به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

حلاج ها بر دار رقصيدند و رفتند ...
گیسو شاکری و نصرت رحمانی
پيرايه يغمايی؛ ديداری با نصرت رحمانی
آغاز انهدام چنین است...

اینگونه بود
آغاز انقراض سلسلهٔ مردان
یاران!
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما شکست خورد!

 انهدام/نصرت رحمانی
 در بعد از ظهر آخرین جمعهٔ بهاری خرداد ماه سال هفتاد و نُه، نصرت رحمانی که یکی از تأثیرگذار‌ترین شاعران دورهٔ خود بود، در خانه‌ای در رشت که با همهٔ بزرگی‌اش برای عظمت جاودانی او محقر می‌نمود، در آغوش تنها فرزندش آرش- سرکشانه، آنگونه که در سرشت او بود- به زندگی این جهانی لگد زد و به دنیای دیگر شتافت.

نوشتن در بارهٔ نصرت ساده نیست، چرا که او هرگز چشم اندازی مغرورانه از خود ارائه نداد و بی‌گمان همین ویژگی مثبت بود که او را به شاعری بزرگ تبدیل کرد.

و مرگ او اگر فاجعه نباشد، بی‌شک حسرتی است که تا همیشه‌ها روی دست شعر فارسی می‌ماند.

رحمانی خود در جایی فروتنانه خودش را بدین سان نقل می‌کند:

نصرت رحمانی هستم
زاده و پروریدهٔ تهران
شاعر دفترهای «کوچ»، «کویر»، «ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»، «درو» و.....
حرفه‌ام قلمزنی است، همین!

.......

نصرت رحمانی در دهم اسفند ۱۳۰۸ در محلهٔ پامنار تهران در خانواده‌ای معمولی چشم به جهان گشود. پدرش اسدالله نام داشت و مادرش فاطمه میرزا خانی. خودش در این مورد می‌گوید:

«پدرقهرمانی نداشته‌ام تا لقبش را با زنجیر به کت‌های خسته‌ام ببندم و در سنگلاخ‌ها بدوم، تا هرجا سخن بر سر نام می‌رود، با تمام نیرویم فریاد بکشم که پسر فلان الدوله هستم. ولی اگر لازم باشد می‌گویم نام پدرم اسدالله بود. من نمی‌دانم‌زادهٔ یک قانونم یا پدیدهٔ یک عشق. آنچه می‌دانم این است که سحر یکی از شب‌های اسپند ماه ۱۳۰۸ سپیده در چشم‌هایم ریخت و تهران مرا در لای چنگ‌های خویش گرفت.»

او خیلی زود – و پیش از مدرسه سر و کارش به کتاب افتاد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستان ابتدایی ناصر خسرو و دبیرستان ادیب به پایان برد. نصرت از‌‌ همان آغاز کار به شعر و نقاشی علاقه‌مند بود از این رو وارد هنرستان نقاشی شد. اما به دلیل پاره‌ای از مشکلات اخراج گردید. پس از آن به مدرسهٔ پست و تلگراف رفت که ریاست آن را پژمان بختیاری شاعر غزل سرا به عهده داشت. پژمان خیلی زود به استعداد شاعرانهٔ نصرت پی برد و او را عهده دار تهیهٔ روزنامهٔ دیواری مدرسه کرد به گفتهٔ خودش:

«مدرسهٔ ناصرخسرو و سپس دبیرستان ادیب را گذراندم. از هنرکده نقاشی به خاطر پاره‌ای بحران‌ها بیرونم کردند. من هم به مدرسهٔ پست و تلگراف رفتم. روزهای شلوغی بود. مدیر مدرسه ما پژمان بختیاری (شاعر)، استعداد مرا زود درک کرد و روزنامه دیورای مدرسه را در اختیار من گذاشت.

آغاز کار روزنامه نویسی من از همین جا شروع شد.»

نصرت رحمانی بعد از به پایان رساندن دورهٔ این مدرسه چندی در وزارت پست و تلگراف تهران به کار پرداخت. اما بعد از مدتی آن را‌‌ رها کرد و به خدمت رادیو ایران درآمد ولی در آنجا هم دوامی نیاورد و مانند خیلی از شاعران هم نسلش وارد عرصهٔ مطبوعات شد و مدتی با هفته نامه‌هایی از قبیل «فردوسی»، «تهران مصور»، «سپید و سیاه» و «امید ایران» همکاری نمود.

وی سرودن شعر را از اوایل دههٔ بیست آغاز کرد و افزون بر آن گهگاه داستان هم می‌نوشت و با نام‌های مستعاری از قبیل «لولی» و «ترمه» به چاپ می‌رساند. در دههٔ سی حضور فعال او در شعر ملموس بود و به دلیل اینکه نخستین شاعری بود که به دلنشین‌ترین شکل زبان کوچه و بازار را به شعرش راه داده و مردم را در احساسات عاطفی و زندگی خصوصی خود شریک کرده بود، شاعر محبوب مردم شد.

نصرت خود در مقدمهٔ یکی از کتاب‌هایش می‌نویسد:

«شعر یا شعر است، یا نیست. دنیای شعر و شاعری چون دنیای ورزشی نیست که به شعر درجهٔ یک نشان طلا و نقره و برنز بدهندو شعر درجه نمی‌شناسد. داور شعر یک شاعر بازنشستهٔ چون مربی ورزش نیست. داور شعر حتا منتقدان و شعر‌شناسان هم نمی‌توانند باشند. داور شعر یک ملت است. نسل پشت نسل!»

نخستین مجموعه‌ای که از او به چاپ رسید «کوچ» نام داشت که نیما یوشیج بر آن مقدمه‌ای نوشته بود و شهرتی بی‌نظیر برایش به ارمغان آورد که نه بخاطر مقدمهٔ نیما بلکه برای شعرهای سرکش و عصیان زده نصرت بود.

نصرت رحمانی در مورد نیما و دیدارش با او در گفت و شنودی می‌گوید:

«من به دلایلی جز شعر با نیما آشنا بودم. برخورد شعری ما حکایتی دیگر دارد. نیما یکی دو شعر مرا خوانده بود، پسندیده بود و از «آذر صدیق» نامی که «مرده‌های بی‌کفن و دفن» سار‌تر را ترجمه کرده بود، خواسته بود که مرا با او آشنا کند. «آذر» مرا برداشت برد پیش نیما. اولین حرفی که نیما به من زد، هرگز فراموش نمی‌کنم. گفت: «دلم می‌خواست به تو می‌گفتم که این راه را نرو (راه شاعری را می‌گفت)، اما از تو گذشته. خودت را چنان آلودهٔ شعر کرده‌ای و پل‌ها را پشت سر خود شکسته‌ای که دیگر نمی‌توانم به تو این حرف را بزنم». بعد از آن مقدمهٔ معروف را بر کتاب من نوشت.

بعد‌ها با او دم خور بودم. گرچه به او خیلی نزدیک شدم و راهنمایی‌های او برای من پر ارزش بود، اما همواره فاصله‌ای بین من و او بود. من یک آدم شهری بودم و نیما روستایی بود. در شعر ماهم این فاصله و تمایز خود را نشان می‌دهد. نیما از طنین مرغ سحر، بانگ خروس و... خوشش می‌آمد و من از بوی نم هشتی یا آفتابی که از سوراخ سقف بازار به روی زمین می‌افتاد یا سایه روشن آب انبار‌های چهل پله. «نیما» به چادری و گوسفندی و سگی دلخوش بود، اما این‌ها برای من چندان جاذب نبود. زیبا‌شناختی نیما، زیبایی‌شناختی یک آدم روستایی بود. من بچه تهران بودم. بزرگ شدهٔ کوچه‌ها و بازار‌ها... یک آدم شهری. یک جوان شهری گستاخ. یادم است که‌‌ همان وقت‌ها – سال ۲۷ بود – برای نیما شعری سرودم به اسم «شب تاب»:

او همچون ستاره‌ای است مطرود/از چشم سپهر اوفتاده/دانسته در آسمان خبر نیست/بر روی زمین به پا ستاده/ بر سینهٔ شب گلی سپید است/ کز عشق هزار راز دارد/بر صبح امید بخش فردا/ در نیمهٔ شب نیار دارد/ در کوره رهی به عشق خورشید/ می‌سوزد و نور می‌فشاند/ چون صبح شود ز شرم دیدار/ بر چهره نقاب می‌کشاند...... و همین طور تا بدانجا که:

بر دامن شب دمی می‌اسای/شب تاب بتاب بر سیاهی/ گویند نمانده است دیری/ کاین شام رود پی تباهی

رحمانی در موردجنون شاعرانه اش اينگونه به گفت می نشيند:

«زمانی این ماجرا نطفه بست که نیمایوشیج شاعر بزرگ خواست تا در حضورش باشم. اما هنگامی که سید جوادی و جلال زنده یاد در بوق من دمیدند، دیگر برایم مسلم شد که این جنون درمانی ندارد. کتاب «کوچ» اولین کتاب مرا که این سه مرد تایید کرده بودند، باعث آمد چون تاج طلایی بر سرم بنشانند و بگویند: این‌‌ همان پریشانیست که گه‌گاه جنون به در خانه‌اش می‌کوبد! باری در اوج شهرت بودم.

