امید بلاغتی
تو «استالین» نبودی من اشتباه کردم
رفیقی داشتیم ما، ماهی یکبار به خانه ما میآمد و در تمام مدت حضورش از مارکس تا آدورنو و هورکهایمر را یکبار برایمان مرور میکرد و خب اصرار هم داشت «بلشوویسم» رخ نداده و رفیق «استالین» قلبی داشته مهربانتر از «سهراب سپهری» و حتی آب را یکبار در زندگیاش گل نکرده است.
در هر حال نگاهی چپ به هستی داشت و معمولا هم درگیر مسایل چپ خودش و هستی و آدمی بود. ما که نه زیاد چپیم و نه زیاد راست، در واقع یکجورهایی راستترین چپ و چپترین راستیم و چپ و راستمان در گذر زمانه توانمند شدهاند، تمام سعیمان را میکردیم که ایشان را تا حد ممکن متعادلتر کنیم اما راه نداشت.
از جایی به بعد به این نتیجه رسیدیم که اصولا چپ جماعت اصلا حرف نمیزند که تو بشنوی، حرف میزند که لبش بجنبد.در کل هم آدم بدبینی بود. از اینها که رجالهها و ناپاکها و در کل مردم عادی نمیگذاشتند او این فرصت کم زیستنش را به نحو احسنت طی کند. هر چند در نهایت راه رهایی از همین طبقه «پرولتاریا» میآمد از نظر ایشان اما کلا طبقه پرولتاریا یکسری سوختهپدر هم بودند. این سوختهپدر از ابداعات خود ایشان بود و کلا اعتقاد داشتند فحش را باید جوری بیان کرد که تاویلپذیر باشد و لایههای زیرین داشته باشد. دو نکته کلیدی در زندگی او بود. یکماهی در دروازه غار با موسسه کودکان کار همکاری کرده بود، برای همین زیر و بم جنوب شهر تهران و ساختارهای ذهنی و فکری آنها را دقیقا میدانست و همچنین یکبار هم استنطاق پس داده بود. حالا کجا و به کی خدا میداند؟ ما هیچوقت خانه و کاشانه ایشان را ندیده بودیم تا اینکه روزی یک کارت عروسی به دست ما رسید که در قسمت نام داماد نام رفیق ما و در قسمت نام عروس نام بانویی بود که هم نام و هم نام خانوادگیشان اصلا خیلیخیلی شیک و مجلسی بود: پارمیدا دانا... ما شال و کلاه کرده در روز موعود راهی شدیم نهتنها وارد باغی در سمت لواسانات نشدیم که وارد خیال و وهم شدیم. همینطور شاهد و محبوبان یافت مینشود نایاب جهان بودند که از سر و روی باغ بالا میرفت و بورژوازی که هیچ خود کاپیتالیسم و امپریالسیم از سر و روی مجلس میریخت و ملت در دود و بخار در وسط باغ پیش از آنکه در اشک غوطهور باشند در وهم و خیال و عالم مثل غوطهور بودند. من اما دنبال چهره داماد میگشتم. خلاصه داماد را زیارت کردیم. ابروها اصلاح شده، مدل مو به غایت جذاب، چاکِ کت تا پس گردن، همچنین بعد هزار سال لبخند بر لب آمد کنار من و گفت: امید، به نظرم تنها راه تغییر کاپیتالیسم رخنه کردن در آن است. من از پارمی (مخفف نام همسرشان) و خانوادهاش آغاز کردم. خواهی دید که کارگران کارخانههای دانا به زودی از افزایش حقوقشان سخن خواهند گفت و پرولتاریا دغدغههای متعالیتری پیدا...
جمله به آخر نرسیده بود پارمی جانِ داماد انگشت سکوت بر لب داماد گذاشت و او را به وسط مجلس برد. از خودشان حرکات موزون درآوردند و سکوتی اسلوموشن بر فضا حکمفرما شد. برای اولینبار میدیدم که یک چپ وسط سخنرانیاش ساکت میشود...
از شما که پنهان نیست ما هم یکی، دو سال است کمی چپتر شدهایم و از طرفی هم رفیقمان خواهرزنش را که هم باطن و هم ظاهر خوشی دارد به ما معرفی کرده و قرار است باجناق شویم. ماندهایم دغدغه خلق و پرولتاریای زحمتکش داشته باشیم یا برویم پی زندگیمان خلق را از راه دانایی برسانیم به عدالت و آزادی... بین خودمان باشد شک به جانمان افتاده کدام راه را برگزینیم.
نوستالژیا/ جلد پونصد و هفتاد و ششم/ روایت«دیشب تو را ز چپی نسبت به ماه کردم/ تو استالین نبودی، من اشتباه کردم» یا «در پارمیداها دانایی است، عدالت است، آزادی است...»