آیدا قجر
برای زنانی از جنس ما! که جنسیت حرف اول را در نگاه به دیگری می زند شاید آسانسورهای کوچک بزرگترین کندوکاو باشد! کندوکاو در آنچه جامعه بر آنها روا داشته و نه فقط جامعه بلکه خانواده با تفکراتی که نسبت به امروز سنتی تر بوده است.
زن، تن و آسانسور
آیا تا به حال در آسانسورهای کوچک با جنس مخالف همسفر شده اید؟ آسانسورهایی از نوع قدیمی و از آنهایی که انگار راه فراری برای درون، گذشته و لحظه ی آینده ندارند؟
زمانیکه قدم به این دنیا می گذاریم همه یکسانیم، بازی ها تا یک سنی مشابه هم است و شاید تنها رنگ اسباب بازی ها باشد که تفاوت میانمان را مشخص می کند؛ اما زمان که به پیش می رود، رنگ اسباب بازی به زنگ خطری میان دو جنس تبدیل میشود و ما تقسیم میشویم به مرد و زن.
بازی ها تقسیم میشود، حضورمان از کوچه و دوستان و مدرسه جدا شده تا بیشتر متوجه تفاوت هایمان شویم، شرم و حیا سهم زن و سرکشی سهم مرد می شود.
بازی ها تقسیم میشود، حضورمان از کوچه و دوستان و مدرسه جدا شده تا بیشتر متوجه تفاوت هایمان شویم، شرم و حیا سهم زن و سرکشی سهم مرد می شود.
به دخترها «نجابت» می آموزیم و به پسرها «مردانگی» و همه خواسته ها، معضلات، اشتباهات و حق ها را بر گردن این تفاوت می گذاریم، زیبابینی عیب محسوب شده و بر اساس جنسیت حق تعیین می شود. این حقوق را در روابط اجتماعی بین دو جنس قائل می شویم جدا از حقوقی که جامعه، نظام و قانون از ما گرفته یا به ما می دهد.
توسط خانواده یاد میگیریم که چه چیز «عیب» است و «توانایی» کدام است: عیب به آنچه در خارج از محدوده جنسیت اتفاق می افتد اطلاق شده و توانایی نیز در همین محدوده تعریف میشود. «عیب است اگر دختری به جذابیت پسر همسایه اعتراف کند» و «انتخاب لباس و بازی باید دخترانه و با حجب و حیا همراه باشد». ما به همین سادگی از یکدیگر جدا شدیم.
کوچکترین اشتباهاتی که جامعه و نظام حاکم بر آن، مسبب اش است بر گرده ی زن گذاشته میشود؛ زنی که مثل هر مردی می خواهد زیبا، پاکیزه و جذاب باشد اما این زیبایی، پاکیزگی و جذابیت بر او ممنوع است که اگر مردی به او جذب شد اشکال از زن شناخته شود.
کدامیک از ما هستیم که در کودکی ای که تنها در کشورمان رشد یافته باشد نشنیده باشیم: «اگر این اتفاق برای تو افتاده تقصیر از خودت بوده»؟ «در خیابان نخند»، «لباس تنگ نپوش»، «آرایش نکن»، «اصلاح صورت نکن»، «موهایت را رنگ نکن»، «به دیگران خیره نشو»، «با صدای بلند صحبت نکن»، «آرام راه برو»، «دعوا نکن» و ...
درست از همان روزی که این آموزشها با اسم «حجب و حیا» به ما داده می شود، از همان روز خندیدن، لباس های تنگ، آرایش، اصلاح صورت، رنگ مو، خیرگی، رهایی در صحبت و ... برایمان آرزو، حسرت، خشم به جنس دیگر و پایه های دوری از انسان بودن و به «زن» تبدیل شدن شد.
و درست اگر زمانی به علت عدم رعایت یکی از این اصول مورد تعرض از طرفی قرار بگیریم که با حس «مردانگی» و «حق داشتن» بزرگ شده است، مقصر شناخته میشویم و این ما را از جنس دیگر، دور می کند و نسبت به او ترس و کینه به دل می گیریم.