یکی از دلایلی که من با اولین کتابم «کوچ» اینطور مشهور شدم، این بود که من صدای این نسل را فریاد زدم. «کوچ» بیان برهنه، اما هنری و شعر شکست بود. ما در سال ۳۲ شکست خوردیم اما هرگز از آرمان‌های خودمان دل نکندیم. نه در شعرمان و نه در زندگیمان. ما الفبای خواندن را در حزب توده یاد گرفته بودیم. بعد از ۳۲ ما از حزب توده سر خوردیم. دیدیم حزب یک سراب بوده است اما آن آرمان خواهی در ما ماند و مانده است و می‌ماند. بعد از ۳۲ عده‌ای خودشان را فروختند به دستگاه، رفتند آن طرف. عده‌ای هم رفتند بساز و بفروش شدند! ما ماندیم با آرمان‌های خودمان، تا حقیقت، آزادی، عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسرائیم، از یأس خود علیه نظم مستقر حربهٔ اعتراض بسازیم. اما شکست سبب آن شد که ما به درون خودمان، به کنه وجودمان نگاه کنیم. مثل «کافکا». همین جا بود که از نیما جدا شدیم. ما میراث دار «هدایت» بودیم که به ما نزدیک‌تر بود. از همه آگاه‌تر و زود‌تر از همهٔ ما مسائل را فهمیده بود. نوشته بود و آن آخر کار هم آخرین اعتراض خود را به صورت خودکشی به چهره ما ترکاند.

شکست سبب شد که ما، ما که مبارزان جوان آن دوره بودیم و یکسره در خدمت آرمان‌های مبارزه، تبدیل بشویم به مشتی آوارهٔ خیابان‌ها و میخانه‌ها و قهوه خانه‌ها، امید، شاهرودی، سپهری، شاملو، نادر‌پور، شیبانی در آن فضای درد و یأس و شکست و آوارگی، به تهران سر ریز شدند تا ما شویم (آخر کسی نبود حالمان را بپرسد). درباره خودم جایی نوشته‌ام که نصرت رحمانی از جمله بیماری‌هایی ست که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا می‌شود! ما شاعران، آدم‌های دیوانه، یاغی، و به هر حال غیر عادی هستیم و در میان شاعران، پدیدهٔ «رحمانی»‌‌ همان طور که گفتم، اپیدمی ناشناخته‌ای بود. در آن فضای بعد از ۳۲ کسی آمده بود که صدای تازه‌ای داشت. زبان کوچه و بازار را به کار می‌برد. مسائل، آدم‌ها و فضای زندگی شهری مردم عادی و روشن فکران را تصویر می‌کرد. علیه اخلاقیات حاکم، علیه ریا و دروغ شورش می‌کرد. از «سقاخانه»‌ها، کوچه‌ها، مساجد و بازار‌ها و حتی از «شهرنو» تصویر می‌داد. از واقعیت‌هایی که دیگران یا نمی‌دیدند یا نمی‌خواستند ببینند! از زندگی و از مردم و از شکست. از نسلی از دست رفته.

شعر من رنگ ملی داشت در آن روزگار. همیشه گفته‌ام: در هنر باید رنگ ملی، دید جهانی، و تکنیک علمی با هم جمع شوند. هر کدام که نباشند، پای اثر هنری می‌لنگد. ما نسلی بودیم که یأس و درد و شکست و دربه دری و آوارگی کشیده بود. و من صدای این نسل بودم.»

دیدگاه نصرت رحمانی نسبت به شعر:

یک شاعر زمانی که شعرش را می‌سراید، به تنها چیزی که نمی‌اندیشد،‌‌ همان شهرت یا انتقاد است. او باید بسراید تا آرام شود. با این همه در پهنهٔ نقد کارهایی شده که شاید همین تلاش‌های‌گاه مذبوحانه و غیر صمیمی راه به دهی ببرد. انتقاد در شعر گذشتهٔ ما نیز اساس درستی نداشته است. وقتی «سعدی» در مورد «فردوسی» داوری می‌کند، با تند روی بیش از حد، آبروی خود را به باد می‌دهد. خود را در حماسه سرایی بر‌تر از او می‌پندارد و می‌گوید:

نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان در کشم
جهان سخن را قلم در کشم
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم

آنگاه می‌رود تا با «فردوسی» چالش کند. ولی در‌‌ همان اولین مصرع خود را می‌شناساند که این کاره نیست:

مرا در صفاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود

یا بر مولانا می‌خروشد و مثلا ً در مقابل این بیت زیبای او:

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهٔ می‌دانم آرزوست

می‌گوید:

چون کودکان که دامن خود اسب می‌کنند
دامن به کف گرفته و می‌دانت آرزوست

آنچه تا کنون به عنوان نقد درباره آثار ایرانی نوشته شده، جز تعریف و تمجید و یا فحاشی و هتاکی و در مجموع جز باند بازی و دکانداری، چیزی نبوده است. اغلب شاعران و نویسندگان بزرگ معاصر دربارهٔ اشعار من نوشته‌اند. البته نام آنان اعتباری برای من به وجود آورده است. حتی اگر گاهی نیش زده‌اند، نوش آن‌ها بیشتر بوده. من شیوهٔ نگرش همه آن‌ها را می‌ستایم و از آن‌ها تشکر می‌کنم. اما متأسفانه هیچ کدام از آن مقالات نمی‌تواند انتقاد محسوب شود. آن مقالات یا تشویق بود یا تحریف، یا نیش بود یا نوش. آخر با کدام متر می‌توان به سنجش شعر پرداخت؟ اگر محک سلیقه مردم باشد، این سلیقه که به سهولت تغییر می‌پذیرد. شعری را که مردم در بیست سالگی می‌پسندند، در سی سالگی ممکن است مبتذل بیانگارند. «کریتیک» در اصل کار مهم است. اما منتقدی که به ارزیابی شعر می‌پردازد، می‌باید آثار برجسته جهان را بشناسد و از جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، زبان‌شناسی و فلسفه و تاریخ اطلاعات کافی داشته باشد. کار او با عمل یک شاعر که بیشتر به کمک کشف و شهود و غریزه انجام می‌گیرد، فرق دارد. «بلینسکی» با خواندن اولین نوشتهٔ «داستایوسکی» نیمه شب به جست‌و‌جوی خانه‌اش می‌پردازد، تا او را بیابد و راهنمایی‌اش کند. منتقد یعنی این.

این [شعر دهه شصت] یک دگردیسی است. باید باشد، این دیگ باید بجوشد تا نخود آن پیر زن هم بپزد. حبا‌ها باید بیاید رو. البته اینهایی که دل مشغول موج و مکتب و نسل بازی هستند، فدا می‌شوند. همیشه این طور بوده. نسل پیش از ما فدا شدند. از آن همه شاعر هم نسل من فقط چند نفر ماندند. در این ده دوازده سالهٔ اخیر من بیش از چند شعر خوب نخوانده‌ام. این یعنی اینکه شاعران هم نسلان من و جوانان به بیراهه می‌روند. نه اینکه من شعر‌های آنان را نمی‌خوانم. می‌خوانم. اما مرا نمی‌گیرد. بحث این است اگر تو می‌خواهی حرف بزنی، خوب من هم مال این آب و خاکم و زبان فارسی است، چرا صدایت به گوش من نمی‌رسد؟ یا صدایت را بلند کن یا گوش مرا تحریک کن. من می‌گویم یا گوش من حساسیتش را از دست داده یا صدای تو نارساست. من به جوان‌ها هشدار می‌دهم. به‌‌ همان چند نفربا استعدادی که در خیل آن‌ها هست (آن‌ها البته سالم درخواهند رفت. شاعر خواهند شد. اما دیگران فدا می‌شوند) این طور نیست که من نمی‌شنوم یا نمی‌خوانم. می‌آیند و تأیید می‌خواهند، من می‌گویم: آقا تو یک تکانی به خودت بده، تو اثری از خودت نشان بده ببین چندتا صدا فریاد می‌زنند، من اولین کسی نخواهم بود که سینه پاره کنم برای استعداد جوان و نوآوری، که قرار است جای نسل مارا بگیرد. اما این آقایان آن قدر آهسته حرف می‌زنند که صدایشان به گوش کسی نمی‌رسد. گوش‌های من هنوز حساس است و حرف این‌ها تازه نیست. نه در فرم، نه در محتوا. پاره‌ای از شعرهای امروز، آنچنان گنگ و نا‌مفهوم، بی‌شکل و بی‌فرم، و فارغ از تعهدات اجتماعی هستند که بی‌اختیار آدم را به یاد دادائیست‌های اوایل قرن بیستم فرانسه می‌اندازد.

