تاملي بر انديشههاي اميل زولا و ناتوراليسم ادبي او
كاوه فولادينسب
من متهم ميكنم پس هستم
ناتوراليسم در ادبيات فرانسه چنان وامدار اميل زولا (1902 - 1840) است كه نام او و ناتوراليسم فرانسوي براي هميشه به هم پيوند خورده است. زولا - خالق آثار سترگي چون «سهم سگان شكاري» (2-1871)، «آسوموار» (1877)، «نانا» (1880) و «ژرمينال» (1885) - روشنفكر را نماد وجدان بيدار جامعه ميدانست و وظيفهاش را بازنمايي دقيق جامعه و شرايط حاكم بر آن.
او در اين ايده بازنمايي دقيق جامعه تا آنجا پيش ميرفت كه ميگفت نويسنده بايد تخيل را بگذارد كنار و با واقعبيني تمام، مثل يك دانشمند تجربي -شيميدان، فيزيكدان يا پزشك مثلا كه درباره پديدههاي بيجان و جاندار به تحقيق و تفحص و مشاهده ميپردازد و آزمايش ميكند و نتايج آزمايشها را به محك تجربه مجدد ميگذارد- در بررسي و تحليل مسائل فرهنگي و اجتماعي و رواني و ذهني فرد و جامعه، به شيوهيي علمي و فارغ از قراردادهاي اخلاقي ازپيشتعريفشده يا پذيرفتهشده عمل كند و اينجا بود كه داستان را «گزارش كتبي تجربهها و آزمونهاي نويسندهاش» معرفي ميكرد.
او و همفكرهايش را ميشود از آندست انديشمندان و هنرمندان ظهوركرده در حد فاصل جنبش رنسانس تا سالهاي مياني قرن بيستم و پيدايش پستمدرنيسم دانست، كه به خرد بشري، تعقل انساني و علمگرايي برخاسته از آن -كه بيش و پيش از هر چيز ديگري هم علت و هم معلول پيشرفتهاي عصر روشنگري است- اعتقاد دارند و بهعبارتي پيروان راستين رنه دكارت (1650 - 1596) هستند، بهخصوص آنجا كه ميگويد: «من فكر ميكنم، پس هستم.» دكارت با اين جمله دارد دو تير را با يك نشان ميزند: از سويي نگرش مبتني بر سنت و قرائتهاي ازپيشتعيينشده يا پيشقرائتها را به نقد ميكشد و از سوي ديگر به انديشه اصالت ميدهد. زولا لابد در ادامه همين نوع نگرش است كه درباره فرآيند مطلوب خلق هنر ميگويد: «هنرمند مطلقا نميتواند آثار نو خلق كند، مگر آنكه سنت را بگذارد كنار و تنها درباره زندگي در زمانه خودش بنويسد. علم به هنرمند اين امكان را ميدهد كه حقيقت را بهتر و كاملتر كشف كند.»
در ناتوراليسمي كه زولا از آن حرف ميزند نوعي جبرگرايي علمي به چشم ميخورد كه رويدادها و حوادث را منبعث و متاثر از قوانين علمي قابل درك و دريافت توسط انسان و تعقل او ميداند و معتقد است كه از شرايط مشخص، نتيجههاي تعريفشده به وجود ميآيد. او دنياي انساني را تابع همان جبري ميداند كه بر جهان ساير موجودات حكمراني ميكند و از اين ره با مطالعه سير زندگي و تكوين ساير موجودات روي اين كره خاكي، به اين نتيجه ميرسد كه وراثت از اهميت زيادي برخوردار است و آن را به عنوان عاملي مهم در تكوين انسان و شخصيت او و نيز عملها و عكسالعملهايش ارزيابي ميكند. شخصيتهاي داستاني زولا بهشدت تحت تاثير توارث و عواملي از اين دست قرار دارند و به همين دليل است كه گاه جبرا دست به كارهايي ميزنند كه نه خودشان و نه خوانندهشان، نه توقعش را دارند، نه دلش را و اينجاست كه زولا رماننويس را مفسر يا تشريحكننده اوضاع و احوال فردي و اجتماعي نوع بشر معرفي ميكند؛ درست مثل پزشكي كه تشريحكننده ارگانيسم و متابوليسم بدن اوست. ريشه توجه مفرط به جزييات و توصيف آنها در جهان داستاني هم بهنوعي متاثر از همين نوع نگاه و طرز تلقي است و شايد بشود آبشخورش را ايده استدلال استقرايياي دانست كه فرانسيس بيكن (1626 - 1561) در قرن شانزدهم مطرح ميكند:
