جمشید فراموش کرد کتیبه را امضا کند.
الهه رهرو نیا
روز نوزده اسپند( همان اسفند ماه) در ایران زمین روز عشق و محبت باشد.( چیزی شبیه ولنتاین امروزی¬ها.) امروز جمشید شوی من رفته تا از برایم پیشکش ساز کند. گمان کرده مرا یاد نیست.. دلم می¬خواهد برایم یک توله آهوی طلایی با خال¬های سیاه پیشکش کند. البت زنده. مرا خوراک شکار خوش نیاید. چه نیکو! به آنگاه پارچه¬ای سرخ و ابریشمین طوق گردنش بندم و ( قرمزی اش همان به رسم روز عشاق...) باهم میان دشت دنبال بازی ¬کنیم. صبحانه گل شقایق¬اش دهم. به وقت نیمروز برگ ریحان و شامگاهان، جوانه¬ی شیرین گندم. نوشاب¬اش هم گلاب و عسل. آخ که چه نیکو باشد! ( همسر جمشید شاه دست¬هایش را به هم مالید.)
جمشید آمد. جام جم در دست و کفش زرین به پای و گیسوی عطر آگین بر شانه¬ها ریخته، دست بر همیان آویخته بر کمرگاه برد و قلبی از طلای سرخ بیرون کشیده به همسرش پیشکش داد. همسر جمشید نه آنچنان که شایسته¬ی پیشکش بود، خندید و ملاطفت نمود. شب هنگام، چون بر بستر قو آرام گرفتند. همسر جمشید گفت:« مهرِآهویی طلایی با خال¬های سیاه در دل داشتم و تو نیز زان آگه بودی. پس از چه رو عزت بر مهر من نگذاشتی و پیشکشم نکردی؟ مگر نه اینکه چنین روزی برای شادمانی محبوب است که پیشکش کنند نه کوری منکوب؟» جمشید بخندید و نوازش کنان، برای ماست مالی بر دل محبوب، سخن بر کوچه¬ی علی چپ بیانداخت و بفرمود: راستش قلب زرین را پیش از این ساز کرده بودم و امروز از پی شکار آهوی زنده، در دشت بگشتم. اما چون آهو بدام اندر شد، بدیدم که قطره اشکی از گوشه¬ی شهلا دیدگانش بیوفتاد و آتش به جانم اوفتاد. از آنجا که مهرورزی تو در یادم بود، دانستم که اسیر کردنش موجب کدورت خاطرت خواهد گشت، زین بود که رهایش کردم تا در آغوش مادرش آرام گیرد. همسر جمشید با شنیدن آنچه بر جمشید رفته بود، جوگیر گشت و در حالی که آب دیده بر گونه¬هایش روان بود، خود را در بازوان جمشید بیانداخت و رخسار نازنین شوی¬اش را بوسه باران نمود. اما جمشید که در آرزوی این لحظه به سر می¬برد، محبوب تنگ به زیر گرفت و در پاسخ به وژدان مکدر خویش از دروغ مصلحتی، با خود اندیشه کرد، که« چون می¬توانستم بچه آهو را به بارگاه آورم؟ آنوقت همه مرا انگشت نشان می¬نمودند که حالیا بانوی جمشید با آهو بچه¬گان دنبال بازی می¬نماید.» در همین عزم و بزم، ناگه بانو،جمشید را بفرمود که همگان باید از آنچه در جشن اسپندان بر شوی من رفته آگه شوند تا زین پس این سنتی باشد بر ایرانیان تا به آزردن آهو بچگان دست نبرده، آنان را عزیز دارند. زین رو جمشید را خواست تا دیگر روز، کتیبه¬ای حاضر کند بر این ساز و آنرا در دامنه¬ی البرزکوه ستون کند تا بماند برای نسل های آینده و ایشان نیز. جمشید بماند. اما چون بانو به وقت بزنگاه بدقلقی آغاز نمود، به اجبار، گردن نهاد و چون خورشید عالمتاب بار دیگر از پس البرز کوه سر برآورد، جمشید ساز کردن کتیبه، بر دست مانده یافت. سنگ تراشان بیامدند و بنبشتند حکایت مهرورزی جمشید بر بچه آهو. در این دم « اهورمزد»* ناگه بر جمشید بیامد و بانگ برآورد او را که « ترا چه شد؟ فرا رفته در تو غرور شاهی. چون چنین کنی؟ ای جم، به کار ناکرده؟» جمشید انگشت بر لب نزدیک بنمود بنشانه¬ی هیس، اما هماندم به یاد آورد که خودوست تنها دارنده¬ی «فرّکیانی »* و مردمان را توان نیوشیدن بانگ اهورمزد نباشد. اهورمزد دل آرزده ز کردار جمشید بناگه سه نشان فرّکیانی از جمشید بگرفت و هر کدام به یکی از سه پهلوانان* وانهاد. آه از نهاد جمشید برآمد به درد و گریبان درید و به جانب البرز کوه بنای دویدن گذاشت. اهورمزد بار دیگر او را بانگ داد که « بیهوده گریبان چاک مکن که مرا با تو ماندست. زین پس نه فقط فرکیانی¬ باز پست نخواهم داد، بل دیوان* را هزار سال بر تو و خواندانت فراز خواهم نمود تا به روزگار آفریدون، و به سرکردگی «مارمرد»ی که بر دو کتفش نقش مار کوبیده باشد. اورمزد این بگفت و به آسمان برخاست. جمشید از البرز کوه باز نیامد و بدست « آزی دهاک»* گرفتار گشت و بانو همی خون بگریست و...اما سنت جشن نوزده اسپندان چونان دیگر سنت¬های نیکوی بیاراسته بدست جمشید شاه، وخاطره¬ی دولت شهر وی( که بعدها افلاطون نامی طرح آنرا بدزدید و به نام خود در جمهور کتابی بنبشت.)؛ تا به گاه حمله¬ی اعراب و فرود یزدگرد شاه، همچنان به نیکویی بماند و هزاران سال بعد بازماندگان ِ خون¬مخلوط ( به لحاظ نژادی) ایرانیان به شبیه سازگانی چون، هفت سین و ولینتاین و حاجی فیروز و دیگران، گرامی¬ بداشتندش، و اینگونه شد که:« جمشید فراموش کرد کتیبه را امضا کند!»
* اهورامزدا؛ خدای خدایان طبق آیین زرتشت و پیش از آن.
* فرکیانی، نیرویی مختص به شاه-خدا بوده است شامل جادو، پزشکی و زور بازو.
* سه رهبر برای سه طبقه از جامعه. طبق مستندات تاریخی، خصوصا یافته¬های « ژرژ دومزیل»، جمشید نخستین پایه گذار نظام طبقاتی در تاریخ تمدن بوده است. که سپس این کار توسط شاه-خدایان مصر، آتن و روم نیز صورت گرفت.
* مار مرد، ترجمه¬ی « آزی دهاک» از فارسی اوستا که معرب آن ضحاک است. طبق یافته¬های تاریخی، ضحاک مردی قوی هیکل و خردمند، از طبقه¬ی کشاورزان بوده که برای بازپس گیری زمین¬های کشاورزان( رعایا، کارندگان) که جمشید، طبق طبقه¬ بندی، به طبقه¬ی اشراف بخشید، سر به شورش برمی¬دارد. مشابه شورش¬های کشاورزان و عامه¬ی مردم در روسیه و فرانسه علیه نظام فئودالیسم. گویی ضحاک اولین مارکسیست تاریخ باشد که اشاره¬ی فردوسی به مغز مردان جوان نیز کنایه از شستشوی مغزی جوانان است.
* مار سمبل خرد و زور بازو
* دیوان، منظور توده¬ی مردم، غیر از طبقه¬ی اشراف.