اگر به بهانه نو آوری، ابتذال را ارائه دهیم، کار مهمی نکرده‌ایم. پشت هر نو آوری باید که حرفی، پیامی باشد. اگر مساله فقط روی فرم است، من شاعر نیستم به این معنا. پیامی شاعرانه باید در کار باشد تا شعر، شعر باشد.

با موج سازی و تبلیغات و روابط عمومی که نمی‌شود. حرفی، شعری اگر نداری، وقت تلف می‌کنی. حرفی باید در کار باشد، حتی اگر به اندازه یک گیلاس گرم کند و البته چه بهتر که به اندازه یک تازیانه به درد آورد. اگر داشتی و نگفتی که خیانت است (اصلاً در دست تو نیست، نمی‌توانی نگویی!)

شما برای اینکه «بهار» را بزنی کنار باید یک «دماوندیه» ساخته باشید. برای آنکه «نیما» را رد کنید، باید «اجاق سرد» داشته باشید. برای اینکه «امید» را رد کنید، باید یک «کتیبه» داشته باشید. وقتی داشتید ما خودمان خود به خود می‌رویم کنار با محبت و احترام. این رسم زمانه است به امید چنین روزی هستیم که خواهد رسید. پس در جمع بندی می‌توان گفت که یا پس از انقلاب اشعاری در خور انقلاب به وجود نیامده، یا به وجود آمده و منتشر نشده، که من به شق دوم بیشتر مؤمنم. گرچه شتاب هم نباید کرد، هنوز چیزی از انقلاب سپری نشده که ادبیاتش چهره بنمایاند. انقلاب هنوز خیلی جوان است. تا سواد خواندن بیاموزد، آثار خواندنی‌اش هم آماده خواهد شد.



 نظر نصرت رحمانی در مورد شاعران و نویسندگان دیگر:

از نسل ما «شاملو» هم روزگار مرا داشت. در مطبوعات کار می‌کردیم. هم نفس می‌کشیدیم هم زندگی را آواره وار می‌گذراندیم. خاصه گرفتاری «شاملو» از من هم بیشتر بود، چرا که او در به در دنبال چیزهایی که چاپ کرده بود و نمی‌پسندید، می‌گشت تا خودش بخرد. ولی در حقیقت ما هیچ کدام هیچ دیدگاه صحیحی را نمی‌شناختیم، ضمن اینکه کتابهای بسیار قطور فلسفی زیر بغل می‌گذاشتیم و از محتوای آن کوچک‌ترین اطلاعی نداشتیم. مثل بیست سالگان امروز. کم کم خوب که چشم‌ها را باز کردم، از اینجا و از آنجا پریشان روزگارانی چون خود را یافتم که هالهٔ جنون در اطرافشان می‌گردد از هم نسلان من کسانی که در شعر از نیما برگذشتند و صدای ممتاز مشخصی دارند، «شاملو»، «امید»، «نادرپور» و «سپهری» بودند و بعد‌ها «فروغ»، «آتشی»، «آزاد». اینجا حرف درباره شعر خوب و بد نیست. حرف از صدای مشخص است. مثلأ «خویی» شعرهای خوبی می‌سراید، اما صدایش در صدای «امید» گم می‌شود. صدای مشخصی ندارد. یا خیلی‌های دیگر. در شعر کسانی که گفتم، خصلت‌هایی است که آن‌ها را از دیگران جدا می‌کند. «شاملو» چیزهایی نداشت و همین او را به صدا و روالی مستقل رساند. شاملو حوصله الفبا خواندن ادبیات کهن را نداشت. وقتی شاعر شد، (شاعری در جهان سوم، بسیار دشوار و خودکشی از گرسنگی است) همین سنت نداشتن، همین‌‌ رها بودن از سنت گذشته، شاملو را نجات داد. بر خلاف او «امید» گرایشی بسیار قوی به گذشته داشت تا آن حد که می‌ترسم چند سال دیگر او را جزو قدما به حساب آورند نه شاعر بعد از نیما!

در شعر من نوعی «گستاخی» بود و دید یک شهری عاصی. نیما آنرا دریافته بود و همیشه به من می‌گفت که آن را حفظ کنم.

«نادرپور» در کلاس نیما نبود، می‌رفت تا ادیب شود و از طریق «توللی» به شعر روی آورده بود، اما به سرعت از او برگذشت. خودش را کشاند جلو. «سپهری» هم صدای مشخصی بود به دلیل عقایدش و تصویر سازی‌هایش و سادگی‌اش. «فروغ» زن بودبا تمام حساسیت‌ها و عواطف یک زن ایرانی در آن روزگار. به نظر من زنی در حد او در ادبیات معاصر بی‌نظیر بود. در شعر «منوچهر آتشی» صدای روستا، بوی چرم و اسب و حماسه‌های جنوب می‌آمد. «آتشی» صدایی مشخص بود.

«آزاد» نیرویی داشت که نیمی از آن را به شاملو وام داد. اگر خودش از آن بهره می‌گرفت، در شعر ما دگر مردی بود. جز آنان که نام بردم به «سپانلو» امیدوارم که هنوز کارش را تمام نکرده است. و دیگران.... یا دنباله رو هستند و یا دنبال فرم و تکنیک‌های غربی که در خود غرب سال هاست کهنه شده است. یا دنبال موج و مکتب سازی. و دلایل چنین وضعی نیز بسیار است. البته یک مقدار پریشی هست و مقداری هم پراکندگی و آوارگی. در مورد بعضی‌ها هم کفگیر به ته دیگ خورده است. حرفی ندارند. شاعر‌های ما وقتی بیکار می‌شوند، «نقد» می‌نویسند که از بلاهای شعر ماست. عده‌ای هم هنوز خودشان را تکرار می‌کنند.

در میان نویسندگان ایرانی اول بیشتر از همه «هدایت» هست. هنوز هیچ کس به پای او نرسیده است. هنوز حتی نمی‌توانند «بوف کور» او را تفسیر کنند. جهان، ادبیات ما را با هدایت می‌شناسد. هدایت در روال‌های گوناگون نوشته است. «حاج آقا» را دارد و «بوف کور» و «سه قطره خون» را و «علویه خانم» را... هر کدام در روالی. و در هیچ زمینه‌ای هنوز به او نرسیده‌ایم. هدایت تف کرد به آن اشرافیت پوسیده که نوک دماغش را می‌گرفت و از کوچه‌های لجن زدهٔ وطن رد می‌شد. بر خلاف نظر دیگران، خودکشی هدایت به اعتقاد من هم پای خودسوزی یک راهب بودایی است که آمریکایی‌ها وطنش را اشغال کرده بودند. بعد «صادق چوبک» - با فاصله بسیار – که نثر و زندگی آن‌ها اختلاف بسیاری با هم دارند. شاید این را عیب ندانند، ولی به نظر من پسندیده نیست. «چوبک» به دلیل فضا سازی‌هایش، نحوه دیدش، تعابیرش و آدم‌هایش که همه تازه بوده‌اند، مهم است. «بزرگ علوی» جنبه دیگری از رئالیسم را نشان داد. کارهای خوبی در زمان خود دارد، مثل داستان «یرلینکا» و «میرزا»

«جلال آل احمد» معترف است: «یک روز هدایت دست مرا گرفت و به مجلهٔ سخن برد. داستانی که همراه داشتم، به هدایت سپردم. هدایت هم داستان را به خانلری داد چاپ شود.» از آن پس جلال نویسنده شد. جلال نویسنده‌ای خلف از کار درآمد. کارهای بسیاری دارد که می‌توان برای بعضی از آن‌ها ارزش قائل شد و روی هم رفته جلال با نثر ویژه‌اش به نظر من قبل از نویسندگی یک روشن فکر بود، روشن فکری که «سار‌تر» می‌گوید، بود.

