقص است.؟
گفت به آنش کاری نداشته باشید، نصیحت مردم را به خاطر عقلشان گوش نمی کنند، به خاطر زورشان گوش می کنند، طرف زورش زیاد است کافیست.
گفتیم اگر اینقدر زورش زیاد است چرا از پس جمهوری اسلامی برنمی آید؟
گفت نقداً به ما که می رسد، شاید بزرگتر که شد به آخوندها هم برسد، خدا را چه دیده اید؟
گفتیم اینطوری که دیگر طرفداری برایت نمی ماند همه از چپ و راست در رفته اند.
گفت یک شاخه گل دماغ پرور، از خرمن صد گیاه بهتر!
وقتی دیدیم که حسابی رفته توی شعر و شاعری سؤال آخر را طرح کردیم و پرسیدیم :
- حالا می خواهی یکتنه ایران را آزاد کنی یا این که قرار است با کسی همکاری کنی.
- گفت ازمهندس آیت الله زاده بپرسید.
بابت این همه ترقیش به او تسلیت گفتیم و رفتیم.
وقتی مهندس آیت الله زاده را پیدا کردیم، دیدم که او هم افتاده به جبهه بازی و فدرال مسلکی و حسابی انگشت نما شده.
- گفتیم تو که از ارث پدر می خوری چطور شد اسلام را ول کردی افتادی دنبال این قرتی بازی ها؟
- گفت مگر شازده که پدرش دیکتاتور بود دمکرات نشده؟ من هم لازم نیست راه پدر را بروم. از این گذشته در آذربایجان زمینه دارم.
- پرسیدیم راست است که قرار است با هم متحد هم بشوید.
- گفت البته، چه اشکال دارد پدرانمان که میانه شان خوب بود، ما چرا با هم دعوا کنیم؟
به هر حال از حقوق الهی که نصفش مال سلطنت است نصف دیگرش مال آخوند، یک جوری با هم کنار می آییم. قرار است یک عکس هم بگیریم زیرش هم بدهیم بنویسند که «شاهزاده و آیت الله زاده برای جدایی دین و دولت به هم دست اتحاد داده اند! هموطن تو هم بیا تا بشویم سه نفر». اینطوری مردم را دور خودمان جمع خواهیم کرد.
- پرسیدیم برنامه تان چیست.
- گفت تهران که پایتخت است حقاً با توابعش می رسد به شازده. آذربایجان را جمهوری اسلامی می کنیم از نوع کمرنگش، خودم اداره اش را تقبل می کنم. خوزستان و نفتش را می دهیم آمریکا و انگلیس یک جوری با هم کنار بیایند چون به اندازهُ کافی مصیبت کشیده ایم و حوصلهُ دخالت در دعوای دیگران را نداریم. کردستان را می دهیم به اسرائیل که از خجالتش دربیاییم، راستش حوصله تنوره کشیدن این ناتانیاهوهو را دیگر نداریم . خراسان هم که از اصل مال امام رضاست که نه در امام بودنش شکی هست و نه در رضا بودنش و بر سر آن دوتایی توافق کامل داریم. بلوچستان هم که قرار است مرکز توریستی بشود از همهُ دنیا بیایند مواد بزنند حال بیایند و دعا به جان ما بکنند. دو تنبان را می دهیم به شیوخ عرب که پایشان کنند همینطور لخت نگردند خوبیت ندارد، آبروی منطقه می رود. می ماند کویر لوت، آن هم می رسد به دمکرات ها حقوق بشر را اجرا کنند شرشان را از سر ما بکنند.
سر آخر اصرار کردیم که
- با چه می خواهی ایران را بگیری؟
- گفت با نیروهای مسلح.
به آیت الله زاده تسلیت گفتیم که خوب آبروی پدر را حفظ کرده و آمدیم بیرون نیروی مسلح را پیدا کنیم.