اگر اکثریت را در نظر بگیریم و از استثناها عبور کنیم، اولین نتیجه ی این ترس و کینه، سکوت است؛ زمانیکه همسایه، فامیل یا غریبه حتی کلامی به ما متعرض می شود سکوت اختیار می کنیم، جدا از علت «تفاوت نسل ها» که همه ی ما روزگاری علیه خانواده مان به کار بردیم، مساله ی فرار از تقصیر به میان می آید و ما را به گفتن «هیچ» عقب می راند.
و این «هیچ» گویی آغازیست برای فرار از واقعیت و بستن بسیاری از دفترها و عدم مراجعه به آن تا آسانسور!
اغلب زنانی که با آنها صحبت کردم و نظرشان را پرسیدم موافق بودند که در آسانسور اولین حس، معذب بودنی است که شاید ترس را در لایه های خود پنهان دارد و چه بسا بعد از خارج شدن از آن محل خوفناک!، نفسی به راحتی کشیده، سرها را به سوی نور بلند کرده و اعتماد به نفس رانده شده را باز یافته و قدم به سوی دنیای واقعی می گذارند در حالیکه ثانیه های آسانسور واقعیت آن چیزی است که بر تک تک ما گذشته است.
در راه مدرسه، در مهمانی های خانوادگی، در میان همسایه ها، و در جمع های دوستانه نگاه هایی که سر تا پای ما را برانداز کرده تا میزان زیبایی ما را بسنجد از سویی، و تعارض هایی که پاسخش سکوت و عرق شرم! بود از سوی دیگر باعث شد تا ما زیبا و یکسان بینی خود را از دست بدهیم و به جنسیت دچار شویم.
شاید برای مردها باور یا تصور تصویرهایی که نقش خواهم کرد سخت تر باشد اما بعید می دانم زنانی خنده رو، شاد و پر از شور نوجوانی و جوانی باشند که این تصویرها، کابوسهای شبانه شان نشده باشد؛
راه مدرسه، روپوش های گشاد و مقنعه های چانه دار، گروه های دو سه نفری و حتی تک نفره، کارگران ساختمان، پسرهای محصل، اتوبوس یا تاکسی، شاید هم سرویس و نگاه های معنادار راننده اش که از آینه ی وسط مینی بوس شیطنت را به صورتت پرت کرده و بدنت را می لرزاند، شنیدن اسم اعضای بدنت با رکیک ترین تعابیر و تفاسیر، آنهایی که از کنارت رد شده و آگاهانه دست بر بدنت می کشند و تصادفی بودن را بی هیچ عذرخواهی، تردید دلت می کنند.
تعریف های شرمانه از صورت، چشم، لب و دیگر اعضای بدنت که تو حتی در خلوتت هم نامی از آنها نمی آوری! عاشقانه های توخالی و آشنایی تو با هوس!
دکتری که بی رحمانه معاینه را بهانه ای برای سیرابی چشم و دلش می کند، معلمی که میخواهد به تو درس خصوصی دهد، فامیلی که میخواهد تو را تا مقصدت برساند، غریبه ای که در شبهای زمستان به کمکت می آید تا از جوی پر گل و شل رد شوی و هر کدام به انگیزه های خیرخواهانه، خودخواهانه بدنت را تمنا می کنند و تو با کلامی، دستی یا نگاهی روانه ی «سکوت» می شوی.
امروز اما بزرگ شده ای شاید هم پیر، همه بر طبل روشنفکری و باز شدن جامعه می کوبند، از برابری می گویند شاید هم دیگر در ایرانت نباشی؛ اینجا تنها یک آسانسور است و تو فقط چهار طبقه همسفری، سرت پایین است یا به نقطه ای از آسانسور و شاید هم به کلیدهای طبقه ها خیره شده ای، با عبارات و آموزه های متفاوت سعی در آرام کردن خود داری اما وقتی از آن خارج میشوی، باز هم نفسی به راحتی میکشی و مرور میکنی تمام آن نگاه ها، دست ها و کلام هایی که تو را زن کرد، تو را آزرد، ترساند و باز هم مثل الان، به سکوت رساند.
منبع: کلمه
منبع: کلمه