اوج نسل بعد از ۳۲ «بهرام صادقی» بود. «ملکوت» او یک سرو گردن از آثار ادبی ما در زمینه داستان نویسی بالا‌تر است. آدم فکوری بود و مثل او کم پیدا می‌شود. «ابراهیم گلستان» هم آدم با سواد و فرهنگی است. آثار خوبی هم نوشته است. اما من آن بازی وزن دادن به نثر را نمی‌پسندم. «گلستان» دنبال نوعی تشخص در نثر بود. همین از ارزش او کاست. تشخص تصنعی به دل نمی‌نشیند. دیدت که درست باشد، تشخص خود به خود می‌آید. کمی هم زیاد در نوشته‌هایش بود. هوشنگ گلشیری را با داشتن «شازده احتجاب» نمی‌توان ندیده گرفت بویژه آنکه فرم می‌شناسد. افسوس که آن هم خود را در خدمت وزن شعر و انتقادهای متضادی می‌کند که‌گاه از یک اثر است. من «احمد محمود» را می‌پسندم. به دلیل فصل‌های درخشان «همسایه‌ها»، و آن توصیفات زنده و جان دار صحنه‌های حساس. «احمد محمود» در خلق فضا، در تصویر زندگی، در تصویر آدم‌ها مهارتی بی‌نظیر دارد.

در این بازار بلبشو خیلی‌های دیگر هم هستند که به نظر من قابل بحث نیستند. البته خیلی کتاب‌های نازک و کلفت نوشته شده، اما در آن‌ها چیزی جز پاورقی نخوانده‌ام! حالا حرف زیاد می‌زنند دربارهٔ «هدایت» و دیگران. هدایت قله داستان نویسی ما رو به رشد و تعالی دارد. «دریابندری» گفته بود که هدایت در حوزهٔ «ادبیات انحطاط» است. خوب، او دارد خودش را به هر دری می‌زند چون کفگیرش به ته دیگ خورده. مترجم خیلی خوبی است، کم نظیر است، اما در نظارت او دیگر چیز تازه‌ای نیست. یا هست و ما بی‌خبریم!

روی هم رفته ما قرن‌ها از داستان نویسی جهان عقبیم. اگر هم گاهی چیز قطور یا نازکی به دستمان می‌رسد، اگر نویسنده‌اش ایرانی باشد، در حد یک پاورقی است. خلاصه کنم اگر یک پاورقی مثل «بینوایان» گیرمان بیاید، حتما صد‌ها سال از آن اثر عقبیم، دیگر با نویسندگان است که منصفانه قضاوت کنند!

نظر نصرت رحمانی در مورد شعر خودش:

«نیهلیسم» به معنایی که می‌گویند، هرگز در شعر نبوده است. «ناتورالیسم» چرا که خودت به عنوان اعتراض به هنجارهای حاکم «نیهلیسم» اگر به معنای نفی و رد ارزش‌های انسانی و عدالت طلبی اومانیسم و انسان دوستی است، نه! شعر من هرگز چنین نبوده است. بیشتر در آن گرایش به نوعی «آنارشیسم» هست. یعنی شورش علیه هر چیز مستقر. علیه نظم موجود. یعنی گرایش به انسان دوستی و آزادی و عدالت.

از اولین گام‌ها از آن روز‌ها می‌کوشیدم کلمات آوارهٔ در کوچه و بازار شهرم را در زبان کتابت وارد کنم، بُرد و کشش آن‌ها را در شعر نشان دهم. از انتشار اولین مجموعهٔ شعرم به نام کوچ این خط دنبال شده است تا به پهنهٔ مضامین خاص.

وقتی اعداد را کشیدم توی شعر با این انگیزه و برداشت دیدم مثلاً پنج (۵) شکل قلب است و از این فرم استفاده کردم تا رسیدم به شعر‌هایی مانند ۰۰۷ (دو صفر هفت)... این به دلیل علاقهٔ من به نقاشی بود که شیفته آن بودم. این‌ها بحث تکنیک و فرم است. یکی می‌گوید کلمه باید «تونالیته» داشته باشد. من گفتم چرا باید فقط روی تونالیته کلمه تاکید کرد؟ کلمه شکل هم دارد. پس علاوه بر گوش، چشم هم مطرح است، چه بسا چشم بیشتر هم بتواند از گوش کمک کند

تصویر در شعر من نقش زیادی دارد. وقتی می‌گویم «تدفین اشک بر صحاری دامان»، این تصویر است، اما فقط به دلیل تصویر بودن ساخته نشده است. شعر این را لازم داشته است. وقتی کمپوزیسون شعر ساخته و پرداخته شد، دیگر قادر نیستی که انتزاعی تشخیص دهی کجا تصویر است و کجا تصویر نیست.

در کتاب «حریق باد» شعر «چاقو» اگر خواننده توجه کند، ناگهان می‌بیند مصرع‌های بلند فقط با یک کلمه به اتمام می‌رسد. یعنی کلمه «چاقو» می‌شود یک مصرع! چرا مصرع به این کوتاهی شکل می‌گیرد؟ برای اینکه تیغه چاقو را‌‌ همان طور با برش و کوتاه و خشن القا کند.

در شعر جاهایی باید پیچشی گذاشت. با تصویر، با ویرگول، با حذف یا تعویض وزن، با شکل یا صدای کلمه، یا با خود کلمه. جاهایی باید راحت رد شد. تصویر، کلمه، ایجاز، و... این‌ها همه ابزار کار شاعر است، نقش مهمی هم دارند. مثل صدای کلمات... اما این خود اندیشه – مرادم اندیشه شاعرانه است – که چراغ راه است. اگر اندیشه‌ای نداری، نباید حرف بزنی. تو که نمی‌خواهی توی این اتاق بخوابی، چرا تخت خوابش را عوض می‌کنی؟ در شعر من هم مثل همه، دوره‌های فراز و فرود بوده است. اما بعد از افتی، اوجی داشته‌ام. «ترمه» که درآمد، حضرات راه افتادند که رحمانی در فرم به چه و چه‌ها رسیده است. سورئالیست شده است و.... احساس کردم اگر اینگونه ادامه یابد، فاصله‌ام با مردم بیشتر خواهد شد. رفتم سراغ شکستن سیکل ترمه. پس از ده سال کوشش آن سیکل را شکستم و شد شعرهایی چون «بلوف»، «عصر جمعه پائیز»، «پرسه‌های شبانگاهی»، «تبعید در هفت حلقه زنجیر»، «بن بست»، «شب شکوه ستوه»... و اشعار دیگری که هم از لحظ فرم، هم از لحاظ اندیشه آنقدر تفاوت داشت که گویی شاعر دیگری سروده بود! «میعاد در لجن» چنان مشهور شد که وقتی روزنامه «آیندگان» مصاحبه‌ای بین من و «صادق چوبک» گذاشت، ننوشت مصاحبهٔ شاعر «کوچ»، «ترمه» یا «کویر». بلکه نوشت: مصاحبه بین شاعر «میعاد در لجن» با نویسندهٔ «شب اول قبر». هنگامی که میعاد در لجن منتشر شد، آقای «براهنی» درباره‌اش نوشت: نصرت چون غول یک چشم جهان را نگاه می‌کند و «طاهباز»، نویسنده و پاسدار نیما در کیهان نوشت: «سردار شعر معاصر» متوجه هستید که ما در خلال سطور گوشه چشمی هم به انتقاد داریم.

بله، رفتم سراغ زبان مردم. رفتم سراغ مسائل روزگار. و «حریق باد» در آمد که دیدید. بعد در سالهای اخیربا «شمشیر معشوقه قلم» بود که فلسفه به شعر من راه یافت و کتاب «پیاله دور دگر زد». کتاب دیگری هم در دست دارم که عمر مجال داد، خواهید خواند. کسی که چهل سال در شعر مشهور خاص و عام بوده است، در این قرن نمی‌خواهم بگویم چهارصد سال! لااقل دوتا بچه مکتبی باید چهل سال وقت بگذارند تا از یاد برود. به همین دلیل برای یک مصرع شعر دیگران گاهی یک شب را صبح می‌کنم. در این جست‌و‌جو باشد که با اندیشه‌ای باکره روبرو شوم. اگر سپر او هم شوی چه باک!

