پوران فرخزاد
هنوز ۱۲ساله نشده بودم كه روزي در كتابخانه شلوغ پدرم به كتاب كوچكي برخوردم كه در بمبئي هند به چاپ رسيده بود؛ كتابي از صادق هدايت به نام «سگ ولگرد».
يك مجموعه داستاني با چاپ خيلي بد اما داستاني پرجذبه و تاثيرگذار.
به داستانهاي ديگر اين مجموعه و تاثيرات آنها در اينجا هيچ كاري ندارم اما «سگ ولگرد» چنان اثري در من گذاشت كه هنوز هم پس از گذر سالها نتوانستم آن را از ياد ببرم و هر وقت و هر كجا سگ بيصاحب و گمشدهاي را ميبينم، قهرمان آن اثر «پات» را به ياد ميآورم و از بيپناهي و سرگرداني او قلبم فشرده ميشود و اگر اغراق نكنم «پات» در يك گوشه ذهن من زندگي ميكند و به صورت نماد تمامي سگهاي بيصاحب دنيا درآمده است.
البته من پيش از شناخت «پات» هم با حيوانات ميانه خوبي داشتم و به دليل حيواندوستي مادرم با آنها اصلا بيگانگي نميكردم چراكه باغچه بزرگ خانه كه بازيگاه بچهها بود، محل زندگي حيوانات هم بود و سگها و گربهها، مرغ و خروسها و كفترها، حتي چند لاكپشت و يك روباه و... در امن و امان كامل زندگي را ميگذراندند. گروهي به صورت دايم و گروهي به صورت ميهمان... و بچههاي خانه كه شمارشان هم زياد بود با حيوانات انس داشتند و مادر و مادربزرگ هم سخت به آنها ميرسيدند و ناظر خورد و خواركشان بودند اما هيچكدام از حيوانات به خصوص «فيدل» سگ بزرگ خانه كه هر سال چند توله به دنيا ميآورد، حق ورود به اتاقها را نداشتند و به جز گربه شيطان پلنگياي كه چشمهاي هميشه گرسنهاي داشت و شبها هميشه كنار من ميخوابيد و صداي خرخرش يك لحظه بند نميآمد، براي هيچ حيوان ديگري، كارت ورود به اتاقها صادر نشده بود و همه آنها زمستان و تابستان زير آفتاب يا برف و باران بيرون از ساختمان زندگي ميكردند. مرغ و خروسها در مرغداني، كبوترها در خان انتهاي باغچه، لاكپشت در باغچه و روباه زنجير شده زير درخت زبان گنجشك، غازها كنار چاه آب و «فيدل» در يك لانه بزرگ چوبي روزگار ميگذراندند و حيوانات ميهمان هم زير سقف آسمان و جدايي آدمها از حيوانات يكي از قوانين سخت خانه بود و هر يك از بچهها كه ميخواستند اين قانون را بشكنند سخت تنبيه ميشدند و بچههاي خانه كه من هم يكي از آنها بودم، چنان از ترس تسليم اين قانون شده بوديم كه اصلا فكر قانونشكني به مغزمان خطور نميكرد و پذيرفته بوديم كه «حيوان، حيوان است» و حيوانات با ما خيلي فرق دارند و محكوم اين سرنوشتند. اما صادق هدايت با آفريدن «پات» به من آموخت
به رغم آموختههاي قبلي حيوانات با ما فرق زيادي ندارند و تنها تفاوت در اين است كه اين موجودات كه اصالت طبيعيشان را حفظ كردهاند در چارچوب غرايزشان زندگي ميكنند. حال آنكه ما صاحباختيار خودمان هستيم و از «غريزه» به «اختيار» رسيدهايم و شايد اگر آنها ميتوانستند روي پا راه بروند و از ابزار دست براي سازندگي استفاده بكنند عقل و شعور بيشتري از ما نشان ميدادند. با اين دريافت بود كه ديگر نميتوانستم مثل گذشته به «فيدل» كه زمستانها از سرما ميلرزيد و تابستانها از گرما در لانه چوبياش لهله ميزد نگاه كنم و شخصيت حيواني او برايم ارتقا يافته و حالت ديگري به خود گرفته بود و بايد مثل من انسان از تمامي مظاهر حيات بهرهبرداري ميكرد.
از آن به بعد ديگر به تمامي حيوانات چنان دلسوزي ميكردم كه براي انسانها و دلم ميخواست تمام قفسها را ميشكستم، شكارچيها را به زندان ميانداختم و برات برابري حيوان و انسان را صادر ميكردم. بله، صادق هدايت گياهخوار و حيواندوست كه اصالت طبيعياش را حفظ كرده بود با يك داستان كوتاه كه سرگذشت سگ خانگي گمشدهاي است، به من آموخت كه حيوان هم حق دارد مثل ما روحش را با عشق و شكمش را با بهترين خوراكها سير كند، نه در قفس، نه در لانهاي چوبي زير سرما و گرما كه در جاي ايمنتري زندگي كند و دور از تمامي اين تبعيضها به دنبال زندگي بهتري باشد و اينچنين بود و هست كه بهرغم آنكه «بوف كور» هدايت را يكي از شاهكارهاي ادبي دنيا ميدانم اما نميتوانم از اهميت «سگ ولگرد» بگذرم و اين اثر را هم كه توانست از من يك حيواندوست جدي و پابرجا بسازد يك شاهكار انساني يا شايد يك شاهكار حيواني بشناسم.