«تنها از طريق مشاهده مستقيم يك پديده و بسط اصولي كه اين مشاهدات را توضيح ميدهد، ميتوان به حقايق جديد دست پيدا كرد. » حقايق جديد كشفشده در خلال اين مشاهده ناب، ميتواند هم آنقدر تلخ و تند و تيز باشد كه واكنش جامعه را برانگيزد؛ بهخصوص كه نويسنده -كه براي خود جايگاهي علمي تعريف كرده و به واسطه همين جايگاه، ناگزير است از وفاداري به يافتههايش و اعلام و ابراز مستقيم و بيرودربايستي آنها- از زباني عريان هم براي بيانشان استفاده كند. نقش كليدي زبان در آثار زولا اينجاست كه به وجود ميآيد يا -بهتر بگويم- شكل ميگيرد. زولا از آن نويسندههايي بود كه حرفش را صريح ميگفت و براي همين هم بود كه در زمان زندگياش بسيار مورد انتقاد چپها و راستها قرار گرفت. گرچه ممكن است طولاني به نظر برسد، اما دلم نميآيد اينجا بخشي از مقدمه زولا بر «آسوموار» را نقل نكنم:
«از خود دفاع نميكنم. اثرم اين مهم را بر عهده خواهد گرفت. اين اثر بر اساس واقعيتهاست، نخستين داستاني است كه درباره مردم نگاشته شده، اثري است كه دروغ نميگويد و بوي مردم ميدهد. نبايد نتيجه گرفت كه همه مردم سرشت بدي دارند، چراكه شخصيتهاي من بدسرشت نيستند، آنها فقط موجوداتي بيخبرند كه محيط سخت كار و فقري كه در آن دست و پا ميزنند، تباهشان كرده. اما پيش از صدور قضاوتهاي قاطع و مسخره و نفرتباري كه درباره من و آثارم بر سر زبانهاست، بايد داستانهاي من را خواند و فهميد، و در كل همه را ديد. اگر بدانيد افسانههاي حيرتآوري كه بر سر زبان مردم است، تا چه اندازه مايه انبساط خاطر دوستان من است! اگر بدانيد تا چه اندازه آن «خونآشام!» و آن «داستاننويس قسيالقلب!» مردي است دوستدار تحقيق و هنر، مردي كه در گوشهيي بهآرامي زندگي ميكند و تنها آرزويش اين است كه تا آنجا كه بتواند اثري بزرگ و زنده ارائه دهد! من هيچيك از اين قصهها را تكذيب نميكنم، كار ميكنم، خود را در اختيار قضاوت زمان و مردم ميگذارم تا از زير انبوه خزعبلاتي كه بر سرم ريخته، شانه خالي كنم.»
زولا در مرگش هم روشنفكر ماند و در سالهاي پس از مرگش جامعه فرانسوي را در قبال واپسگرايي و نادانياش به چالشي عظيم كشاند؛ چالشي كه نتيجهاش انتقال جسد زولا از آرامگاه مونپارناس به آرامگاه مشاهير فرانسه -كليساي پانتئون در مركز پاريس- بود.
او در اين ايده بازنمايي دقيق جامعه تا آنجا پيش ميرفت كه ميگفت نويسنده بايد تخيل را بگذارد كنار و با واقعبيني تمام، مثل يك دانشمند تجربي -شيميدان، فيزيكدان يا پزشك مثلا كه درباره پديدههاي بيجان و جاندار به تحقيق و تفحص و مشاهده ميپردازد و آزمايش ميكند و نتايج آزمايشها را به محك تجربه مجدد ميگذارد- در بررسي و تحليل مسائل فرهنگي و اجتماعي و رواني و ذهني فرد و جامعه، به شيوهيي علمي و فارغ از قراردادهاي اخلاقي ازپيشتعريفشده يا پذيرفتهشده عمل كند و اينجا بود كه داستان را «گزارش كتبي تجربهها و آزمونهاي نويسندهاش» معرفي ميكرد.
او و همفكرهايش را ميشود از آندست انديشمندان و هنرمندان ظهوركرده در حد فاصل جنبش رنسانس تا سالهاي مياني قرن بيستم و پيدايش پستمدرنيسم دانست، كه به خرد بشري، تعقل انساني و علمگرايي برخاسته از آن -كه بيش و پيش از هر چيز ديگري هم علت و هم معلول پيشرفتهاي عصر روشنگري است- اعتقاد دارند و بهعبارتي پيروان راستين رنه دكارت (1650 - 1596) هستند، بهخصوص آنجا كه ميگويد: «من فكر ميكنم، پس هستم.» دكارت با اين جمله دارد دو تير را با يك نشان ميزند: از سويي نگرش مبتني بر سنت و قرائتهاي ازپيشتعيينشده يا پيشقرائتها را به نقد ميكشد و از سوي ديگر به انديشه اصالت ميدهد. زولا لابد در ادامه همين نوع نگرش است كه درباره فرآيند مطلوب خلق هنر ميگويد: «هنرمند مطلقا نميتواند آثار نو خلق كند، مگر آنكه سنت را بگذارد كنار و تنها درباره زندگي در زمانه خودش بنويسد. علم به هنرمند اين امكان را ميدهد كه حقيقت را بهتر و كاملتر كشف كند.»