سالیان گذشته به من این فرصت را داد که با فراغت در انزوای خود اشتباهات ناگزیر گذشته را جمع بندی کنم و جمع هستی را بر نیستی بزنم، با حافظه پریش خود بستیزم، شاید بتوانم از چنگ جنونی که نامش شعر است خود را برهانم. پس در چند کلمه می‌توان گفت: می‌اندیشم، می‌خوانم و‌گاه‌گاه، با قلم قرطاس بازی می‌کنم. روی هم رفته اگر نام این کار‌ها زندگی باشد، زندگی می‌کنم. به خزان زندگی، به پیری زود رس، به خاطرات گذشته، و به مرگ رهایی بخش می‌اندیشم. «سیسرون» در کتاب «عیش پیری» معتقد است که: «دوران پیری از ایام جوانی بسیار زیبا‌تر و آرام بخش‌تر است. چرا که امیال سرکش هوس‌ها و عصیان‌های جوانی به اعتدال می‌گراید.» این نظریه البته در مورد «سیسرون» ادیب و دیپلمات صحت دارد. اما یک شاعر در اوج جوانی پیر می‌شود. شاعر پیر، جایی در جدول زندگی ندارد. باید همواره جوان باشد و این در توان هرکس نیست. من به سهم خود اعتراف می‌کنم که هر چه فاصله‌ام از جوانی بیشتر می‌شود، زمان هم به سرعت خود می‌افزاید. زمان به سرعت در گذر است و من همچنان که بی‌توشهٔ ره، پا به جهان نهادم، به‌‌ همان صورت عازم دیار مرگ می‌شوم. هر چه به دستم می‌رسد، با ولع می‌خوانم: رمان، فلسفه، شعر، گاهی هم خوانده شده‌ها را دوره می‌کنم. اخیراً بار دیگر آثار داستایوسکی را خواندم. آنقدر نکته‌های تازه در آن یافتم که قبلاً متوجه نشده بودم. من در گذشته از کنار خیلی چیزهای مهم بی‌اعتنا گذر کردم. آن‌ها را دیده ولی در حقیقت ندیدم. در مورد نوشتن باید اعتراف کنم، نوعی بیماری بی‌درمان است که‌‌ رهایم نمی‌کند. بی‌شک اوضاع و حالی که من دارم، نامش جنون است. جواب یک نامه را قادر نیستم به موقع بنویسم. آن‌گاه حاشیهٔ کتاب‌هایی را که می‌خوانم از نوشته سیاه می‌کنم.

به پشت سر نگاه می‌کنم. در می‌یابم که من هرگز در زندگی چیزی را تمام و کمال به میل خود نتوانسته‌ام برگزینم از یک شاخه گل تا خود زندگی را، چه رسد به شعر و شاعری! همه چیز در طول زندگی مثل خود زندگی برما تحمیل می‌شود. در مقابل برخی چیز‌ها که با سرشت و بینش ما متغییر است گردن کشی می‌کنیم و جبهه می‌گیریم، ولی دیر یا زود کم کم توان ما فرسوده می‌شود و بر آن گردن می‌نهیم مثل پیری و بیماری و مرگ. در مقابل پاره‌ای از مقولات بی‌هیچ شکوه و مقابله‌ای تن می‌دهیم مثل عشق، زندگی و شعر! کدام یک از عشاق نامدار اول معشوقی برگزیدند و بعد به او عشق ورزیدند؟ اما عشق چه ارتباطی با شعر، این جنون بزرگ می‌تواند داشته باشد! راستی به نظر شما شاعر چیزی شبیه عاشق نیست؟

++++++++++++++++++++++++++++

زندگی‌ بازیست!

زندگی‌ بازیست!
ما خود صحنه‌ می‌سازیم‌
تا بازیگر بازیچه‌های‌ خویشتن‌
باشیم‌
وای‌ زین‌ درد روان‌ فرسای‌
من‌ بازیگر بازیچه‌های‌ دیگران‌ بودم‌
گرچه‌ می‌دانستم‌ این‌ افسانه‌ را از پیش‌
زندگی‌ بازیست!
زندگی‌ بازیست!

به جرأت می‌توان گفت نصرت رحمانی یکی از تأثیرگذار‌ترین شاعران دورهٔ خود بود که سری شوریده و آشتی ناپذیر داشت و شعری سرکش که از آن شعله زار برمی خاست و زمان را به آتش می‌کشید.

اما چون این شاعر با تمامی جوهرهٔ شاعرانه‌اش هرگز ادعایی نداشت و پیرامون خود چون دیگر شاعران جارو جنجال و هیاهویی براه نیانداخت، ناقدان شعر هم از کنار او به آرامی گذشتند. چنانکه چند سال پیش (تقریبا ً همزمان با نادر‌پور) هنگامی که نصرت رحمانی نیزبه جهان دیگر شتافت، رسانه‌های گروهی مرگش را فقط در حد یک خبر پخش نمودند و هیچکس به تأثیر عظیم شاعرانهٔ او اشاره‌ای نکرد. از این روست که نصرت متأسفانه در میان نسل جوان کمتر شناخته آمده است و چه حیف!

شعر جسور او ادامهٔ زندگی جسورش بود. از این رو با مردم به درد دل می‌نشست پس از اینکه دست آن‌ها را بگیرد و آن‌ها را به پنهانی‌ترین زوایای روح و زندگی‌اش ببرد و تمامی پستوهای زندگی‌اش را به آن‌ها نشان برهد، پروایی نداشت و چون در میان او و مردم فاصله‌ای نبود، شاعر مردم بود. نصرت به زبان مردم می‌نوشت و احساس آن‌ها را بیان می‌کرد. او مردم را در راز عاشقانه‌اش به ملیحه دختر همسایه، شریک می‌کرد و بی‌هیچ پرده پوشی از اعتیادش با مردم درد دل می‌گفت از اینکه دستش را برای مردم رونماید و زندگی‌اش را در شعرش برای آنان آشکار سازد و از اینکه درد‌هایش را – که درد آن‌ها نیز بود- با آن‌ها قسمت کند، پرهیزی نمی‌کرد و درست بر خلاف شاعرانی بود که در شعر خود را قدیسی نشان می‌دادند و رسالت پیامبر گونه اشان را به رخ مردم می‌کشیدند، اما در درونشان شیطانی آشیان داشت. چنانکه یکی از نشانه‌های بارز و مهارت‌های شاعرانهٔ او آوردن واژگان کوچه و بازار بود. واژگانی که مردم پایین دست با آن‌ها آشنا بودند. این ویژگی در شعر نصرت، بگونه‌ای بسیار خود را به ثبت رسانید و باعث شد که مردم معمولی به شعر نو جذب شوند و‌گاه آن را از بر کنند که اهمیتی عظیم در جا افتادن شعر نو داشت.

مثلا ً در شعر «سقا خانه» با آوردن کلماتی از قبیل: حلبی/چفت/چادر آبی خال خال/ جادوی صغرا بگم/ نظر قربانی/ چشم زخم/ معجر و.... آنقدر به مردم کوچه و بازار نزدیک می‌شد که انگار خود آن‌ها بودند که شعر می‌سرودند:

آخرین عابر این کوچه منم
سایه‌ام له شده زیر پایم
دیده‌ام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجره‌ات می‌سایم

قفل برچفت تو سقا خانه
مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو
تا که شب زود روم در خانه
نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو

کهنه کی زد گره بر معجر تو؟
اختر؟ آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خال خالی داشت
رخت می‌شست همیشه لب جو...

بخت او باز شد آخر یا نه؟
پسر مشتی حسن او را بُرد؟
جادوی صغرا بگم کاری کرد؟
یا گره بر گرهٔ دیگر خورد؟

گردن شیر تو سقا خانه
مادری بست نظر قربانی
چشم زخمی نخورد کودک او،
بعد از آن... آه... خودت می‌دانی

آخرین عابر این کوچه منم
سایه‌ام له شده زیر پایم
قصه بس! گر چه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم....