رسیدیم به بهزاد فدایی که امپریالیسمش قرص و محکم بود ولی آنتی اش مدتی است از قلم افتاده و شل شده . گفتیم تو که مبارز بودی چرا رفتی؟
- گفت بسکه این محسن کهنه کارا و آن قوری زاده اصرار کردند ما هم ناغافل شیرجه رفتیم تو لجن. هی هر روز تلفن کردتد و خواندند: فدایی، فدایی، چرا پیشم نیایی؟
- پرسیدم خوب تو چه گفتی؟
- گفت بالاخره گفتم: می آیم، می آیم، تیر و تفنگ می آرم.
- پرسیدیم راستی راستی تیر و تفنگ هم داری؟
- گفت نه بابا، اینها مال جوانی ها بود که چریک بودیم، دیگر با مرور زمان چروک شده ایم، کی حوصلهُ این کارها را دارد؟ همان اسم فدایی برایمان مانده.
- گفتیم هنوز هم شما همان فدایی بلشویک ( اکثریت ) هستید؟
- بلی ولی هر فدایی یک گروه (منشویک) از سلطنت طلب گرفته تا جمهوریخواه و کمونیست را رهبری می کند.
- گفتیم تو که یک موقعی فدایی خلق بودی چه شد به این روز افتادی؟
- جواب داد بسکه از خلق بی محلی دیدم.
- گفتیم در داخل زمینه دارید؟
- گفت البته که داریم برو از موسوی بپرس که هر سرباز یک رهبر است و هر رهبر یک لشکر.
بابت پایداریش به او هم تسلیت گفتیم و رفتیم به خان بعدی.
فکر کردیم در این وانفسا با موسوی که یک تنه در مقابل محاصره ی نیروهای حکومتی مقاومت می کند و زنش هم نیست که برایش چایی درست کند، چطور ارتباط برقرار کنیم دیدیم بهترین راه تماس گرفتن با یکی از همین روزنامه نویس های چاخانی است که همه جا مطلب می دهند. یکیشان با تله پاتی به خانه ی موسوی نقب زد تا سؤال کردیم گفت:
- مزاحم من نشوید چون دارم مطالعه می کنم.
- گفتیم برای گذران وقت؟
- گفت نه برای مبارزه.
- پرسیدیم چه کتابی است، استراتژی است یا تاکتیک است یا دوقلوست؟
- گفت هیچکدام، هنری است و مقصود نوشتن نقد کتاب است. شاید هم خاطراتم را بنویسم. پرسیدیم:عنوانش چه خواهد بود
- گفت «بازیگر عصر طلایی امام».
وقتی دید تعجب کرده ایم گفت:
- دیدم سیاست عاقبت ندارد، از این به بعد فقط می خواهم کار فرهنگی بکنم. صحبت هم کرده ایم قرار است برنامه ی نقد کتاب صدای آمریکا را بدهند دست من. این همه روزنامه نویس سبز رفتند فرنگ هرکدام به آب و نانی رسیدند، فقط من مانده ام و عیال. بالاخره ما هم که سابقه ی فرهنگی داریم، حقی داریم، باید سهم مار ا هم بدهند.
- گفتیم حالا تو بروی چه کسی مردم را رنگ کند؟
- گفت شخص خاتم الرؤسا که یک انبار رنگ سبز وارد کرده.
بابت مبارزات درخشانش و جانشین باغیرتش و عاقبت خوشش به او هم تسلیت گفتیم و رفتیم سراغ نفر بعدی.