در ناتوراليسمي كه زولا از آن حرف ميزند نوعي جبرگرايي علمي به چشم ميخورد كه رويدادها و حوادث را منبعث و متاثر از قوانين علمي قابل درك و دريافت توسط انسان و تعقل او ميداند و معتقد است كه از شرايط مشخص، نتيجههاي تعريفشده به وجود ميآيد. او دنياي انساني را تابع همان جبري ميداند كه بر جهان ساير موجودات حكمراني ميكند و از اين ره با مطالعه سير زندگي و تكوين ساير موجودات روي اين كره خاكي، به اين نتيجه ميرسد كه وراثت از اهميت زيادي برخوردار است و آن را به عنوان عاملي مهم در تكوين انسان و شخصيت او و نيز عملها و عكسالعملهايش ارزيابي ميكند. شخصيتهاي داستاني زولا بهشدت تحت تاثير توارث و عواملي از اين دست قرار دارند و به همين دليل است كه گاه جبرا دست به كارهايي ميزنند كه نه خودشان و نه خوانندهشان، نه توقعش را دارند، نه دلش را و اينجاست كه زولا رماننويس را مفسر يا تشريحكننده اوضاع و احوال فردي و اجتماعي نوع بشر معرفي ميكند؛ درست مثل پزشكي كه تشريحكننده ارگانيسم و متابوليسم بدن اوست. ريشه توجه مفرط به جزييات و توصيف آنها در جهان داستاني هم بهنوعي متاثر از همين نوع نگاه و طرز تلقي است و شايد بشود آبشخورش را ايده استدلال استقرايياي دانست كه فرانسيس بيكن (1626 - 1561) در قرن شانزدهم مطرح ميكند:
«تنها از طريق مشاهده مستقيم يك پديده و بسط اصولي كه اين مشاهدات را توضيح ميدهد، ميتوان به حقايق جديد دست پيدا كرد. » حقايق جديد كشفشده در خلال اين مشاهده ناب، ميتواند هم آنقدر تلخ و تند و تيز باشد كه واكنش جامعه را برانگيزد؛ بهخصوص كه نويسنده -كه براي خود جايگاهي علمي تعريف كرده و به واسطه همين جايگاه، ناگزير است از وفاداري به يافتههايش و اعلام و ابراز مستقيم و بيرودربايستي آنها- از زباني عريان هم براي بيانشان استفاده كند. نقش كليدي زبان در آثار زولا اينجاست كه به وجود ميآيد يا -بهتر بگويم- شكل ميگيرد. زولا از آن نويسندههايي بود كه حرفش را صريح ميگفت و براي همين هم بود كه در زمان زندگياش بسيار مورد انتقاد چپها و راستها قرار گرفت. گرچه ممكن است طولاني به نظر برسد، اما دلم نميآيد اينجا بخشي از مقدمه زولا بر «آسوموار» را نقل نكنم:
«از خود دفاع نميكنم. اثرم اين مهم را بر عهده خواهد گرفت. اين اثر بر اساس واقعيتهاست، نخستين داستاني است كه درباره مردم نگاشته شده، اثري است كه دروغ نميگويد و بوي مردم ميدهد. نبايد نتيجه گرفت كه همه مردم سرشت بدي دارند، چراكه شخصيتهاي من بدسرشت نيستند، آنها فقط موجوداتي بيخبرند كه محيط سخت كار و فقري كه در آن دست و پا ميزنند، تباهشان كرده. اما پيش از صدور قضاوتهاي قاطع و مسخره و نفرتباري كه درباره من و آثارم بر سر زبانهاست، بايد داستانهاي من را خواند و فهميد، و در كل همه را ديد. اگر بدانيد افسانههاي حيرتآوري كه بر سر زبان مردم است، تا چه اندازه مايه انبساط خاطر دوستان من است! اگر بدانيد تا چه اندازه آن «خونآشام!» و آن «داستاننويس قسيالقلب!» مردي است دوستدار تحقيق و هنر، مردي كه در گوشهيي بهآرامي زندگي ميكند و تنها آرزويش اين است كه تا آنجا كه بتواند اثري بزرگ و زنده ارائه دهد! من هيچيك از اين قصهها را تكذيب نميكنم، كار ميكنم، خود را در اختيار قضاوت زمان و مردم ميگذارم تا از زير انبوه خزعبلاتي كه بر سرم ريخته، شانه خالي كنم.»
زولا در مرگش هم روشنفكر ماند و در سالهاي پس از مرگش جامعه فرانسوي را در قبال واپسگرايي و نادانياش به چالشي عظيم كشاند؛ چالشي كه نتيجهاش انتقال جسد زولا از آرامگاه مونپارناس به آرامگاه مشاهير فرانسه -كليساي پانتئون در مركز پاريس- بود.
اعتماد