در آن زمان که شاعرانی چون نادرپور و فریدون توللی و فریدون مشیری شعرهای عاشقانهٔ شیک و پیک می‌گفتند، نصرت رحمانی عشق را در خلوص خودش و در‌‌ همان محلهٔ پامنار به عرصهٔ شعر آورد. معشوق او در کتاب کوچ آن پری دست نیافتنی یا آن الههٔ پولدار که آب را هم با قاشق و چنگال می‌خورد، نبود. معشوق او ملیحه، دختر همسایه بود با زندگانی معمولی، نذر و نیازهای معمولی، قول و قرار‌های معمولی، ازدواج معمولی و اشک ریختن‌های خالص. همچنان که داشت اتفاق می‌افتاد.

نه در برج عاجی نشسته بود و مسائل را از بالا می‌دید و خودش را ساده لوحانه گول می‌زد، نه می‌خواست جانماز آب بکشد و نه اینکه می‌خواست غم و غصه‌اش به دوش مردم آوار کند و اگر اکنون هم مردم با خواندن شعر او با اندوه و عصیانش شریک می‌شوند به این دلیل است که او در بیان آن‌ها زلال بود و بین خودش و خواننده‌اش فاصله نمی‌گذاشت.

در کتاب میعاد در لجن رحمانی چونان غول عظیمی از میان لجن قد کشید و پرچم انقراض نسلی دردمند را برافراخت. لجن را به تصویر کشید و از می‌ان‌‌ همان لجن روزگار خود را فریاد زد و همه را به دیدار لجنی برد که او و دیگران را در خویش گرفته فرا بود.

اصلا ًکار نصرت رحمانی با کار دیگران فرق داشت و این را حتا کسانی که اندکی هم شعور شاعرانه داشتند، می‌فهمیدند. چرا که اگر شاعران دیگر با مهارت‌های فنی و صنایع و الفاظ و خواندن ادبیات بیگانه تصاویری را ابداع می‌کردند که فقط ممکن بود گوشه‌ای از آن‌ها - آن هم با کشش کوشش - به اوضاع لجن وارکنایه بزند و فهمش نیاز به دانستن زبان حماسهٔ (مثلا ًشعر آتشی)، زبان عرفان رقیق (سهراب سپهری) زبان ادبیات فرنگی مآبانهٔ احمد شاملو، زبان مونتاژ (سیاوش کسرایی) زبان اشرافی (نادرپور) زبان غم‌های ملایم و گزیر ناپذیر (فریدون مشیری) زبان گنگ و مهجور (سپانلو) داشته باشد، زبان رحمانی نیاز به هیچکدام نداشت فقط نیازمند این بود که تو در این لجن زندگی کرده باشی و این عفونت بویناک را به ریه‌هایت کشیده باشی. رحمانی شاعری بود که اگر چه در میان این لجن دست و پا می‌زد اما در آن فرو نرفت و آن را انکار نکرد بلکه از آن سر بلند کرد و این لجن را به در و دیوار شعرش مالید.

شناخت او از این لجنزار سرایش شعرهای مؤثری چون «شهر نو» را تدارک دید. شعری که در میان تکرار تصاویری سرطانی از قبیل دیوارهای خیس، درماندگی سگ‌های ولگرد، جوی‌های خشکیده، آواز گل پری جون کافه‌ها، صورت‌های پریده رنگ و لک و پیس گرفته ملافه‌هایی با تک لکه‌های خون و.... سرگردان بود:

دیوارهای خیس، سگ‌های هرزه‌گرد
جوی بدون آب، نجوای چند مرد
آواز گل پری از توی کافه‌ها
تک لکه‌های خون روی ملافه‌ها

تعهد و دلبستگی نصرت به شعر مردمی باعث شد که به گروه‌ها و دسته‌ها بی‌اعتنا بماند و همین بی‌تفاوتی موجب آمد که هیچ گروه و دسته‌ای انگیزه‌ای برای یاد از او در دل نپروراند چه در طول زندگی‌اش و چه بعد از مرگش.

مجتبی‌پور حسن در مورد شعر نصرت رحمانی می‌گوید:

نوشتن دربارهٔ نصرت چندان‌ ساده‌ نیست‌ چرا که‌ او هیچگاه‌ شخصیتیی یکه‌ از خود ارائه‌ نداد و شاید همین‌ ویژگی‌ مثبت‌، او را به‌ شاعری‌ بزرگ‌ تبدیل‌ کرد.

نخستین کتاب‌ او با نام‌ «کوچ‌» در سال‌ ۱۳۳۳ منتشر شد. در حالی‌ که‌ او از جلال‌ آل‌احمد خواسته‌ بود بر کتابش‌ مقدمه‌ بنویسد، مقدمه‌ ی کتاب‌ او را کسی‌ نوشت‌ که‌ بنیانگزار انقلاب‌ شعر معاصر است‌. در بخشی‌ از این‌ مقدمه‌ آمده‌ است‌:

«آن‌ چیزهایی که‌ در زندگی هست‌ و در شعر دیگران‌ سایه‌ ای‌ از خود نشان‌ می‌دهد، در شعر شما بی‌پرده‌اند. اگر جرأت‌ را در دیگران‌ نپسندند برای‌ شما عیب‌ نیست‌!... از اینکه‌ اشعار شما به‌ بهانه ی‌ اوزانی‌ آزاد، وزن‌ را از دست‌ نداده‌ و دست‌ به‌ شلوغی نزده‌ است‌، قابل‌ این‌ است‌ که‌ گفته‌ شود: تجدد در شعرهای‌ شما با متانت‌ انجام‌ گرفته‌ است‌! اگر در معنی‌ تند رفته‌اید، در ادای معنی‌ دچار تندروی ‌هایی که‌ دیگران‌ شده‌اند، نشده‌اید.»

کار حرفه‌‌ای نصرت که‌ با انتشار کوچ‌ آغاز شد، مقارن‌ با سالهایی‌ بود که‌ فضای اجتماعی ایران‌ پس‌ از کودتای‌ مرداد ۱۳۳۲، آکنده‌ از ناامیدی‌ بود. اگرچه‌ بسیاری‌ از شاعران‌ نیز تحت‌ تأثیر این‌ فضا شعرهای‌ «شکست» سرودند اما در تمام‌ این‌ سال‌ها شعر رحمانی‌ منحصر بفرد بود. چرا که‌ او بیش‌ از آنکه‌ به‌ شکست‌های‌ اجتماعی‌ بپردازد به‌ ناامیدی‌ و سیاهی‌ فردی‌ نظر داشت‌:

گویند که‌ داستان‌ شب‌ تاب‌
چون‌ قصه ی‌ شاعری است‌ گمنام‌
کز شام‌، همیشه‌ سوخت‌ تا بام‌
از بام‌ به‌ کس‌ نگفت‌ تا شام‌!

در شعرهای «کوچ» ‌ دیگر خبری‌ از ارائه‌ تصاویر فراواقعی‌ و خیال پردازانه‌ نبود. هرچه‌ بود بازتاب‌هایی واقعی جهان‌ بود که‌ در شعر او می‌آمد. رحمانی‌ در این‌ کتاب‌ به‌ اوزان‌ فارسی‌ نتاخت‌ بلکه‌ بسیار هم‌ از این‌ امکان‌ استفاده‌ کرد. اما تجربه‌ ی نصرت در این‌ کتاب‌ منجر به‌ دگرگونی‌ عظیم‌ دیگری شد. او با چرخشی‌ صدوهشتاد درجه‌، شعر فارسی‌ را از تکرار رمانتیسم‌ آزاردهنده‌ نجات‌ داد. اگر نیما بسیاری‌ از اسلوب‌های‌ قراردادی شعر فارسی‌ را تغییر داد، نصرت رحمانی گفتمان‌ حاکم‌ شعری‌ را دگرگون‌ ساخت‌. او شاعری نبود که‌ از موضع‌ بالا و از صف‌ خوب‌ها بدی‌ها را ببیند. نصرت برای‌ انعکاس‌ واقعیات‌، خود را وارد سیاهی‌ها کرده‌ بود:

آخرین عابر این‌ کوچه‌ منم‌
سایه‌ام‌ له‌ شده‌ زیر پایم‌
دیده‌ام‌ مات‌ به‌ تاریکی‌ راه‌
پنجه‌ بر پنجره‌ات‌ می‌سایم‌!

دومین مجموعه‌ ی شعر نصرت رحمانی‌ با نام‌ «کویر» در سال‌ ۱۳۳۴ منتشر شد. این‌ کتاب‌ نشان‌ می‌‌داد که‌ «کوچ» ‌ یک‌ اتفاق‌ نبوده‌ و نصرت رحمانی تعریف‌ متفاوتی‌ از «شاعری» ارائه‌ داده‌ است‌. با این‌ همه‌ او در این‌ کتاب‌ هم‌ همچنان‌ مقهور حل‌ شدنش‌ در سیاهی‌، به‌ این‌ اتفاق‌ پرداخت‌.