به پهلوان پنبه ی اصلاح طلبی خاتم الروسا که رسیدیم و درخواست گفتگو کردیم گفتند مریض است. گقتیم که:
- این که دیروز در دماوند رأی داده بود مریض نبود، تا ما رسیدیم مریض شد؟
- گفتند ایشان مزاجش به سیاست بسته است، هر مشکل سیاسی که پیدا کند یک جور مریض می شود طبیبش هم می داند و برنامه ی اخبار را که می بیند بدون معاینه نسخه ی او را برایش می فرستد. توضیح بیشتر خواستیم گفتند وقت تماس با آمریکا اسهال می گیرد و به بیت الخلا پناه می برد، صحبت حقوق ایران در دریای خزر که می شود کمردرد ش عود می کند یا آبله مرغان درمی آورد، درخواست آزادی بیان که می شود گلودرد می گیرد، شعار جدایی دین و دولت را که رواج می گیرد کهیر می زند و تا مذاکرات اتمی شروع می شود یبوستش عود می کند. بالاخره هر آخوندی بین امام ها یک اسپانسر دارد، اسپانسر این یکی هم زین العابدین بیمار است.
- گفتیم با این وضعیت یک علی البدل برای خودش پیدا کند که کار مبارزه زمین نماند.
- گفتند از این که فعلا کاری ساخته نیست بروید سراغ کوسه ولی از کنار استخر با او صحبت کنید و توی آب نروید که خطر دارد.
بابت مزاجش که ملتی را مستفیض کرده برای او هم تسلیت فرستادیم و آمدیم بیرون.
وقتی به خانه ی کوسه رسیدیم دیدیم اصلاً از آب بیرون آمده نشسته کنار استخر دارد سالاد فصل می خورد.
- گفتیم بابا ما تا به حال نه کوسه ی خاکزی دیده بودیم نه گیاه خوار، این دیگر چه نوعی است. گفت خوب حالا ببینید، دشمنان چو انداخته اند که کوسه ام تا مردم بترسند وگرنه از اول ذوحیاتین بودم. آدم باید خودش را با محیط وفق بدهد وگرنه نسلش منقرض می شود. محض دوام نسل است که آقازاده را فرستاده ام فرنگ زیر نظردکتر قارپوزیان دکترا بگیرد و همانجا که هوا مساعدتر است تولید مثل کند.
- گفتیم پس یک فکری هم برای صبیه می کردید که اینجا گرفتار نشود.
- گفت خبری نیست، زندگی پستی بلندی دارد فوقش طلاقش را می گیرم برای یکی از این بسیجی ها عقدش می کنم مسائل حل می شود.
- گفتیم اگر نشد چی؟
- گفت خدا بزرگ است، این یکی را می فرستم آمریکا دکترا بگیرد، پیش یکی از همکارهای قارپوزیان که فراوانند. به هر صورت ما یکی را هم در آمریکا لازم داریم به کارهایمان برسد، چه کسی بهتر از دختر خود آدم؟ قربانش بروم همه چیزش عین خودم است فقط سبیلش به مادرش رفته.
- گفتیم که در این صورت ممکن است به شما تهمت آمریکایی بودن بزنند. گفت ما به هر صورت از کوسه گی پوست کلفتش را که داریم و باکیمان نیست. بعد هم چقدر منتظر ظهور امام زمان بنشینیم؟ عمو سام حی است و حاضر، آدم باید واقعبینی و عملگرایی داشته باشد.
- گفتیم اگر امام ظهور کرد جوابش را چه خواهد داد؟ گفت فائزه را برایش عقد می کنم قضیه تمام می شود.
هپلی که این تور تسلیتی را تمام کرد فکر کرد که داستان بسیار پرغصه ای را تقدیم خوانندگان کرده چطور ختمش بکند که زیاد به او ایراد نگیرند. بعد از مدتی به این نتیجه رسید که باید عوض این همه تسلیت یک تبریک گنده به ملت ایران بگوید که دست زمان اپوزیسیونش را الک کرده و کارش را راحت کرده است. حالا می داند که اگر بخواهد با حکومت طرف بشود سراغ چه کسانی نباید برود. این هم خودش قدمی است. ولی تا پیدا کند سراغ که باید رفت راه دراز است و هپلی بیدار.
منبع: ایران لیبرال