شاعرنشدم‌ در دل‌ این‌ ظلمت‌ جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه‌ بخواند
شاعر نشدم‌ تا دل‌ استاد اگر خواست‌
احسنت‌ مرا گوید و استاد بداند

این‌ نغمه ی‌ من‌ نیست‌، ببندید دهان‌ را
خواهم‌ به‌ لب‌ چشمه‌ خورشید بمیرم‌
من‌ شاعر بازو و لب‌ و سینه‌ نبودم‌
خواهم‌ که‌ در این‌ ظلمت‌ جاوید بمیرم‌.

دو سال بعد «ترمه‌» منتشر شد. سیاهی نخی بود که‌ سه‌ کتاب نصرت‌ را به‌ هم‌ پیوند می‌زد. او در جهان‌ پیرامونش‌ جز سیاهی‌ چیزی‌ نمی‌دید. چنانکه‌ در مقدمه‌ ی کتاب‌ «ترمه‌» به‌ خواننده‌اش‌ نهیب‌ می‌زند که‌ برای‌ او جز طلسم‌ سیاه‌بختی‌ و یاس‌ هدیه‌ ای‌ نیاورده‌ است‌.

اما کتاب‌ دویست‌ صفحه‌ ای‌ «میعاد در لجن» که ‌به‌ فاصله ی‌ ده‌ سال‌ از «ترمه‌» منتشر شد، یکی‌ از بهترین‌ آثار نصرت رحمانی بود. در این کتاب شاعر نسخه‌ تجویز نمی‌کند بلکه‌ امید به‌ هر نسخه‌ ای‌ را نفی‌ می‌کند. فضای‌ بسیار سیاه‌ شعر‌ها نتیجه ی‌ نوع‌ نگاه‌ خاص‌ شاعر است‌. نصرت در «میعاد در لجن» ‌ از ویرانی‌ حرف‌ می‌زند. رنج‌ را می‌‌شود در تمام‌ کلمات‌ کتاب‌ دید. شاعر با هیچ‌ اتفاقی در ‌ پیرامونش‌ تبانی‌ نمی‌کند. شعر‌ها در اختیار بحران‌های‌ اجتماعی‌ نیستند اما بخاطر ذات‌ فردی‌شان‌ می‌توانند در فردفرد اجتماع‌ جاری‌ شوند:

موش‌ها می‌دانند
اگر آن‌ روز رسیده‌ است‌ که‌ پولاد جوند
بمب‌ و باروت‌ مقوی‌تر از گندم‌ و جوست‌
عدل‌ فریاد کشید:
احتکار خارج‌ از قانون‌ است‌
بمب‌ها باید مصرف‌ گردند!
عطر باروت‌ زمین‌ را بویید

درسطرهای‌ بالا با آنکه‌ رحمانی به‌ چالش‌ مفاهیم‌ در جهان‌ معاصرش‌ می‌پردازد اما خود و شعرش‌ را در زنجیر گروه‌ خاص‌ محدود نمی‌کند، در عین‌ زمان‌ را نیز دور می‌زند «میعاد در لجن» ‌ محصول‌ جست‌وجوی‌ نافرجام‌ شاعر در سیاهی‌هاست‌. هر چند که‌ در معدود سطرهایی‌ می‌توان‌ نشانی‌ از امید یافت‌ که‌ وجود دارد اگرچه‌ شاعر خود نیز نتوانسته‌ است‌ آن‌ را بیابد:

خط اگر جاری‌ نیست‌
هر خطی‌ دیواری‌ است‌
دیرگاهی‌ است‌ که‌ از هر حلقه ‌ زنجیری‌ روییده‌ است‌
قفل‌ هم‌ امیدی‌ است‌
قفل‌ یعنی‌ که‌ کلیدیی هم‌ هست‌

شاعر در «میعاد در لجن» ‌ نفرت‌، عشق‌، خودکشی‌، گناه‌ و خیانت‌ را در واقعیت‌های‌ کوچه‌ و بازار پیگیری‌ می‌کند اما در «حریق‌ باد» به‌ جست‌ وجویی درونی‌ دست‌ می‌زند. «حریق‌ باد» نیز یکی‌ از کتاب‌های‌ درخشان نصرت‌ است‌.

در حریق‌ باد، شاعر پس‌ از تاختن‌ به‌ همه‌ وجود‌ها و تبعات‌ وجودی‌ در جهان‌ اجتماعی‌، به‌ خودش‌ می‌تازد. او اکنون ذهنیت‌ خودش‌ را از جهان‌ مورد پرسش‌ قرار می‌دهد.

شعرهای این‌ کتاب‌ از جهتی‌ دیگر نیز قابل‌ توجه‌اند. رحمانی‌ که‌ تا پیش‌ از این‌ کتاب‌ ظاهرا ً فقط‌ به‌ محتوای شعرهایش‌ توجه‌ داشت، ‌ در شعرهای‌ این‌ کتاب‌ شکل‌های جدیدی‌ از وجودش‌ را ارائه‌ می‌دهد. این‌ مسأله‌ شاید نشانگر کوچ‌ شاعر از بیرون‌ به‌ درون‌ خود و جست‌وجوی‌ بی‌قرارانه ی‌ او باشد.

من خسته‌ نیستم‌
دیریست‌ خستگی‌ام‌،
تعویض‌ گشته‌ است‌ به‌ درهم‌ شکستگی‌
من‌ خسته‌ نیستم‌
در هم‌ شکسته‌ام‌
این‌ خود امید بزرگی‌ نیست؟

شکل شعرهای رحمانی در بعضی‌ از آثارش‌ همچون‌ سطرهای بالا، پیوندی‌ عمیق‌ با محتوای‌ شعرش‌ دارد اما بدیهی‌ است‌‌‌ همان قدر که‌ محتوای شعرهای‌ او ویرانگر است‌، شکل‌ این‌ شعر‌ها، ساده‌تر است‌.

و بالاخره در سال‌ ۶۸ مجموعه ی‌ شعر «شمشیر معشوقه‌ ی قلم‌» منتشر شد این کتاب که نخستین‌ کتابب رحمانی پس‌ از انقلاب‌ و پس از سال‌ها سکوت‌ به دست آمد، مورد توجه‌ بسیار قرار گرفت.

‌ هر چند که نصرت شاعری بود که‌ همیشه از خود می‌نوشت‌ و اگر از غیر می‌نوشت‌ باز هم‌ خود او بود که‌ درغیر تجلی‌ می‌یافت، اما این کتاب‌ حدیث‌ دیگری‌ از نفس‌ او بود. نمی‌شود درباره ی‌ شعر نصرت رحمانی‌ نوشت‌ و به‌ زندگی‌ او اشاره‌ ای‌ نکرد چرا که‌ شعر او همه‌ زندگی‌ بود و زندگی‌اش‌ جز شعر نبود. بسیاری‌ از منتقدان‌ رحمانی‌ را در کنار فروغ‌ فرخزاد به‌ عنوان‌ شاعرانی‌ قلمداد می‌کنند که‌ حریم‌ تصنعی‌ شعر را شکستند و شعر را سراسر زندگی کردند. نصرت از معدود شاعرانی بود که‌ سیاهی‌های‌ زندگی‌اش‌ را به‌ متن‌ شعرش‌ منتقل‌ کرد. او هرگز به‌ دامن‌ شعر اجتماعی‌ نغلتید. اما شعر او محبوب‌ فرد فرد اجتماع‌ بود، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ فرد فرد اجتماع‌ ایرانی‌ در سطر سطر شعرهای‌ رحمانی حضور داشتند. در دوره‌ ای‌ که‌ همه‌ ی شاعران‌ و نویسندگان‌، تحت‌ تأثیرشکست‌ سیاسی‌ خموده‌ از نشئه‌ ی مخدر از شکست‌های‌ اجتماعی‌ می‌نوشتند، او از اعتیاد و عشق‌ نوشت‌، از شکست‌ فرد فرد اجتماع‌. حضور نصرت رحمانی در ادبیات‌ شعر ایران‌ از این‌ جهت‌ که‌ بسیاری‌ از کلمات‌ بیرون‌ مانده‌ و واقعیت‌های‌ موجود اما نادیده‌ گرفته‌ را به‌ دامان‌ شعر برگرداند، حایز اهمیت بسیار‌ است‌. رحمانی‌ شاعر شکست‌ بود، شاعر خیانت‌، شاعر بدی‌ها، سیاهی‌ها. 
انبوه‌ غم‌ حریم‌ و حرمت‌ خود را از دست‌ داده‌ است‌

دیری‌ است‌ هیچ‌ کار ندارم‌
مانند یک‌ وزیر
وقتی که‌ هیچ‌ کار نداری
تو هیچ‌ کاره‌‌ای
من‌ هیچ‌ کاره‌ام‌ یعنی‌ که‌ شاعرم‌
گیرم‌ از این‌ کنایه‌ هیچ‌ نفهمی‌

برخلاف آنچه‌ بعضی‌ از منتقدان‌ اعتقاد دارند به‌ نظر می‌رسد که‌ فرم‌ در شعرهای نصرت اهمیت‌ زیادی دارد. اما شکل‌های‌ جدید شعری نصرت در شعرهایش‌ خلق‌ می‌شد. شکل‌هایی‌ برای‌ پوچی‌، بیهودگی و ناامیدی‌. ویژگی‌ بارزی که‌ آثار رحمانی‌ را از دیگر هم نسلانش‌ متمایز می‌کرد، نقش‌ مهم‌ «اعتراف‌» در آفرینش‌ شعرهایش‌ بود. چنانکه‌ در تنها اثر داستانی‌ او «مردی‌ که‌ در غبار گم‌ شد» با گناهکاری‌ روبروییم‌ که‌ گویی در محضر کشیش‌ اعتراف‌ می‌کند و نصرت زندگی‌ را کشیش‌ خود ساخته‌ بود. رحمانی‌ هیچگاه‌ زندگی را جدی‌ نگرفت‌ و شاید به‌ همین‌ دلیل‌ شعر او را جدی‌ گرفت‌. او برای‌ نوشتن‌ شعر به‌ ویرانی‌ دست‌ زد. او خودش‌ را و زندگی‌اش‌ را به‌ نفع‌ شعر ویران‌ کرد وکور سوهای امید را در خود کشت‌ تا شعر بنویسد:

وقتی پرنده‌‌ای را
معتاد می‌کنند
تا فالی‌ از قفس‌ به‌ در آرد
و اهدا نماید آن‌ فال‌ را به‌ جویندگان‌ خوشبختی
تا شاهدانه‌ ای‌ به‌ هدیه‌ بگیرد
پرواز... قصه‌ بس‌ ابلهانه‌ ای‌ است‌...

تن‌ها امید او «مرگ‌» بود. نصرت سال‌های‌ آخر عمرش‌ را در یک‌ خانه ی‌ قدیمی‌ در رشت‌ با سیگاری‌ لای‌ انگشتان‌ به‌ انتظار مرگ‌ نشست‌. او به‌ امید مرگ‌ زندگی‌ می‌کرد شاید بهتر است‌ «انتظار» را امید او بنامیم‌ و مرگ‌ را فرجامی‌ که‌ منتظرش‌ بود قلمداد کنیم‌. نصرت دیدار عاشقانه‌‌ای با مرگ‌ داشت‌. او که‌ سال‌ها پیش‌ زندگی‌ را در خود ویران‌ کرده‌ بود نوشت‌:

آغاز انهدام‌ چنین‌ است‌
اینگونه‌ بود آغاز انقراض‌ سلسله‌ مردان‌
یاران‌
وقتی‌ صدای‌ حادثه‌ خوابید
بر سنگ‌ گور من‌ بنویسید:
یک‌ جنگجو که‌ نجنگید
اما... شکست‌ خورد...

و شاید مرگ‌، نخستین‌... نه‌، پس‌ از شعر دومین‌ پیروزی‌ او بود. منوچهر آتشی درباره‌ ی نصرت رحمانی نوشته‌ است‌:

نصرت تصویرگر عصبی‌ زمانه‌ ی بیماری‌ است‌ که‌ در آن‌ فاجعه‌ دامنگیر هشیاران‌ نیست‌، خود هشیاران‌ فاجعه‌اند.

در بارهٔ نصرت رحمانی و شعر او بسیار‌ها می‌توان نوشت که در حوصلهٔ این نوشتار کوتاه نیست. از این رو با یاد جاودانگی مطلب را با یکی از زیبا‌ترین شعرهای او به پایان می‌بریم. روانش شاد و یادش جاودانه باد!

سماع خیزاب‌ها

ترا به باد نخواهم سپرد.
که از سلالهٔ خونی، نه خاک و خاکس‌تر.
بیا به رود بپیوند اگر هدف دریاست.

ترابه باد نخواهم سپرد.
بیا به رود بپیوند،
که رود راه گریز از من است در دل ما
و استحالهٔ خودخواهی و خودی خواهی‌است.

کدام پنجره باز است؟
کدام پنجره در شهر مرده‌گان باز است
که انتظار چنین رخنه کرده در دل من؟
کدام گوش چنین تشنه است
که رُسته باز پیامی به خشک‌گاه لبم؟
مرا که می‌خواند
که راز دار و رسن می‌کشاندم سرِ کوی؟
واز لبِ شمشیر،
که زنگ می‌سترد؟
صدای صیقل شمشیر، باور من را
به خون می‌آلاید،
صلای تهنیت است.

شب است.
شبی همه بی‌داد.
به ماه و آب نگه کن
نماز را بشکن
و روزه را بشکن
پیاله را بشکن
شکست را بشکن
شکست نیست شکستن
سکوت را بشکن

شکن
شکن
بشکن
هرچه
پای کوب بر من و ما
سماع رقص جنونت تبرک است بیا
بیا که آینه از دوری‌ی تو گریان است

بیا ز راه مترس
اگر چه در پی‌ی هر گام، چنبر دامی ا‌ست
و راه‌ها همه مختومه‌اند بر سر دار
بیا به اشک بپیوند، جوی باریکی‌ست
سپس به رود، اگر در هوای دریایی
شب است
در بدری، پشتوانهٔ شب پیر
نقاب پشت نقاب است.
شکنجه پشت شکنجه
دریچه پشت دریچه
می‌ان پنجره هرگز کسی نکاشت تو را
که شب شوی، شب بی‌رنگ انتظار شوی

نبند پنجره را
به پرده رحم مکن
که پرده‌ها همه دیوارهای تزویرند
به پشت پنجرهٔ بسته انتظار مکش
شکن
شکن
بشکن.

چشم‌های پنجره را
بیا
بیا ز راه مترس
بیا و گمره باش
بیا و با ما باش
بیا و بی‌ما باش
سماع رقص جنونت تبرک است بیا
مهار کردن نیرو خیانت است بیا
بیا
که مرد می‌رود از دست در نهفتن‌ها
چو آب در مرداب
و در نهفتِ نیام
چه تیغ‌ها که فلج گشت در کف من و ما

***
دای سلسله و بند و دار می‌آید
بیا
بیا به اشک بپیوند جوی باریکی‌ست
سپس به رود، اگر در هوای دریایی

نامه‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند


نامه‌ای از نصرت رحمانی برای خواهر زاده‌اش «گیسو شاکری» که خود در صحنهٔ آواز هنرمند توانایی است:

گیسو بمان امید دارم خوش و شادمان باشی
من بد نیستم و هنوز روز و شب را بطول زندگی می‌افرایم تا در کجا و کی بپایان برسد!
و براستی از اینکه پایانی برای هر داستانی هست خوشحالم
زندگی براستی سوداگر زبردست و عجیبی است همه آنچه بما می‌دهد با سود و بهره‌اش باز می‌گیرد. در هر صورت من بتقریب همه دینم را با بهره‌اش پس داده‌ام دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهد
باری بگذریم گلایه‌ای ندارم و خوشحالم که اینگونه‌ام
یک قمار باز باید بداند چگونه باید باخت تا ببازی بگیرندش
و امید پوزش از بدخطی و لرزش دست را دارم

نصرت رحمانی

--------


*با استفاده ازفصل نامه شعر گوهران/ویژه نامهٔ نصرت رحمانی/ شماره پنجم پائیز ۱۳۸۳
*سایت گیسو شاکری

برگرفته از عصر نو

ـ ـ ـ ـ ـ ـ

در این زمینه:

بر بال های خاطره با نصرت رحمانی،  گیسو شاکری

http://ehterameazadi.blogspot.de/2011/03/blog-post_3631.html

نصرت نصرت است

http://ehterameazadi.blogspot.de/2011/12/blog-post_9851.html